تصویر نویسی صفحه 23:
موضوع: روستا در زمستان
زندگی روستایی یکی دیگر از پدیده هاییست که در اطراف ما وجود دارند و اکثر مواقع پیش نیامده تا به آن بیاندیشیم. سرد شدن هوا را بعد از گذر گرما به وضوح احساس میکردم. با ذهنی سرشار از کنجکاوی درباره روستا و روستا نشینان مشغول پرسه زدن در کوچه های خاکی که حال غرق برگ های آتیشن بود بودم. خانه های کاهگلی و آجری توجهم را جلب میکرد به نظر میرسید مردم خودشان این خانه هارا ساخته بودند. سردی در بدن پیچیده بود و مدام میلرزیم. زندگی کردن در این جور جاها مخصوصا برای شهر نشینان ناز نازی واقعا سخت است، اما زیبایی های دلنشین خودش را دارد.زندگی آسوده در این ده و روستا ها چ کویری و چ سرسبز هر کدام زیبایی های خود را دارند و به نحو خود فوق العاده اند.
خش خش برگ های زرد و نارنجی حس لطیفی به فرد منتقل میکند که اینهم بی نظیر است. حال ک فکر میکنم دوست میدارم در چنین جاهایی حیات داشته باشم تا هر صبح که چشمانم را میگشایم هوای پاک وخنک فارق از آلودگی تنفس کنم. درختان نیز منظره زیبایی به وجود آورده بود درختانی که حال دیگر هیچ ثمر و برگی ندارند و تنها اثر باقی مانده از آنها برگ های پاییزیست که زیر پای عابران و رهگذران به صدا در میآیند.
برخی از خانه ها نیز به واسطه پله یا یک پل به همدیگر وصل میشوند. اینجا دگر خانه هایش مانند شهر ها آپارتمانی نیست و کودکان بی گناه میتوانند هر قدر که خواستند در اطراف خانه کودکی کنند. از بوی نان هایی ک میتوان حدس زد دست ساز اند هم که دیگر نگویم، بوهایی که کل فضای روستا را در بر گرفته بود در کل زندگی روستایی سرشار از حس و حال طراوت و تازگیست بی هیچ واهمه ای.
ما نیز میتوانیم بیشتر به این مظاهر زیبایی که گاهی اوقات خیلی به ما نزدیک اند اما به چشم نمی آیند دقت کنیم زیرا اینها همه از خلقت های خداوند مهربان است.
تصویر نویسی صفحه 23:
موضوع: روستا در زمستان
هواسرد است،درختان پوششی ندارند وزمین لباس سفید رنگی برتن کرده،رنگی که درختان را به لرزه انداخته است،رنگی که سکوت را به ما هدیه داده است.
دیگر برفی نمی بارد ،دیگر صدای پرنده ای نمی آید،دیگر خزنده ای نیست درکمین باشد وپرنده ای نیست که از ترس آن فرار کند،تنهاروستایی ست که مردمانش درخانه اند، مردمانی که از سرمای زمستان میترسند وبه خانه پناه برده اند.
خورشید به آسمان آمده است،خودش نیست،گرمایش اینجاست،گرمایی که با تمام توانش درمقابل سرمای زمستان ایستاده است ومی خواهد سرماراشکست دهدوبراو غلبه کند،ولی چه فایده،بالاخره شب میشود،خورشیددرآسمان گم میشودوسرما دوباره باز می گردد،اینبار وقت تلافی ست، تلافی شکستی که سرمای زمستان را دگرگون کرد.
انشایم کوتاه ولی به بلندی شب یلداست که گرمی دل ها سرمای آن شب رااز یاد همه می برد،گرمای دل هایی که خورشیدشان جاودانه است وسکوت زمستان را درهم می شکند.
تصویر نویسی پایه هشتم صفحه 84 مقایسه عکس ها
تصویر شماره اول
کوچ عشایری
گله ی گوسفند ها با همراهی سگ گله که جلودار گله است در بیابان بی آب و علف با رهبری صاحبان خود که سوار بر اسب ها، یکی نوزاد کوچکش را به کول خود بسته است. دونفر دیگر او را در آغوش گرفته و مردی که با لباس بختیاری خود و اسلحه ی آویزان بر دوش خود جلو دار و رهبری کل کاروان را بر عهده گرفته تا در صورت خطر و حمله ی گرگ ها و ان از کاروان و گله ی خود محافظت کند و اما این کاروان به قصد سفر یا مهاجرت با کوچ و بار و بندیل خود از میان دشت و بیابان و کوه گذر می کنند و تمام سختی های راه را برای مقصد خود به جان می خرند.
تصویر شماره دوم
اما تصویر شماره دوم دو زن سوار بر اسب را نشان می دهد که لباس های زیبا و خوش رنگی را بر تن کرده اند و هر کدام فرزند خود را در آغوش گرفته اند و مرد به همراه پسر بزرگ خود که در آینده جایگزین مرد خانواده می شود به همراه پدر خود جلودار راه می رود و بار و بندیل خود را به همراه اسب و خر و بز و گوسفند و بره ی خود با خود همراه نموده اند و به قصد سفر یا مهاجرت در کادر تصویر کوچ می کنند.
نظر شما در مورد این تصویر نویسی چه بود؟ نظر بزارید.
مقدمه:مادر یکی از گران قدر ترین عشق ها است. بدون مادر نمی شود زندگی کرد. مادر ما را به وجود می آورد و با ما پیر می شود و یکی از دل انگیز ترین نغمه ها، لالایی مادر است.
تنه انشا: مادر برایم با ارزش ترین کلامی است که همواره تلاقی گر دردها و نگرانی است. مادر برایم چشمانی بی قرار است. مادر همیشه پشوانه ای است که در شادی و غم می توان به آن تکیه کرد. مادران سرزمین من هر کدام به زبانی سخن می گویند. زبان هایی چون:کردی، لری، ترکی و…. و لالایی های آن ها که بیانگر عشق آن ها به کودکانشان است به زبان شیرین محلی شان است. لالایی مادران در واقع اولین شعرهای نانوشته آن ها است که برای خواباندن فرزندانشان می گویند. آن ها با صدایی محزون و دلنشین که سرشاراز محبت مادری است لالایی هایی به زبان می آورند و فرزندانشان را سرشار از عشق و شور شیرین خواب می کنند. این سخن بسیار زیباست که گفته اند بهشت زیر پای مادران است. مادر یگانه موجودی است که عشق زیبا را به فرزندش می آموزد و او را با دنیای تازه ای آشنا می کند. لالایی های مادران سرزمین ام سرشار از مفاهیم با شکوهی چون مهر و محبت است. مادر زیباترین پیوند خانوادگی است که در باب آن صدها و هزاران سخن می توان گفت. مادر یا ننه یا مامان که والد طبیعی یا اجتماعی مونث است. واژه ننه که با مادر برابری می کند از ریشه هند و اروپاییnan به معنی مادر و پرستار است. مادر چه درون شکمش و چه بعد از تولد همواره مراقب ما است و همیشه با سخنان زیبایش به ما درس احساس و نیکی می دهد. مادر بعد از تولد کودک با شیر خود او را تغذیه می کند. معمولا شیر مادر تنها غذای نوزاد برای حداقل یک سال است. مادر علاوه بر سرزمین ایران در دیگر کشورها مقدس بود، چه در اساطیر و تاریخ کهن ما و چه حالا که همه جا پیشرفت کرده است. در طول سال روزی که تولد حضرت فاطمه است به عنوان روز زن و مادر شناخته شده است که نشانگر اهمّیت ن در جامعه است.
نتیجه گیری: همواره باید قدر مادران سرزمینمان را بدانیم. آن هایی که با تمام جانشان از فرزندانشان دفاع می کنند. احترام پدر و مادر یکی از بزرگترین وظایفی است که بر عهده هر فرزند می باشد.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
ساعت شش و نیم صبح است . مادرم دوباره آمده و دارد مرا از خواب بیدار می کند به قول خودمان نازم را می کشد تا بالاخره از خواب بیدار شوم .هوا کمی تاریک است دوباره صدای خروس همسایه به گوش می رسد با چشم های
خواب آلود که هیچ جا را نمیبیند دست و رویم را می شویم و لباس هایم را می پوشم و صبحانه
یزی می خورم . فاصله مدرسه تا خانه ما بسیار زیاد است برای همین مجبورم با سرویس
بروم.می روم داخل حیاط و بند های کفشم را می بندم و داخل کوچه منتظر سرویسم می مانم .
سر صبح است بقال ها و مغازه دار ها ی سحر خیز دارند جلوی مغازه هایشان را آب و جارو می کنند و طبقه های مواد غذایی را به داخل کوچه می آورند تا جلب توجه شود و بتوانند روزی حلال کسب کنند. بلآخره ون نقره ای رنگ از پایین سر می رسد سوار ماشین می شوم و به بچه ها سلام میکنم بچه ها از شدت سرما مانند گنجشک کز کرده اند و سر هایشان را به زور به داخل کت هایشان جا می دهند .
بیرون را نگاه می کنم تاکسی های زرد رنگی را می بینم که بچه ها را نوبت به نوبت سوار می کنند و چراغ های قرمز زندگی را پشت سر می گذارند. مادرانی که در صف های نان ایستاده اند وپدرانی که با کاسه آشی که حرارت می دهد به خانه بر می گردند . از شهر بیرون می زنیم پمپ بنزین ،دامداری و مرغ داری را با تمام دشت های سرسبز و درختان زیبا پشت سر می گذاریم
بلآخره به مدرسه می رسیم آقای ناظم جلوی در مدرسه ایستاده و با ما احوال پرسی می کند ما هم در برابر ان درسمان را می خوانیم.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
ابر بارید و من و هزاران قطره باران دیگر در زمین یک دشت فرود آمدیم، دانه هایی که آن جا زیر خاک پنهان بودند از قطره های بارانی که بر زمین می چکید سیراب گشتند و جوانه زدند.
از دیگران جدا شدم و راه خود را از میان خاک ها و سنگ های دشت پیدا کردم و به زیر زمین رفتم.
در آن جا به قطره های آب چشمه ای پیوستم، چشمه ای کوچک که از دل زمین می جوشید و بیرون می آمد، با آب چشمه دوباره به روی زمین سفر کردم.
نزدیک چشمه دهکده ی کوچکی بود که اهالی آن هر روز به دیدار من که حالا جزوی از چشمه بودم می آمدند.
آن ها از چشمه آب می نوشیدند، لباس می شستند و دام های شان را سیراب می کردند.
من همراه چشمه ی کوچک از دل کوه و دشت عبور کردیم و بعد به رودی پیوستیم که خروشان بود و زیبا.
سپس با رود سفر کردم، این رود در انتهای مسیر به سدی می رسید که انسان ها در پایین دست ساخته بودند.
زمان گذشت و روز ها طی شد تا به آن سد رسیدیم، بزرگ بود و عجیب و کمی هم ترسناک، ما هزاران هزار قطره کنار هم بودیم، پشت سدی بلند.
فکر می کردم رسیدن به این سد بزرگ، پایان سفر من است اما چنین نبود، روزی دریچه ی سد گشوده شد و من به بیرون پرتاب شدم، سفر نا شناخته ی دیگری آغاز شده بود.
از درون کانال هایی که برای گذر ما ساخته شده بود و آب را به شهری هدایت می کرد عبور کردم و به خانه ای رسیدم.
در حیاط آن خانه، باغچه ی کوچک پر از گلی بود که بسیار زیبا و تماشایی بود، و من و هزاران قطره ی دیگر به آن باغچه رسیدیم تا ادامه دهنده ی حیات آن گیاهان زیبا باشیم.
در آن باغچه، گوشه ای روی خاک افتادم، آفتاب گرم و سوزان بر من تابید و توانم را از من گرفت.
بخار شدم و به آسمان پرواز کردم.
به خانه ی اولم بر گشتم، جایی که ابر بود و آسمان آبی و من منتظر سفری دیگری شدم.
سفری که نمی دانستم این بار کجا باشد و چه داستان هایی برایم به همراه داشته باشد.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
سکوت همه جا را فرا گرفته.
هوا سرد و تاریک است،غنچه ها دلتنگ هستند،مرداب خوابیده،خفاش از غار بیرون نمی آید،حتی جغد هم از این همه اندوه و بی حالی به خوابی عمیق فرو رفته است.
ماه لج کرده نه چهره خود را نمایان میکند و نه جای خود را به خورشید میدهد.
در این جنگل حتی باد هم نمی وزد.
من از این همه تنهایی خواهم مرد،باید از این جا بروم،بال هایم یاری نمیکنند،خشک شده اند.
از بی حالی خوابیده اند،باید انرژی را به آن ها تلقین کنم،ای بال های زیبا از خواب برخیزید،برخیزید و پرواز کنید.
از شاخه پریدم و پرواز کردم،رفتم تا به افق برسم،چشم هایم تشنه روشنی هستند.
پرواز میکنم و پرواز میکنم و.
به جنگلی دیگر می رسم،این جنگل با همه جنگل ها متفاوت است،زیباست اما تاریک،جلوتر که میروم شمعی در میان آن همه درخت و بوته سوسو میکند،هرچه نزدیک تر میشوم نورش بیشتر میشود،بیشتر و بیشتر.
چه اتفاقی افتاد؟!
اینجا دیگر تاریک نیست،همه جا دارد رو به سفیدس میرود،چشمهایم دیگر نمی توانند باز بمانند.
بال هایم سست شده اما احساس سبکی میکنم.
حس و حالی که الان دارم را هیچوقت نداشته ام،احساس آرامش میکنم،دیگر چشمانم برای همیشه بسته میشوند.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
آدمی بهانه ای برای زیستن میخواهد،بهانه ای برای لبخنن.
مجبورنیستیم که شادباشیم،زیبازندگی کنیم،چرخ فلک روزگارهم می چرخد،بدون این که توجه داشته باشدتوشادی یاغمگین،حال انتخاب باتوست می توانی دراین مسیر سرشارازشادی و آرامش باشی واز مسیر پرپیچ وخم زندگی لذت ببری ویا برعکس.
اتفاق های زیادی درمسیرپرپیچ وخم زندگی می افتد ،جلوی اتفاق هارا نمی توانی بگیری که نیفتد اماباید مواظب باشی که خودت بااونها نیافتی. دراین مسیر زمین میخوری،کفشهایت پاره میشود،اماچه خوب است فراموش نکنیم زندگی ارزش رفتن داردحتی با کفش های پاره.
درزمین خوردن هایت آن دستهایی که برای کمکت دراز میشوند، دستهایی هستند متعلق به بهترین وباارزش ترین آدمهای زندگیت.
این هاراکه بفهمی می توانی بهانه ای برای زندگیت رابیابی،بهانه ای که به تو کمک می کند باکفش های پاره ات وحتی زخم های کف پایت که توان رفتن را ازتو گرفته اند ویک توکل بایادبهترینهایت زندگی را از سر بگیری وبروی. آنقدری که وقتی به مسیر طی شده مینگری پراز لبخند شوی ویادت بیاید تو چقدر قدرتمندی وصدای خنده هایت گوش ناامیدی را کر کند.
زندگی کن:)
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
انشا صدای مادربزرگ صفحه 37 نگارش پنجم
انشا صفحه 37 نگارش پنجم درباره احساس خود از شنیدن صداها
انشاهای صفحه 37 نگارش پنجم درس ششم
تجربه ی شنیدن کدام یک از صداهای زیر را دارید ؟ احساس خود را از شنیدن آنها بنویسید.
صدای وزش باد پاییزی
صدای مادربزرگ
صدای سرود ملی
صدای زنگ آخر
صدایی که قبلا شنیده اید و آن را دوست دارید.
موضوع : انشا صدای مادر بزرگ
ننه، حالت خوبه ؟
با این صدا به خودم آمدم.
باز شوق و شادی ناشی از این صدا تمام وجودم را فرا گرفت.
باز غرق در افکار خود شده بودم که صدای مادر جان ( من به مادربزرگم، مادرجان می گویم ) که گفت :
ننه، رضا حالت خوبه ؟ چیه تو فکری؟ دوباره من از افکارم بیرون آورد.
جواب دادم : نه مادرجان، حالم خوبه. امتحان داشتم به امتحان فکر میکردم.
مادرجان با همان صدای خود گفت : ان شاءالله فردا نمره ی خوبی بگیری.
من که همیشه از شنیدن مادرجانم خوشحال میشدم و امید می گرفتم گفتم :
چشم و شروع به درس خواندن کردم.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
زندگینامه شهید محسن حججی انشایی در مورد شهید حججی زندگی نامه شهید محسن حججی خلاصه زندگی نامه شهید حججی بیوگرافی شهید حججی بیوگرافی شهید محسن حججی وصیت نامه شهید محسن حججی زندگینامه محسن حججی
انشا درمورد محسن حججی کلاس دهم اول
پیام محسن حججی برای دیگران چه بود؟
شهید بی سر لقب چه کسی است؟
شهید حججی به کدامیک از ائمه شباهت دارد؟
در صحنه جنگ چه سختی هایی را تحمل کرد؟
ایا کسی بود که به ایشان کمک کند؟
جوری زندگی کن که خدا عاشقت بشه اگه خدا عاشقت بشه خوب تورو خریداری میکند.
شب جمعه هفته قبل چه دعایی کردی ؟چگونه اشک ریختی ؟ کدام روضه را خواندی ؟که به فاصله یک هفته بعد خودت شدی تجسم همه روضه ها هر چند صورتت تکیده شده بود ؛هرچند لبانت خشکیده بود اما چشمانت هیهات من الذله را فریاد میزد .انقدر با روضه اربابت عجین شدی که شدی شبیه ترین شهید معاصر به سید الشهدا.
تو هم تشنگی دیدی ؛دشنام شنیدی ؛مورد جسارت قرار گرفتی و شکنجه شدی و هم شمر را به عینه با تمام وجودت لمس کردی . تو انقدر غریب بودی که حتی خواهری نداشتی که از بالای تل دست و پا زدنت را ببیند . خدا میداند چقدر به تو سخت گذشت که حتی برادر زاده و خواهر زاده ای نداشتی که به کمکت بیایند . کسی نبود که طفلت را بر سر دست بگیرد و برایت امان بخواهد ؛تو بودی و تنهایی و گرگان بیابان و یک لشگر حرمله .
امشب باید به نیت تو زیارت ناحیه مقدسه خوانده شود . شبیه تمام فراز های ناحیه مقدسه شده ای شاید در اخرین لحظات جان دادنت اربابت به استقبالت امد ؛سرت را به دامان گرفت و رگ های گلوی بریده ات را بوسید . شاید اکنون گهواره علی اصغر را تکان میدهی یا در حرم سید الشهدا همراه با انبیاء و فرشتگان مشغول خدمت به زائران اربابت هستی از این پس روضه خوانان باید روضه تورا بخوانند .
تو مزد سالها مجاهدت برای انقلاب و خدمت به محرومان را گرفتی آن هم به چه زیبایی . اثرات خونت برای اسلام را هیچوقت تمامی نیست . همچنانی که خون سید الشهدا هنوز که هنوز است در جوشش است و شعبه ای از همان خون مقدس و پاک از رگ های گلویت بیابان خشکیده قلب های بشریت را سیراب کرد .
محسن جان اضطراب چشمان قاتل و آرامش نگاه تو مرز روشن حق و باطل بود .
(السلام علیکم ورحمه الله وبرکاته)
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
انشا تضاد معنایی پیری و جوانی انشا تضاد شب و روز انشا تضاد مفاهیم عشق و نفرت انشا تضاد مفاهیم مرگ و زندگی انشا تضاد معنایی عشق و نفرت انشا تضاد مرگ و زندگی انشا تضاد مفاهیم سکوت و فریاد انشا ناسازی معنایی گل و خار
به نام خداوندی که مرگ و زندگی در دستان اوست همانی که خالق من و توست. در این جهان بیکران بر روی کره زمین انسان هایی زندگی می کنند با خصوصیات و اهداف مختلف که هر یک از آنها به تحقق می پیوندد و یا با مرگ آرزوی آنها نافرجام می ماند.
هر انسان در هزارتوی پر پیچ و خم ذهنش آرزوهایی دارد که می خواهد تا زنده است و زندگی میکند به آنها دست پیدا کند اما حیف که نمی داند این دنیا یکی دو روز است و پس از آن رهسپار نسیم آرام و بی صدای مرگ میشود و تا به خود میآید میبیند ریسمانش را که به زندگی پر پیچ و خمش بسته است را میبرند و مرگ با لحنی تمسخرآمیز میگوید تو دیگر مال من هستی!!!☠️
اما گاهی اوقات این خود انسان است که به مرگ لبخند میزند و میگوید من مال تو نیستم بلکه پیکر مرا بر در و دیوار کوچهها و خیابانها چسبانده اند و من را بر سر فلکه های پر تلاطم زندگی گذاشتند تا بچه آهوان نوپا که با قلبی پاک شروع به زندگی کردن می کنند از من درس بگیرند تا به دام شکارچی همچون تو نیفتند. در واقع این نوع انسان ها مرگ را از قبل پیشبینی کرده اند و می دانند که چه زمانی طلوع کرده اند و چه زمانی غروب خواهند کرد. این خود انسان ها هستند که انتخاب می کنند که غروب شان باشکوه و پر فتوح باشد و با دل خوش دستشان را از دستان زندگی رها کنند یا غروبی با شکست و یأس و ناامیدی داشته باشند و با خود زیر لب بگویند ای زندگی تو وفا نکردی و مرا در دستان سرد و تاریک مرگ گذاشتی و مرا از دستان گرمت محروم ساختی.
بعضیها میگویند مرگ شروعی دوباره است یعنی تا زمانی که زندگی می کنی در خواب عمیق غفلت فرو رفته ای و با مرگ از خواب چندین ساله ات بیدار می شوی و بلبل های آوازه خوان و پرستوهای مهاجر را می بینی که به پیشواز تو میآیند و میگویند خوش آمدی ای انسان ای کسی که همچون نوزادی دوباره متولد شده ای.
هر انسانی در زندگی اش شروع به فعالیتی می کند، از کسب ثروت گرفته تا کسب علم و دانش؛ از عاشق شدنش به ملکه رویاهایش که برای به دست آوردنش باید هفت خان رستم را سپری کند تا عاشق شدنش به عشق ابدی که همان خداوند متعال است که برای به دست آوردن عشقش نیازی نیست کاری کنیم بلکه عشق او همچون قطره های باران بر سر و رویت می بارد، چه آسمان آفتابی باشد و چه ابری!
اما حیف که برادر خشمگین زندگی، یعنی مرگ بر تمامی این روشنی ها سایه نفرتش را می افکند و تمام این کارها را از بین میبرد اما عشق ابدی را هرگز. با این که با مرگ دستمان از زندگی کوتاه میشود ولی هرگز دستمان از دستان گرم و پر عطوفت حق تعالی جدا نمی شود.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
گسترش ضرب المثل به زبان خوش مار از سوراخ بیرون می آید
باز آفرینی مثل زبان خوش مار از سوراخ بیرون می آید
انشا درباره زبان خوش مار از سوراخ بیرون می آید صفحه 32 نگارش یازدهم
گاهی سخت ترین کارها به وسیله ساده ترین ابزار انجام میشود.
کارهایی که شاید در ظاهر ترسناک و غیرممکن باشد.
اما اگر ابزار مناسب آن استفاده شود سهل و ممکن خواهد بود.
خیلی وقت ها داشتن زبان مناسب یعنی انتخاب کلمات مثبت با انرژی یا به قول خودمان
خوش خلقی اثرات اعجاب آوری خواهد داشت.
اثراتی شکرف که باعث شده به کارگیری این وسیله ( زبان خوش ) را به کار ترسناک و عجیب در آوردن مار از سوراخ ربط بدهند.
تاکید میشود که این شکل به کارگیری زبان کارهای غیرممکنی را انجام میدهد.
در تمام زندگی بهتر است همیشه زبانمان شیرین و رسا باشد و از کلماتی استفاده کنیم که در شان خود ما باشد.
استفاده از کلمات رکیک و الفاظ نامناسب کار ما را به عقب می اندازد.
حتی همین مثل یا حکایت را میتوان به مثل زبان سرخ سر سبز را بر باد میدهد نسبت داد
یا همچنین به هر سخن جایی و هر نکته مکانی نیز اشاره کرد.
چون باید بدانیم به چه نحوی صحبت میکنیم.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
انشا پایه یازدهم درباره عجله کار شیطان است
انشا طنز درباره عجله کار شیطان است
بازنویسی ضرب المثل عجله کار شیطان است
مقدمه: همانطور که می دانیم در اسلام بسیاری از کارها در کتاب خدا و به دست بزرگان منع یا حرام اعلام شده اند، در میان بسیاری از آن ها چه از نظر سلامت، چه از نظر سود برای خودمان، موثر و مفید خواهد بود. بنابراین بهترین گزینه فرمان برداری و اطاعت از آن هاست.
تنه انشاء:همیشه این ضرب المثل بوسیله ی بزرگان و پدر و مادر نقل و قول و گوش زد شده است اما ما همیشه یا گاهی، درک درست از این ضرب المثل ها نداشته و با پشت گوش گذاشتن از اجرا و اطاعت آن ها شانه خالی کرده ایم. همیشه به ما گفته اند که زود قضاوت نکنیم یا در کارها شتاب زدگی نداشته باشیم، زیرا همه ی کارهای منفی و خلاف عقل را دستور شیطان می دانیم، به دلیل آنکه اگر در کارها عجله کنیم، کمترین دقت را در آن کارمی گذاریم و بزرگترین صدمات را ممکن است به خود یا دیگران وارد کنیم. زیرا با صدمه رسیدن و به عمل نیامدن اهداف ما، شیطان را که دشمن انسان است شادمان می کند و انسان را به اینگونه کارها و انجام کارهای ناپسند وسوسه می کند و انسان مستعد و سست ایمان نیز حرف شیطان را گوش داده و در نهایت دودش را به چشم خود وارد می کند. بهترین گزینه و درست ترین گزینه آن است که به هشدارها و نصیحت های بزرگان گوش دهیم و دست به عمل خطرناک نزنیم.
نتیجه گیری: آدمی که ایمانش قوی باشد و از عقل قوی خود استفاده کند خیلی زود در می یابد که با عجله کردن، هیچ کدام از کارهایش پیش نمی رود، شاید اگر عجله نکند، زمان طولانی تری صرف شود اما در مقابل آن کیفیت کار بالاتر می رود و نتیجه کار راضی کننده تر خواهد بود.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
باز نویسی شعر دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد
ساده نویسی شعر : دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد
پایه ی یازدهم-درس چهارم-صفحه ی ۵۰-موضوع:شعر
دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد؟
ابری که در بهاران بر تشنه ایی ببارد
(سعدی)
مقدمه:همیشه ادمهایی که فراموششون کردیم و فراموشمون کردند،یهو یه جایی وارد زندگیمان می شوند که حتی فکرش را نمی کردیم اینجور ادمها می شوند فرشته ی نجات فرشته ی نجاتی که دقیقا تویه لحظه ی سقوط دستمونو می گیرند و بالامون می کشن
تنه ی انشا:توی راهرو بیمارستان قدم می زدم و از سر ناچاری ازاین سمت به سمت دیگر راه می رفتم تا لحظات سخت زودتر بگذرند.مادرم در بیمارستان بستری بود ،هیچکس را نداشتم تا کمکم کند یا حتی از سر بی کسی و تنهایی دستم را بگیرد.ناراحت و افسرده در گوشه ایی کز کرده بودم که ناگهان دستی روی شانه ام نشست.سرم را که برگرداندم جوان هم سن و سال خودم را دیدم .باصدای دلنشینی گفت:سلام رفیق منو یادت نیست؟
بااین حرف پرت شدم به گذشته به روزهای خوب کودکی۱روز اول مدرسه بابهترین دوست ان روزم.به روزهای بعداز ان که باهمان دوست خوب رقم زده شد اما یهو دوستم به دلیل شغل پدرش از مدرسه رفتند و من ماندم و باز هم تنهایی و حالا بعد ازهشت سال همان دوست خوب ،روبرویم بود و دستان گرمش تکیه گاه بی کسیمخ شده بود.ان لحظه دوستم مانند فرشته ی نجات مرا در اغوش گرفت و مرا از تنهایی دراورد.برحسب اتفاق ان روز ان هم در ان بیمارستان بیماری داشت و مرا دیده بود و شناخته بود .چه خوب بود ان لحظه ها که دلم گرم بود که کسی را کنارم دارم.ان لحظه دوستم مانند اب بارانی بود که بر لب تشنه ی اب ندیده ی من چکیده شد و مرا نجات داد.شاید در ظاهر کار خاصی انجام نداد اما همین که کسی را داشتم تا دلداریم دهد و با حرف های خوب و قشنگ از ان فضا مرا دور کرد و مرا به ارامش دعوت کرد ،خو.دش دنیایی از عشق بود و عشق
نتیجه گیری:معجزه ها گاهی کوچکندو گاهی خیلی بزرگ.مهم این است که کدام یک ازان ها زندگی باطنی را به انسان بازگرداند.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
پاسخ و جواب فعالیت صفحه ۷۶ کتاب نگارش ۲ نگارش یازدهم کلاس یازدهم پایه رشته تجربی انسانی ریاضی فنی حرفه ای
پاسخ فعالیت صفحه ۷۶ کتاب نگارش یازدهم
امروز می خواهیم برای دانشآموزان گلی که میخواهند برای پاسخ فعالیت صفحه ۷۶ کتاب نگارش دو پایه و کلاس یازدهم جوابی پیدا کنند این پست را زده ای تا هرچه سریعتر جواب این بخش از کتاب را به دست بیاوریم سایت نکس همواره سعی میکنند کرد بهترین جواب ها را برای انشا و تمارین کتاب های مختلف در اختیار شما دوستان قرار بدهند این تمرین برای رشته های ریاضی تجربی انسانی و فنی حرفه ای ساخته شده است به زودی این پست را تکمیل خواهیم کرد و جواب کامل در اختیار شما دوستان قرار خواهیم داد.
جواب چهار خانه وسط بالا
ارزش, استحکام, اعتبار, زیبایی
جواب چهار خانه بالا سمت راست
سس, عجول, حس, تکرو
جواب سه خانه بالا سمت چپ
خرد, خیال, حس
جواب تک خوانه بین وسط و بالا
نظم و برنامه ریزی
جواب تک خانه شمال غربی از وسط
ذهن زنبوری
جواب تک خانه شمال شرقی از وسط
ذهن عنکبوتی
جواب خانه وسط
کارایی خرد و خیال و حس
جواب تک خانه جنوب شرقی از وسط
اجتماعی ج
جواب تک خانه جنوب غربی از وسط
ذهن مورچه ای
جواب پنج خانه پایین سمت چپ
دوستی ج, مشارکت, خرد, حس, ارتباط
جواب سه خانه پایین سمت راست
پخته, قضاوت ج, جنب و جوش
جواب سه خانه پایینی
محیط, دریچه, اندیشه
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
خاطرات سفر به یزد انشا سفرنامه تهران سفرنامه ی یزد خاطرات یزد سفرنامه سه روزه یزد انشا در مورد سفر به یزد سفرنامه کوتاه انشا در قالب سفرنامه
شهر قم در مرکز ایران واقع شده و آب و هوای گرم و خشکی دارد. مکان های زیارتی و جاذبه های فرهنگی زیادی در آن نهفته است و سالانه پذیرای زائران و مسافران زیادی است. زائرانی که یا برای زیارت به حرم مطهر حضرت معصومه (س) می آیند و یا آوازه سوهان قم را شنیده و هوس خوردن آن را کرده اند. علاوه بر آنها طلبه هایی نیز هستند که برای تکمیل مدارج حوزوی خود به حوزه علمیه قم می روند.
بهار ۱۳۹۶ اولین بار بود که به شهر قم می رفتم و برخلاف همیشه این بار دوستانم همراهان سفرم بودند. وارد شهر که شدم حس عجیبی داشتم و می خواستم هرچه زودتر به دیدن حضرت معصومه (س) بروم. حرف های زیادی برای گفتن داشتم و حس می کردم با گفتنشان به آن حضرت آرام می شوم ولی مسیر زیادی را از ارومیه تا قم آمده بودیم و همه خسته بودیم. برای همین ابتدا به هتل ولایت، هتلی که قرار بود چند روزی در آنجا بمانیم رفتیم و بعد از خوردن نهار به اتاقمان رفتیم و در آنجا با سه نفر دیگر هم اتاق شدیم و جمعا هشت نفر شدیم. یک روز در هتل استراحت کردیم و صبح روز بعد یک برایمان سخنرانی کرد. او متفاوت از بقیه ها حرف می زد. به همین دلیل همه مجذوب صحبت های او شده بودند و هرازگاهی نیز سالن به خاطر صحبت های شیرین ایشان پر از صدای خنده می شد.
بعد از تمام شدن سخنرانی و خوردن نهار آماده رفتن به حرم شدیم. هرچه به آنجا نزدیک تر می شدیم حس کشش را در وجودم بیشتر احساس می کردم. فضای بیرونی حرم بسیار زیبا بود اما زیباتر از آن داخل حرم بود که دیوارها و سقف های آن شیشه کاری شده بود و هنر هنرمندان ایرانی را نشان می داد و هر بیننده ای را لحظه ای محو تماشا می کرد.
بعد از اقامه نماز مغرب و عشا در آنجا ، به هتل برگشتیم و بعد از خوردن شام به محوطه هتل رفتیم و بر سر مزار شهدای گمنام فاتحه ای خواندیم. بچه ها و مربیان روی زمین زیرانداز پهن کردند و همه آنجا نشستیم و حدود دو ساعت از ارزش های دینی و مجاهدت های شهیدان برایمان سخنرانی کردند.
صبح روز بعد به مسجد جمکران رفتیم. صحن مسجد با سنگ های مرمر سفید پوشیده شده بود که زیبایی خاصی به آن بخشیده بود. بعد ازگرفتن چند عکس از نمای گنبدی شکل مسجد وارد آن شدیم و هر کس در گوشه ای نشست و مشغول ذکر و تسبیح و زمزمه دعا شد.
بعد از اینکه دعای توسل و فرج را در آنجا خواندیم با همراهی مربیان به بازار رفتیم تا سوغاتی بخریم و این برای همه بچه ها خیلی لذت بخش بود.
همان شب برای بازگشت به ارومیه به راه افتادیم و گرچه این سفر بسیار لذت بخش و به یادماندنی بود ولی همین که به خانه رسیدم تازه قدر غذاهای مادرم و آسایشی را که در خانه مان داشتم دانستم. تا یک ماه ، هرشب قبل از خواب تمام چیزهایی که در یک هفته سفرم به قم دیده و شنیده بودم در ذهنم مثل یک فیلم مرور می شدند و من از اینکه توانسته بودم این تجربه سفر با دوستانم را به دست بیاورم واقعا خوشحال بودم.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
ساده نویسی مثل از کوزه همان برون تراود که در اوست
بازنویسی مثل از کوزه همان برون تراود که در اوست صفحه 32 نگارش 11
گسترش مثل صفحه 32 درس 1 نگارش 11
دفعه دوم بود که اسماعیل، شاگرد مغازه پدرم از دخل پول بر می داشت.
من که خیلی اسماعیل را دوست داشتم به پدرم اصرار کردم که این بار هم مثل مرتبه اول کار اسماعیل را نادیده بگیرد.
اما پدرم که مرد سرد و گرم چشیده ای بود گفت : هرکاری هم که بکنیم و هر چند بار هم که نادیده بگیریم از کوزه همان برون تراود که در اوست
و من معنی این ضرب المثل را خوب می دانستم فقط سکوت کردم.
ذات آدم ها سخت عوض میشود.
از این ضرب المثل یا حکایت میتوان برداشت های زیر را کرد :
1- ذات ادم ها را نمیتوان عوض کرد.
2- رفتار و حرف هرکسی نشان دهنده شخصیت آن شخص است.
3- هرچیزی که در ذات هرکسی وجود داشته باشد آن را به همه نشان میدهد.
4- هرکسی به هرچیزی عادت کند و هرروز آن را تکرار کند هیچکسی نمیتوان آن رفتارش را تغییر دهد.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
از این گوش می گیرد و از آن گوش در می کند
گسترش ضرب المثل از این گوش می گیرد و از آن گوش در می کند
ساده نویسی مثل از این گوش می گیرد و از آن گوش در می کند
مثل از این گوش می گیرد و از آن گوش در می کند صفحه 32 درس 1 نگارش 11
وقتی حرف، حرف خودت باشد ، طبیعی است که اصلا هیچ حرفی را نمی شنوی.
نشنیدن به این معنی نیست که نشنوی، نه ، یعنی نمیخواهی بشوی و درک و تحیلی کنی.
خیلی هم که برای طرفت احترام قائل باشی، همین کار را میکنی.
اما کار خودت را میکنی.
اینجاست که میشود حکایت از این گوش می گیرد و از آن گوش در میکند.
این مثل معنی زیادی را می رساند مثل :
به حرفهای بزرگترها توجه نمیکنی.
به پند و اندرز و نصیحت دیگران توجه نمیکنی.
در زندگی هر حرفی و هرکاری که میکنی از نظر خودت درست است.
کافیست چند بار دوستان یا آشنایان از ما کاری بخواهند و ما بی توجهی کنیم و اصلا برای حرفشان احترام قائل نشویم
آنجاست که این ضرب المثل کاربرد دارد.
سخنان بزرگان و آب دیدگان روزگار قابل احترام است و برای پیشرفت و درست زندگی کردن به آن نیاز داریم.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
نگارش دوازدهم درس چهارم نامه نگاری در موضوع: نامه ای به دبیر ریاضی ام
سلام به تو ای انتهای نامتناهی ترین مجموعه های جبر دنیا.
اکنون بدون نوشتن حکم و فرض یا استدلال و اثباتی برای حرفهایم با تو،آنچه در دل و سر ای دلم هست برایت باز گو میکنم.
شاید ندانی ولی همیشه برای من جالب و شگفت آور بوده که چگونه یک نفر میتواند در عمق فضای خشک و خفقانِ فرمولهای ریاضی لبخند بر لبان از ترس بسته ی دانش آموزان بیاورد.
شاید من با شش دست و پای عنکبوتیم برایت نامه می نویسم بعد از اینکه به ما گفتی :اگر این روابط را نفهمیدید عنکبوت شوید.ولی من و همان شش دست و پای عنکبوتی ام عاشق آن پاچه های گشاد و نگاه نافذت هستیم وقتی وارد کلاس میشوی.
وقتی درکلاس هستی و میپرسی: همه این درس را متوجه شدندیا نه؟ عاشق آن توضیحات. دوباره ات هستم که میگویی برای خودت است.
یا آن وقتها که میگویی با خودت حرف میزنی درحالی که برای ما که برای بار صدم نفهمیده ایم ،حرف میزدی.
میدانم نیمه های کلاس ،اگرکلاس را برانداز کنی،چه میبینی،
چهرههایی با موهای به شانه شدگی و مرتبی موهای انیشتین، وبا چشمهایی مانند چشمان یک دورگه چینی_ ژاپنی و دهانهایی با شعاع همان دایره هایی که وقتی از تصحیح برگه های امتحانی میپرسیم دور خودت میکشی،همان وقت ها که میگویی به شعاع سیصد متری ات نزدیک نشویم.
واز همه اینها که بگذریم،عاشق آن بیست وپنج صدم هایی هستم که در برگه های امتحان از ما کم میکنی که وقتی به خودمان می آییم به ناگاه با پنج نمره کم شده مواجه میشویم.
ودر آخر میخواهم صورت مسئلهی همه اینها را با شیشه پاک کن، پاک کنم ، اعتراف کنم و بگویم با اینکه تیره عنکبوتهای دانش آموز ،هشت چشم دارند، بعید میدانم سرجلسه درس حتی یکی از چشمهایم متوجه درس شده باشند.
دوست دارت،شاگرد عنکبوت شده ی همیشه خنگ تو.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
نگارش دوازدهم درس چهارم نامه نگاری در موضوع: نامه ای به وزیر علوم
سلام
جناب آقای وزیر
امیدوارم حالتان خوب باشد. اما حال من اصلا خوب نیست.استرس سراسر وجودم را لبریز کرده است. انگشتان دستم از شدت نوشتن جزوه ، خلاصه نویسی و زدن تست های جور واجور ورم کرده اند.
دبستان که بودم وقتی کسی می گفت:دبیرستان سخت است ،دعوایش می کردم به آن شخص می گفتم :دوست عزیز تو فقط کتاب را در دستت گرفتی و درس می خوانی. بیا منو ببین چقدر معلم به من جمله سازی داده آخه ،حقم با من بود چون من فکر می کردم درس خواندن نوشتن با عدد و حروف از یک تا سیصد و جمله سازی است. وبرای اینها هم ساعت ها وقت می گذاشتم زیرا دستانم یاری نمی کردند . اما حال من باید کتابهای هزاران صفحه ای را ورق بزنم.
گاهی از فرط خستگی اعصابم به شدت خراب می شود. گاهی گریه و جیغ و داد می کشم.
آقای وزیر فکر نکنید که خدایی نکرده من دیوانه هستم . اما من زیر بار فشار بسیار سختی هستم. من نوجوانی هفده-هجده ساله هستم که باید به جای گذراندن روز های زیبا وآموزش مهارتی سود مند پای کتابهای هزاران صفحه ای بنشینم، که اغلب اصلا برایم سودمند نیستند.
آقای وزیر من همانم که به جای اینکه قلبم پر از امید واری، دوست داشتن و نشاط جوانی باشد ؛پر از دلهره ،ترس از آینده و اضطراب است
آقای وزیر گاهی قدرت این کتابها و کنکور خیلی قوی تر از توان جیب پدرم است .
آقای وزیر وای به حال روزی که من خرید کتابی را از پدرم درخواست کنم صدای شکستن مهره های کمرش را احساس می
کنم .
آقای وزیر پس بهتر نیست به جای برگزاری چنین آزمون رعب آوری که چیزی جز استرس برای دانش آموزان و هزینه های گزاف برای خانواده ها در این شرایط سخت افتصادی ندارد . یک آزمون مهارتی از استعداد های دانش آموزان برگزار کنید .و گزینش دانش آموزان را بر حسب سوابق تحصیلی آنها قرار دهید .
جناب دکتر،سخت است زمین خوردن های پی در پی بعد از ساعتها تلاش و بی خوابی ،اینها به جای اینکه تو را به هدفت نزدیکتر کنند، دور ترت می کنند.[enshay.blog.ir]
آقای دکتر ،من می دانم که شاید جمله ی من اشتباه باشد اما بعضی از دانش آموزان پس از تلاش بسیار با شکست در آزمون کنکور بسیار افسرده می شوند و گاهی نیز ترک تحصیل میکنند. چون توانایی مقابله با سختی را ندارند.
پس لااقل بخاطر اینها هم که شده کمی فکر کنید.
به هر حال ما جوانان آینده ساز این مرز و بوم هستیم.
نگارش دوازدهم درس چهارم نامه نگاری در موضوع: نامه ای به وزیر علوم
به نام یکتای هستی بخش!
با عرض سلام واحترام فراوان خدمت جنابعالی وزیر محترم وخبره ی علوم واطلاعات ضمن تشکر و قدردانی، از زحمات بی دریغتان از شما خواهشمندم که باکمال امتنان چندی از وقت گرانمایه تان را صرف مطالعه ی این نثر گله مند بفرمائید.
عرضم به خدمت شما در رابطه با آزمون سرنوشت ساز کنکور ،من خودم به شخصه با این آزمون مخالفتی ندارم البته اگر با عدالت برگزار شود.ولی این عادلانه نیست که یک دانش آموز باتمام مشقت هایی که در دوران تحصیل متحمل می شود وهمچنین دوازده سال از عمر گران مایه اش در یک آزمون خلاصه شود.آیا تا به حال به دانش آموزی که باتمام توان تلاش کرده، وبا موفقیت هایش انبوهی از توقعات وانتظارات را بر گرده ی خود نهاده ودرپایان به هدفش نمی رسد فکر کرده اید؟.دراین لحضه ی غم بار اوست که می ماند،با راه رفته ای که به مقصد نرسیده ،با رنج کشیده ای که حاصلش گنج نبوده ،[enshay.blog.ir]
امیدی که ثمره اش آینده ی روشن نبوده، چه تناقض های شکنجه آوری !!!!
آیا تا به حال به حال دل او اندیشیده اید ؟؟ او که از چیزی فروگذار نکرده ولی باید در رسته ی بازندگان باشد،بااینکه در تمام خوشی ها وناخوشی های زندگی طلب علم را کنار نگذاشته ولی باید نزد خانواده اش خجل مند باشد؛وبا زبانی که از شرمندگی قفل شده به آنها بگوید ،این همه هزینه ی کمر شکن را بر شما متحمل کردم وحالا شما نیز همراه من با وجود تمام آرزوهایتان ، برای رسیدن من به قله ی موفقیت ،نرسیده ای باشید که نام تقدیر را بر این اتفاق شوم بر می گزیند.
مطمئنم حالا که به اینجا رسیدید با خود می گویید ما نیز کنکور داده ایم ولی موفق شده ایم ،ولی آیا شرایط شما نیز این چنین بود؟
آیا شما را موش آزمایشگاهی خطاب می کردند.دانش آموزی که تنها جرمش اولین قربانی طرح آموزش شش سه سه می باشد؛ که هر سال انبوهی از اشتباهات نویسندگی وآموزشی به ذهن او تحمیل می شودسپس درسال آینده خیلی ساده رفع می شوند.
برایتان از کتاب های آموزشی می گویم که مطالب کتاب را بر حسب پی پی ام بیان می کنند یعنی دقیقا ده به توان شش برابرمی شودودر این وضعیت نهایت دلسوزی شما این است"کتوب تستی وآزمون های آزمایشی نظام آموزشی را از هدف آن دور کرده است از آنها فاصله بگیرید".آیا می شود بدون یادگیری فنون تست زنی رتبه ی تک رقمی شد؛فنونی که فقط در کلاس های کنکوری می توان آنها را یافت ،کلاسهایی که هزینه اش می تواند معادل داشته ونداشته ی یک پدر باشد که نزد فرزندش شرمسارمی شود.
بااین اوصاف دانش آموزی فرهیخته قبول می شودآن هم مهندسی خاک شاید هم آبیاری گیاهان دریایی و رشته های بسیاری که به هیچ عنوان بازار کاری برای آنهادرکشور یافت نمی شودوحالاباتمام تلاش هایش باید بعد ازتحصیل وگرفتن مدرک این رابفهمدومدرک خود را در کوزه گذاشته وآبش را بخورد.
و درپایان ازدانش آموختگانی می گویم که به علت مردود شدن درکنکور رویا هایشان را زنده به گور می کنند،رویا هایی که می توانست نجات دهنده ی کشور از دردهای بسیاری باشد ؛دریغ ازکوچکترین دلسوزی ازسوی مسئولین،وآنها فقط به خاطر اینکه به هدفشان نرسیده اند شمع رویا هایشان راقبل از اینکه سرمادیده ای راگرما بخشد یا با روشنایی اش در تاریکی فرورفته ای رانجات دهد به همین راحتی خاموش میکنند؛ زیرا از کنکور برای خود غول بی شاخ ودمی ساخته اند که نمی توان آنرا شکست داد.
از شما خواهشمندم که نگذارید دانش آموزی که هدفش پزشک شدن ودرمانگر شدن برای درد های بیماران است دراین راه به دردمندی لاعلاج تبدیل شود.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
نامه نگاری نگارش دوازدهم در موضوع: نامه ای به زندگی
به نام خدا
سلام برتوزندگی قشنگم
به تعبیرمن تو یک گل صدبرگی که هرروزیکی ازبرگ هایش توسط من پشت سرگذاشته میشود!
می دانم از بس سخت گیروگاهی اوقات نامهربان بوده ای که خیلی ها دیدگاه مرافقط پاچه خواری می شمارند!
توزیبا ولبریز از هیجانی ومن از میان تمام تنش هالبخند را از تو به یادگار گرفته امطبق قولی که به تو داده بودم،مدت ها پیش شادی رامیهمان همیشگی قلبم کردم وبایک فنجان لبریز از حس خوب زندگی پذیرایش شدم.
راستش را بخواهی نامه نوشتن برای معلمی همچون تو سخت استتو فلسفه پاییز را برای خیلی ها خزان تعبیر کردی اما برای من عشق معنایش کردی وگفتی که تمام پاییزهافرصت مؤکدساختن میثاق است!
تویک معلم سخت گیر هستی که بیشتر اوقات اخم میکندمی دانم اگر دست روی دست بگذارم،هیچگاه مرواریدهای درخشانت از صدف دهانت به من چشمک نخواهد زد؛بنابراین رسم پذیرایی ازتقدیررا کنارمی گذارم و اخم و تخم کسی را نمی پذیرممن خودم تورا به خنده وا میدارم!
من از تو چیزهای ارزشمندی یاد گرفتم،یادت می آید،به من گفته بودی انسان آنقدر قدرتمند نیست که بتواند همه چیزراخودش انتخاب کند وآنقدر هم ضعیف نیست که در قیدوبنددین وملیت قرار بگیرد؛قطعا انسان بودن وانسان ماندن بسیار مهم است!
آغوش تو پر بود از همه چیز،بدی،خوبی،عشق،غم،ناامیدی و امیداما من از همان اول اول چیزهایی را که بیشتر برازنده ام بود ،برگزیدمخوبی و امید.راستی به پاکی شکوفه های بی گناه بنفشه هایم سوگند که سعی می کنم همیشه قاصدک های امید رقص کنان سلامم
را به خوبی ها برسانند!
تا یادم نرفته بگویمعشق را هم نگهدار شاید روزی به سراغش آمدم!
خوشحالم که حرف های مرا خیال بافی نمی پنداری!
به من گفته بودند نباید دلبری کنم؛گفته بودند عشوه بد است،سنگین باش! اما این رانگفته بودند،برای اینکه لبخندت را ببینم باید دلبری کنممن این قانون ها راالبته ،نهاین گفتن ها را شکسته ام،من برای تو عشوه گر شده ام و قول میدهم دلت را ببرم!
زندگی منتو یک معلم بی نظیری!
شاگرد کوچکتفرزانه
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
نگارش دوازدهم نامه نگاری در موضوع: نامه ای به مادر
مادرم فردا که زهرا پا به م می دهد، درصف خدمتگذرانش تو را جا میدهد ، بازم مرام مادری را پیشه گیر جان زهرا پیش مولا دست ما را هم بگیر .
مادر : یک صفت ، توصیف نشدنی است پر از معنای بی انتها ، پر از عشق ، پر از زحمت و مهربانی. مادرم دستانت را هیچ وقت از دستانم رها نکن که دق می کنم . نکند روزی شود که رویت را از من برگردانی و من بمانم و یک دنیا آوارگی ، تو برایم دنیایی، همچون بزرگ و همچون کوچک.
تو را دوست دارم ، بهترین اتفاق هر روز من ، چشمان عسلی ات همانند مرواریدی درخشان می ماند که اسیر نمی شدم از دیدنشان . .
نمی دانم چگونه تشکر کنم ، راستش آنقدر ذهنم از تشکراتی که باید کنیم پر است که قلمم حرکت نمی کند مختصر می گویم و تمام : تو را با دنیا عوض نمیکنم جانان من
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
سلام به آخرین یادگار عشق مصطفی!از عشق تو بیتاب شدم؛شب و روزم،خورد و خوراکم،سخنم،خلاصه همه وجودم در انتظار توست.گویی چون تشنه ای به دنبال آب میروم، میروم، میرومبازهم جمعه می آید؛و من در انتظار معشوق درون مسجد جمکران دخیل میبندم؛به امید رسیدن بوی پیراهن یوسف در انتظارم.یک جمعه دیگر غروب شد،
اما نیامدی.این معشوق،دیوانه وار در انتظار آمدنت است؛پس زودتر بیا، بیا، بیا
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
نگارش دوازده سازه نوشتاری مثل نویسی ضرب المثل: آفتاب پشت ابر نمی ماند!
در دشتی وسیع،جویبارجوینده در جستجوی حقیقت جهان گردی میکرد در پستی و بلندی کوه ها،اعماق دره ها ،بالای شاخسار های بیدمجنون ،در دل سیاه شب و در بین امواج پر تلاطم اقیانوس ها.
خسته ازاین هیاهوی زمین در گرمای ان روز تابستانی سری سوی اسمان بلند کرد که گله و شکایت خودرا اغاز کند.
نگاهش به ابرهای وسیع افتاد که نور لطیف حقیقت از لابه لای انها سرک میکشید و دل و جان جویبار را با خود میبرد. به اسمان چشم دوخت ان ابرهای زیبا دیگر زیبا نبودند چون جویبار می دانست خورشید حقیقت را از او پنهان میکنند.
ابرها کنار رفتند نور حقیقت تابید و تن جویبار را ایینه کاری کرد ایینه هایی که هرکدام با انعکاس نور خورشید حقیقت ،نمادی راهنما هستندبرای جویبار های دیگری که در جستجوی حق و حقیقت هستند.
نگارش دوازدهم نامه نگاری موضوع: نامه به پدر
وقتی به کلمه پدر می اندیشم ناخود آگاه سختی های یک پدر به ذهنم خطور میڪند،پدری ڪه سال ها سال با سختی های روزگار دست و پنجه نرم ڪرده تا مبادا کمی برای تو وجود داشته باشد.
ڪلمه پدر که میگویی فقط یک کلمه نیست ،میتوانی مزه ی عشق و مهربانی را روی زبانت احساس کنی ، انگار خدا تمام زیبایی ها، فداکاری ها، عشق و محبت ها را فقط در یک ڪلمه نهاده آن پدر است . پدر مانند یک قهرمان برای دختر، پدر یعنی شعر بلند عاشقانه ، پدر یعنی بهترین تکیه گاه تنهایی.
ای پدرم، موهای سپیدت یک دنیا خرابم میکند و آن زانوهایت ڪه هرشب از درد برایشان آواز سر میدهی برایم دردمند است . آخر ای پدر تورا به چه مانند کنم که زیبا ترین تعریف برای تو باشد. اما میدانم آنقدر از روزگار فلک زده ، زخم خورده ای که جبران کردن آنها کار دشواری است.
پدرم آنگاه که معلم ، درس بابا نان داد را برایم خواند فهمیدم که نان دادن همان زندگی دادن است و نان دادن تو همان عشق اوست.
چه خوب است هر روز تو را دیدن، هر روز تو را شنیدن ، درعشق تو ، در قلب تو جاری بودن .
قهرمان من ، میدانی دست هایم را خیلی دوست دارم زیرا یادآور دست های پینه بسته ی توست ، زخم هایی که شاید هرکدامشان برای آرامشم بریده شده اند ، پدرم میگویی خسته نیستی اما خسته ای ، خسته ! خسته ! کوه دردی اما دم نمیزنی ، پدرم مبادا ریزش کنی ڪه اگر ریزش کنی اولین کسی ڪه به زیر آوار خواهد رفت منم .
ای رستم شاهنامه ی زندگی من ، تورا در اوج خلوت و تنهایی ام صدا میکنم چون تورا اینگونه معنا کردم : پدر یعنی نفس ، یعنی صداقت / پدر یعنی ستون صبر و طاقت / پدر یعنی شکوهی جاودانه ، پدر یعنی نخستین عاشقانه .
میدانی سالهاست به دوست داشتن تو آرامم ، ای همه هستی من.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
نگارش دوازدهم نثر ادبی موضوع: بغض زمستانی
سرمای سخت دی ماهی با تمام وجود عرض اندام می کند. آسمان انباشته از ابرهای سیاهی است که هر لحظه باید منتظر انفجارشان باشی. هوا سنگین است و این سنگینی، حال دلم را وخیم تر کرده است آخر
هوای دلم نیز همچون هوای آسمان گرفته است. تفاوتی است چند ،که آسمان برف می بارد و دل من خون گریه می کند. آری حال دلم خوب نیست.
از باد سردی که می وزد تمام تنم می سوزد. سرما تا ژرفای وجودم ریشه می دواند. به انگشتانی که از سر زمزمه های عاشقانه ی زمستان خجل شده نگاه میکنم. دستانم را نزدیک دهانم می برم تا نفس هایم واقعیت را برای آنها بازگو کند و بگوید که عشقی وجود ندارد. بگوید که خام حرف هایش نشود و با گدازه های آتشین حقیقت به او اثبات کند که سرما به همین راحتی می رود و تنهایش می گذارد.
صدای هوهوی باد و قار قار کلاغ ها مراسم عزاداری طبیعت را کامل می کنند. درختان از غم مرگ فرزندانشان کمر خم کرده و با سوز صدای باد عزاداری می کنند. شانه هایشان می لرزد . اما سر بالا نمی آورند که مبادا غرورشان خدشه دار شود.
خدا هم حوصله نقاشی بومش را ندارد. همه جا را بی حوصله رنگ سیاه و سفیده پاشیده است. آسمان و ابرهای دیو مانند خوفناکش، سیاه پوشیده اند و زمین به تلافی سفید . پاردوکس جالبی نیست
نیستی را فریاد میکند.
از این زمستان خشک و خشن، سرما تنها چیزی است که دوست دارم زیرا تنها چیزی است که با حال و هوای اتاقک پوچ و خالی سمت چپ سینه ام تناسبی عجیب دارد .
آری
حال دلم خوب نیست
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
نگارش دهم درس دوم و عینک نوشتن و نوشته ی ذهنی در موضوع کشتی
کنار امن کجا؟ کشتی شکسته کجا؟ کجا گریزم از اینجا به پای بسته کجا؟
باضربه ای شدید از خواب بیدار شدم و چشمانم را در مقابل نور عصیانگر خورشید به سختی باز نگه داشتم. متوجه شکستگی عمیقی در بدنه ام شدم که در اثر برخورد با صخره ایجاد شده بود. آه از نهادم بلند شد، انگار تازه آن درد عمیق را حس کرده بودم.
چشمانم را به سوی هدایتگرم ، به سوی ناخدایم گرداندم. اما انگار از آن ناخدای پر ابهتم خبری نبود. کمی بیشتر به اطرافم چشم دوختم.نه از ناخدا خبری بود ونه از کارکنان کشتی که ناخدا برایشان چون یک اسطوره ای سهمگین بود.
لحظاتی رادرنگ کردم،صدایی شنیدم، چشمانم را به سوی منبع آن گردانیدم،متعجب شدم،تعجبم باعث رعشه ی شدید در تمام اعضای وجودم شد که باعث شد باشدت بیشتر در آب فرو روم.تعجبم از آن بود که ناخدایم را ناامید دیدم،شکسته تر از حال الآنم. او درحال باز کردن بند قایق اضطراری بود. قایق رادرآب دریا انداخت و پارو ن از من دور شد.
شکستگی را درقفسه ی سینه ام احساس کردم. چشمان پر ازاشکم رابه سوی ناخدایم دوختم که ذره ذره از از دیدگانم محو می شد و مرا تنها ودل شکسته رها می کرد .
چشمانم را بستم وخودم را به دریا سپردم تا شاید او هدایتگر خوبی برایم باشد.در اعماق دریا فرو می رفتم وبه این فکر می کردم که نباید به ناخدا اعتماد می کردم واین ناخدای بی رحم نبود که باخت بلکه من با دل دادن به این اسطوره ی بی رحم باختم.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
نگارش دوازدهم درس سوم کارگاه نوشتن در صفحه ۵۳ پرسش ۱
تحلیل ساختار متن بر اساس آنچه در درس اول نگارش ۲ آموخته اند.
آغاز: نوشته با تصویری زیبا آغاز شده است. جملات آغازین متن خواننده را با متن همراه می کند.
پیچیدن طوفان در روح، تشبیه اضطراب به گردباد ودر جملات بعدی دنبال پناهگاه گشتن، باعث می شود مخاطب با شوق متن را دنبال کند.( کاربرد آرایه های به کار رفته در بند اول)
میانه:نوشته به طرز مناسبی ادامه پیدا می کند. نقش آرایه ها در تداوم زیبایی و تصویر سازی نوشته چشمگیر است.
بند ها انسجام دارند.
پایان:بند آخر، یک پایان بندی تفکر برانگیز و جمع بندی تاثیر گذار است.
نویسنده که در بند اول از اضطراب و طوفان نوشته بود، با مهارت خواننده را به دنبال خود می کشاند تا در بند آخر ساحل آرامش را به او نشان دهد.
پرسش ۲
این پرسش واگرا است.
پرسش ۳
نویسنده، متن را بر اساس تناسب ها پیش برده است. تضاد و تناسب های به کار رفته مفهوم متن را برجسته و چشم نواز کرده است.
چند نمونه از این تناسب ها
تضاد:
اضطراب با آرامش،
بزرگ با کوچک،
شکوهمند با حقیرانه،
اخم با تبسم،
قطره با دریا،
پیوستن با گسستن،
سرنهادگى با سر افرازی،
تناسب:
موج با ساحل
کشتی با لنگرگاه،
لب با تبسم،
روح با جان،
اخم و اندوه،
آسمان با کهکشان،
فرشتگان با ملکوتیان،
گردباد با حادثه و طوفان،
خشوع با خضوع و تواضع و. . .
شاد زی، مهر افزون
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
نگارش دوازدهم درس سوم قطعه ادبی در موضوع : انتظار
در زمان دوری از یار غائبمان، همسفرِ انتظار می شویم. انتظار ما را همراه خود به سفری طولانی می برد؛ سفری پر بیم و امید.
درمسیر سفر گاه به ایستگاهی می رسیم به نام امیدواری. عطر نفس های مست کننده ی امید، آسمان دیده هایمان را آفتابی می کند. اما گاه به بن بست ناامیدی می رسیم و جغد شوم ناامیدی، بالهای کبوتر اشتیاقمان را در هم می شکند؛ آسمان چشمان منتظرمان در دوری از یار منتظَر ابری می شود و می بارد.
در این مسیر پر مشقت، گاهی انتظار، چنان ما را درخم کوچه هایش سر می گرداند که خودش نیز از این سر گردانی خسته شده و درهمان کوچه های بی انتها، تنها و بی پناه رهایمان می کند.
اما انتظار گاهی چهره ی مهربانش را نمایان می کند و همراه و همسفر خوبی می شود برای دل های خسته ما؛ او با نوشاندن پیمانه ای از عشق، جان دوباره ای به ما می بخشد و بیابان تشنه قلبمان را سیراب می کند.
وعده دیدار، بهترین رهاورد این سفر است که با نگاه پر معنایش ، به دل ارزانی می کند: " اندکی صبر سحر نزدیک است " و این طراوتی آتشین در دلمان می آفریند.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
نگارش دوازدهم درس سوم قطعه ادبی در موضوع: روی خوش زندگی
روی خوش زندگی؟!
پارادوکس، تضاد، ایهام، تناسب و تکرار؛ آرایههایی که در خلال جریان حال دریاییِ زندگیام اهتمام وصفناپذیری برای خلق یک شاهکار ادبی غمگین صرف میکنند!
نمیدانم اینهمه تناقض و دوگانگی از کجا نشأت میگیرد؟
نمیدانم این مرتبط بودن بیربط بین اتفاقات زندگیام چگونه شکل میگیرند؟
اصلا سرنوشت از این همه تکرار مشمئذکننده خسته نشده است؟
نمیدانم این راه سبزنمای سیاه در پی اثبات چه چیز در بطن خودش است؟
و من، مرپ تنهای دلشکستهی مغروق در سیاهیها سردرگم و بیراهنما راهی را پیش گرفتهام که نمیدانم به کجا ختم میشود؟! خوبیها؟ بدیها؟ چه؟
میدانم که میخواهم به سمت پاکیها و سفیدیها بروم، اما آن نوجوان سرکش و بازیگوش درونم مرا به راهی که انحراف دارد از مسیر اصلی، میکشاند.
توشهٔ تجربههایم پر از پوچیست، دلم خالی از مجموعهی احساسات است و ذهنم مشوشتر از انسانی در سیاهی شب کویر است.
سالهای سختی را پشت سر گذاشتهام، آموختههای تلخی یاد گرفتهام؛ اینکه عشق چیزی نیست که بشود به راحتی بدستش اورد یا فعلش را صرف کرد! که آدمها همیشه همانجوری که تو فکر میکنی نیستند، به همان پاکی، صادقی و جاری بودنی که من فکر میکردم نبودند!درکی از جهان و انسانها پیدا کردم که روز به روز از دستشان خستهتر از دیروز میشوم!
ربع راه را پیمودهام و برای سهچهار باقیاش امید و مشوقی ندارم! لبخندها و خندهها و شادیهایی که برای احتکار نشیبهای زندگیام صعود کردهاند به بالا و همچون اخبار خارجهای برای دور کردن اذهان از شکستهای درونی پخش میشود، به صورتم مینشینند.
و من بعد از تمامی از دست دادنها، شکستها و نمکدان شکستنها، پشت در سادهای که تابلوی 'روی خوش زندگی!' بر آن نصب شده ایستادهام؛ تا که عرشنشینان و اجارهنشینان در را برای عضو جدیدی که شاید من باشم باز کنند!
میگویند که در آنجا خبری از آرایههای ادبی نیست؛ بالعکس پر است بیوزنی، بیثباطی و متغیرالحال بودن احوال خوب!
راستی،
سکهی شما در چه روییست؟ شیری همچون اصلان است یا خط ممتد؟
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
نگارش دوازدهم درس سوم قطعه ادبی در موضوع: باران
این شب های پاییزی را میبینی؟ صدای پچ پچ باران؛ خوردنش به شیشه ی اتاق وگم شدن صدای موزیک آن و آرشیو همیشه فعال خاطرات در ذهن،چه غوغای وزیبایی برپاست.
نمی دانم.
آدم های آهنی چگونه برداشت میکنند این عشق بازی آسمان را،اصلا نمیخواهم بدانم؛زیرا بیزارم از چهره ی کسانی که زیر باران طوری راه میروند که گویی سنگ در حال باریدن است.
چه میفهمند بارانی را که می تواند آتش جنگلی را خاموش کند و اما در طرف دیگر در دلی آتش به پا کند.
من ساعتهای زیادی پشت این پنجره نظاره گر آدم های زیر باران هستم، آدمهایی که تند راه میروند، حتما جایی کسی را دارند که منتظر شان است.
آنهایی که گوشه ای ایستاده اند،نه از ترس خیس شدن نه،آنها هم قطعا منتظر کسی هستند که نفس ن در این هجوم باران می آید.
اما آدم هایی که تنها با قدم هایی خسته سر به زیر و آرام سر پیش میروند حتما درگیر فکر به کسی هستند که دیگر نیست.
این آدم ها همان آدم آهنی هایی هستند که برایشان سنگسار است این قطرات باران.
اما به راستی لذتی که در « انتظار محال است » در « رسیدن » نیست.
برای همین است که میگویند: بعضی آدم ها را باید یک بار دید و یک عمر به آنها فکر کرد.!
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
نگارش دوازدهم درس سوم قطعه ادبی در موضوع: فراموشی
در نقطه ای دور بایست و به آنها نگاه کن . . . حرکاتشان را ، لبخند هایشان را ، حتی حرکات اجزای صورتشان ؛ راحت تر از آن چیزیست که فکرش را میکردی . آنهه حتی متوجه تو نخواهند شد .
برای کنار گذاشتنت به چند لحظه بیشتر نیاز ندارند ، به تو پشت میکنند و میروند . . .
در عرض همین چندلحظه فراموش میشوی . . . چندلحظه صبر کن . . .
تبریک میگویم ! فراموش شدی !
ما میتوانیم همیشه جاودانه باشیم و میتوانیم در عرض چندلحظه فراموش شویم ، اما این دو اصلا به ما مربوط نمیشود . . . شاید هم بشود ، برگردیم به عقب ، چندساعت ، چندروز ، یا چند ماه و چند سال ، به آدم انتخوابیمان ، به آدم های انتخوابیمان فکر کنیم .
چه شد که وارد زندگیمان شدند ؟ _ ببخشید میتونم کنارت بشینم ؟
به همین راحتی وارد تنهاییت شدند؟ به همین راحتی دیوار تنهاییت را شکستند ؟
من همیشه دوست داشتم تنها باشم ، از آمدن ها هرگز نترسیدم ترس اصلی من از رفتن هاست ، فقط از رفتن ها ، یا بدترش اینکه از بی هوا رفتن ها و فراموش شدن ها و کنار گذاشته شدن ها . . .اما من هرگز از آمدن ها نترسیدم ، ترس اصلی من از رفتن ها بود . . . از بی هوا رفتن ها . . .
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
نگارش دوازدهم درس سوم قطعه ادبی در موضوع: رد تماس
گـاهے دلتنگ میشوی ودلـت، بهـانہ هایی میگیرد،کہ بهتر است سکوت کنی.
گاهی وقت ها نمیدانم دلگیرم یا دلم گیر است هیچوقت نتوانستم معنی این دورا ازهم تشخیص دهم.
دلتنگ که میشـوم شماره شش را میگیرم(ایمان،محبت،عدالت، صداقت،مهربانی،راستی ودرستی)
بــــــوق.
اما اینگونه میشنوم :شمـاره ی مورد نظـر درشبکہ ی زندگی انسان ها موجود نمی باشد لطفا مجددا شماره گیری نفرمایید.
واما شماره ها ی دیگر
(همدم ،دوست،همکلاسی،یار)بــوق
اما بازهم.
مخـاطب دردسترس نمی باشد.
نا امید گوشه ای مینشینی، ودرافکار خودت غرق میشوی
اماهنوز یک شماره مانده (خدا)
یعنی ممکن است جواب دهد؟
بــوق بــوق
لطفا پس ازشنیدن صدای بوق پیغام خودرا بگذارید.بــــوق.
ســلام خدا.خـودتی؟
اگہ پیغام منو دریافت کردی لطفا باهام تماس بگیر، خسته شدم ازبس تماس گرفتم و کسی جواب نداد
خستہ شدم ازبس تماسم رد شد شاید فراموشم کردی خداااا.
واینجاست که خدا میگوید:من از رگ گردن به تو نزدیک ترم، نزدیک تراز هرکس به من ایمان داشته باش وازمن کمک بخواه.
اگرکسی نیست، من که هستم.
من همیشه هستم.دلت راکه صاف کنی مطمئن باش هیچوقت تماست را رد نمی کنم.
به امید روزی که ازقطارخوشبختی ها جا نمانیم و راه قشنگ آرزوهارا گم نکنیم .
امید روزی کہ خدا جواب تماس تک تک مارابدهد وتماس مارا رد نکند.
به امید روزی کہ آسمان دلمان صاف وبهاری باشد و تمام کینه وبرف های سرد ویخ زده در دلمان ذوب شوندو چشمان هیچکس بارانی نباشد.
ازالآن شروع کن یک قدم باتو وتمام گام های مانده اش با خدا.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
نگارش دوازدهم درس دوم نثر ادبی در موضوع: صدای باران
می شنوی؟ صدای پاییز است،صدای باران ،هوهوی باد،خش خش برگ ،بوی نم خاک باران خورده.
قدم هایمان ،بارانی که می بارد و بند نمی آید،عطر کاهگل باران خورده ی خانه های روستا و
بی شک پاییز همان بهاری است که عاشق شده.ازدحام رنگ ها را می بینی؟گفتم که پاییز عاشق شده است رنگ می بازد و.سرخ و سپید می شود،گویی برگ های زرّینش را فرش کرده زیر پای معشوقش.دل عاشق پیشه ی قصّه ی ما نازک است،با اندک اخمی از سوی جوانانش، دلش به درد آمده و اشک هایش روانه ی زمین خدا می شود .
می بینی من عاشق اشک های این عاشق دل خسته ام.گریه کن پاییز ،گریه هایت رادوست دارم،گریه هایت از بهر عاشقیست ،عیبی ندارد،به چشمانت بگو که ببارند.ببار پاییز که تو خود معشوقه ی مایی ،با همین باران دل برده ای از ما و
باز باران ،با ترانه،با گهر های فراوان ،می خورد بر بام خانه
پاییز!روز های بارانی ات عجیب شیرین اند،دل باران خورده ام،گوشه ای رنج می طلبد که به دور از هیاهوی دنیا و آدم هایش،میهمان جنجالی چای شود.
ای فصل خزان و برگ ریزان ،از همه ی دلبری هایت که بگذریم ،دلگیری عصر هایت گذر کردنی ت
نیست.وای به حال وقتی که عصر باشد ،باران ببارد و دل رمیده ی ما اسیر غم و غصّه شده باشد
ای معشوقه ی شیرین حواست به ما باشد،پر مهر باش.جوجه هایمان در انتظار شمرده شدن هستند ،نکند کم و زیاد شوند. به دخترت آذر و پسرت آبان بگو همانند مهر ،مهربان باشد.دل بسپاریم به شعری از فروغ فرّخزاد؛
"کاش چون برگ خزان رقص مرا/نیمه شب ماه تماشا می کرد
در دل باغچه ی خانه ی تو/شور من ،ولوله بر پا می کرد."
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
نگارش دوازدهم درس سوم قطعه ادبی در موضوع: ممنوعه
حوای طماع،حوای طمع کننده.
حوایی که جایی میان اسمان و زمین را کشف کرد.
کسی که با اشتباه کوچکش همه ما عمری در ازمون و خطاییم!
حوایی که میپرستمش، او اسطوره ی من است.
جرئت می خواهد رفتن به ممنوعه ها، خوردن ممنوعه ها، وقتی قرار است رانده شوی.
اما او.
نترسید؛ ماند و کاری را کرد که دلش خواست.و چه زیباست وقتی پیرو قلبت هستی.
شاید از اول هم نباید حوایی می آمد تا دنیا را به هم بریزد،با دلبری هایش، با هوس هایش و با تمام زیبایی هایش.
شاید نباید حوا می آمد تا آدمی را مات خود کند، تا اشتباه کند،تا عاشق شود و دلش برود.
شاید وجود حوا و چون حوا از ریشه اشتباه بوده، شاید نباید کسی در دنیا دلبسته شود تا دنیا ادم های بدش را بشناسد؛ آدم هایی که بی محابا تو را در تنهایی هایت رها می کنند و میروند.
یا شاید همه اینها که بر سر ما می اید تقاص سیب قرمز بهشت است،نمی دانم.
نمی دانم،نمی دانم قرار است چه بر سر حوا های این دنیا بیاید.
کاش می شد سیب را دوباره بر درخت آویزان کرد.
کاش می شد دوباره برگشت،به بهشت،به خداوند؛ به ممنوعه ها.
به نظرم ممنوعه های انجا راحت تر از ممنوعه های عشق اینجاست.
و چه بی محابا رانده شده ایم. :]
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
نگارش دوازدهم قطعه ادبی در موضوع: دریا
کنار ساحل بی جان و بی رمق قدم میزدم و پاهای ام را به آغوش شن ها سپرده بودم. موهای خرمایی رنگم به صورتم شلاق میزد و گونه هایم را سرخ میکرد. شال مشکی ام را نسیم به رقصی در حوالی این پاییز دعوت کرده بود.
کنار تخته سنگی نشستم و به آبی بیکرانش چشم دوختم و برای لحظه ای دلم خواست جای دریا باشم. مثل او رئوف و صبور.
چه طور در تمنای ساحل پیش می آید اما ساحل قدمی جلوتر نمی آید و او بازهم چون عاشقی واقعی بی تاب در تمنای ساحل گیتار زندگی را می نوازد. چه داستان پیچیده ای دارد این عاشقی ، لیلی و مجنون در برابر شیدایی این دو سکوت پیشه کرده اند و خدا تمام مدت نظاره گر این دلدادگی است.
و چه صبورانه پای حرف های ناگفته انسان می نشیند و سکوت میکند و برای دل های ناآرام موسیقی بی کلام می نوازد،موسیقی از جنس آرامش.
آغوشش برای همه باز است برایش فرقی ندارد که چه کسی را میان سینه ستبر خود جای میدهد. او فقط و فقط زاده شده تا آرام کند،تا صبوری کند،تا عاشقی کند و در غم دوری از معشوق بسوزد و دم بر نیارد.آری عاشقانه هایش هم با ما فرق میکند.
و چه راحت میگذرد از عزیزانش. ذره ذره قلبش را به تور پهناور ماهی گیر میدهد و با لبخند لبان او،میخندد.
دانه های باران را که غلتان و لرزان از مادر خود جدا می شوند را در آغوش سردش جای میدهد و شب هنگام برایشان لالایی میخواند و دستانش را روی گیسوانشان میکشد تا غریبی نکنند.
آرامش وصف ناپذیر دریا و گرمای وجود ساحل باعث شد تا تن خسته ام را به آغوش ساحل بسپارم و برای لحظه ای از هیاهوی قانون زندگی دور شوم و کنار این دو عاشق عاشقی کنم.
نگارش دوازدهم قطعه ادبی در موضوع: دریا
دریاتنهاکسی بود که شِنَوای حرف هایم بود،برایش از همه چیز حرف میزدم واوبا تمام وجود پایِ قصه هایم می نشست و گوش فرامی داد.
باد که در این میان به محبت دریا به من حسادت می کرد باسرعتی وزید واورا درآغوش کشید،گویا می گفت بس است کمی هم به من گوش کن
دریادرحرف هایم غرق شده بود وبه او بی اعتنایی میکرد.
باد هرچه اورا درآغوش می کشید موج هایی نصیب ساحل میشد و محبتی به او بازنمی گشت.
دریاانگار بااوقهربود وشایددلیلش این بود که هرزمان دلش آغوش باد رامی خواست باد اورا پس میزدو به ساحل
می سپردتش.
اینگونه بود که دریا نسبت به باد دل سرد شده بود و دلگرم به بودن ساحل .
دریا عاشق شده بود واین تمام دلیل باجان و دل گوش دادن به حرفایم بود.
حرف هایم بشنید وعاشق شد
دل سرد زِ باد و دل سپردهء ساحل شد
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
مثل نویسی ضرب المثل: باز فیلش یاد هندوستان کرد
باز فیلش یاد هندوستان کرد ،این جمله شاید کوتاه باشد اما نصف زندگی بنده، با این جمله ی کوتاه گذشته است .
از کودکی یکی از آرزوهایم این بود که مدیر عامل شرکت بشوم.
روزی معلم انشا این موضوع را روی تخته نوشت" اگر مدیر عامل بودید، چه می کردید؟" همه ،تندوتند با هیجان شروع به نوشتن کردند جز من که نشستم دم پنجره و بیرون را تماشا می کردم!
معلم دلیل ننوشتنم را پرسید :درجواب گفتم:" هیچی منتظرم تا منشی ام بیاید و برایم تایپ کند" این را هم بگویم که من قوه ی تخیل بالایی دارم.
درهمین حین ناگهان، یکی از همکلاسی هایم با آن صدای بلند و نکره اش گفت: باز فیلش یاد هندوستان کرده.
راستش اولین باری که این جمله را شنیدم، پنج ساله بودم و در یک مهمانی ،اسباب بازی مورد علاقه ام را دست یکی از بچههای فامیل دیدم،آرزو داشتم آن اسباب بازی مال من باشد دهانم را دو متر باز کردم و هِقی زدم زیرگریه، آب دماغم هم که بماند کمکم میخواست با آب دهانم یکی شود که خدا مادرم را خیردهد، با آن چادر زبرش چنان دماغم را پاک کردوکشید که گویا، میخواست نفت استخراج کند.
دایی بزرگوارم دلیل گریهرا پرسید وپدرم درجوابش گفت:چیزی نیست باز فیلش یاد هندوستان کرده وبه قول خودشان برای خفه خون شدنم درقندان را روی زمین برایم چرخاندندو من از خوش حالی با چرخش همان هم ذوق مرگ شدم.
از آن موقع به بعد با تفکرات کودکانه ام فیلی هندی در ذهنم تصور میکردم که خالیقرمز روی پیشانی اش دارد ودرخانه ما گیر افتاده.
تا اینکه بزرگتر شدم ونصف فامیل برای یک مهمانی به خانه مان آمده بودند و بطور اتفاقی چایی روی دست یکی از بچه های فامیل ریخت وبا ناز و نوازش پدر و مادرش ساکت شد وهمین بهانه ای شد برایم تاخاطره ی افتادنم دردیگ هلیم را تعریف کنم :
آن روز کل بدنم سوخت وبا همان وضع اسفناکی که گریه می کردم پدر بزرگوارم ،یک بار دیگر محبت بیمانندش را به من ثابت کرد و گفت: ساکت بچه !مگر چه شده ؟!پس آتش جهنم را چطور میخواهی تحمل کنی؟!دو روز هم از مادرم کتک میخوردم و بد وبیراه می شنیدم ،چون همسایه ها به اوگفته بودند:" هلیم مزه پسرت را میدهد".
این را که تعریف کردم کل فامیل زدند زیرخنده و جو خانه عوض شد وچون پیش بینی جمله پدرم را کرده بودم تا خواست دهان باز کند پیشدستی کردم وگفتم: میدانم پدر !باز فیلم یاد هندوستان کرد.
این بود یکی دیگر ازخاطرات فیل هندوستانی من که امروز این فیل هندوستانی شده بود موضوع انشایم. وبهانهای شد برای یادآوری خاطرات گذشته ام ونشستن لبخند کوچکی برروی لب های من وشما که گویا امروز هم فیلم یاد هندوستان کرده بود.
مثل نویسی ضرب المثل: باز فیلش یاد هندوستان کرد
می دانی ” فیلش یادهندوستان کرده ” یعنی چه ؟ یعنی این که دریک روز اردیبهشتی دلت بخواهدبه روزگارنوجوانی و جوانیت برگردی و آن روزگار رفته را با همه ی خوبی هاوبدی هاو سختی ها و راحتی هایش مرورکنی وبه یاد آن روزگاربی خیالی پای پیاده از وسط کشتزارهای گندم و یونجه زارها در یک عصرگاه بهاری قدم ن به سوی افق پیش بروی ودنیای خفته دربستر روزگاررابه تماشابنشینی .
فیلش یاد هندوستان کرده یعنی که دلت بخواهدیک موسیقی دلخواه را توی ماشینت ودرمیان کشتزارهای پهناورگوش کنی درحالی که به هرچه سختی وناکامی وناملایمی وناهمواری درجهان هست دهن کجی کنی وبه هرچیزکه می بینی بخندی . بخندی به این که بهارشتابان درگذراست . به این که تاچشم برهم زدی نوروزآمدونزدیک به دوماه از بهار هم گذشت و تو هنوز دهانت ازتعجب بازمانده که چندین سال ازعمرت گذشته و تو هیچ چیزازدنیا نفهمیده ای .
” فیلش یاد هندوستان کرده ” یعنی خیلی چیزها. یعنی این که دلت بخواهد دلت رابه زیبایی ها پیوند بدهی . با آب و باد و خاک و ابر و آسمان ِ آبی همراه شوی وهم پای باوزش باد درموج خیزسنبله های یک مزرعه ی گندم درحالی که دست برسر خوشه های آن می کشی غرق شوی وبه همه چیزبخندی . به این که قسط وامت عقب افتاده و توازفرط نادانی وناچاری درفکرجورکردن وامی دیگرهستی . به این که خانه ی کوچکت دیگرپاسخگوی نیازهای تو نیست. بخندی به این که گرانی های دوبله وسوبله، دیگرکمرت راشکسته وراه چاره را برتو بسته .
فیلت یاد هندوستان کرده یعنی این که دلت بخواهدآن قدرسطح نیازها و انتظاراتت را پایین بیاوری که به هیچ چیزدلبسته نشوی ودلت هیچ چیزنخواهد . تنها دوست داشته باشی در طبیعت پرسه بزنی ودر اعماق ِ سکوت ِ دمدمه های غروب ِ یک روز بهاری درخاموشی جهان فروبروی وغواصی کنی و اندکی برای خودت باشی. فارغ ازهمه جا . فارغ ازقیل و قال بودن ونبودن ها و داشتن و نداشتن ها . فارغ ازاین که آمدن و ماندن و رفتنت درکاروانسرای دنیاهمانند سه نفس یا سه مکث کوتاه تورا درخوداحاطه می کند وسپس می بلعد وهضم می کند وبه حال خود رهایت می سازد .
امروزکه فیلــَـم هوای هندوستان کرده بود درمیانه ی راه و در کنار یک مزرعه ،همان جایی که تک درخت توتی سر بر دوش آسمان نهاده وترانه ی مستی را درگوش ِ او به نجوا می خواند ،آن حیوان زبان بسته رابه حال خود رها کردم تا دمی درمیان علفزارها برای خود ،خوش بچرد وآب و علفی بخورد و من هم صحنه های دنیا را در این گلستان بهاری به تماشا بنشینم.
مثل نویسی ضرب المثل: باز فیلش یاد هندوستان کرد
در کوچه های گذر گم می شدم و گام هایم آرام آرام قصه ی عبور مرا در گوش شب زمزمه می کرد .
صدایی نبود جز صدای جیر جیرکی که ترانه خوان شب بود و بیدار همیشگی روزگار.
ماه گاه از پشت ابر با یک لبخند همگام راهم می شد و من بار دگر فیلم یاد هندوستان کرده بود .
هندوستان من آن روزگار خوش کودکی ام بود .لحظه ای که سوار بر تاب دست ساز پدرم ،فارغ از غوغای جهان می شدم و همگام با وزش باد تاب می خوردم.
آن روزهایی که دست در دست دوستم لبخند ن می چرخیدیم و با هم زمزمه
می کردیم "آسیاب بچرخ میچرخم
تند تر بچرخ میچرخم."
سپس نقش بر زمین می شدیم ، دنیا تسلیم می شد و می چرخید .
کودک بودیم و بی قدرت امّا دنیای به این پهناوری را می چرخاندیم.
دلم میخواست پای پیاده از وسط کشتزارهای برنج عبور کنم آن گاه که
باد دست نوازش بر مو های من می کشید و مهر و عطوفت را در گوشم نجوا می کرد در پوست خود نمی گنجیدم .
دلم دستان چروکیده و فرتوت پدر بزرگم را می خواست .دلم مشق های طولانی می خواست . دلم مزه ی نان و پنیر و سبزی را می خواست که زنگ تفریح نوش جان می کردم.
فیلم یاد هندوستان کرده بود ،یاد لالایی های مادرم ، یاد قصه ی شنگول و منگول
وقتی که ستاره های آسمان را می شمردم و هنوز به صد نرسیده می
خوابیدم .همان روزهایی که بهترین مونسم اسباب بازی هایم بودند.
همه ی آن ها را با گفتن یادش بخیر کنار گذاشتم و با خلوت کنار آمدم
و همچنان در حسرت بازگشت روزهای شیرین گذشته.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
نگارش دهم درس دوم عینک نوشتن در موضوع: پاییز
پاییز جلوه ای از زیبایی آفرینش است،
وقتی پرندگان در حال کوچ در آسمان تابلوی شگفت انگیزی را میسازند،نقاش پاییز با ترسیم نقش نگاری به زمین، کار و تلاش خود را آغاز میکند. به درختان پیراهنی رنگارنگ هدیه میدهد و به هر درختی رنگ و لعابی میبخشد و با رنگهای مختلف تزئین میکند، نارنجی، قهوه ای، قرمز و. آسمان هم تیره و غم ناک است و ابر ها از غصه زیاد در این فصل هر لحظه شروع به گریه و باریدن میکنند.
پاییز، آرایشگریست که قیچی به دست گرفته و مو های درختان را کوتاه و کوتاه تر میکند، موهای خشک شده و به روی زمین میریزند و صدای خش خش آنها زیر پای دانش آموزان آرامش را به آنها که به مهد دانش میروند هدیه میدهد. دستهای بخشنده پاییز میوه های متنوعی به ما می بخشد که گاه چون یاقوتهای سرخ چشم را خیره میکنند
پاییز، این فصل دلدادگی ها و زیباییهای چشم نواز، پادشاه فصلهاست.
نگارش دهم درس دوم عینک نوشتن در موضوع: رشد گیاه
عوامل بسیار زیادی شکوهمندانه و دلسوزانه در رشد نهالی کوچک و نهیف نقش دارند.به او کمک میکنند ومانند پدرومادری دلسوز و مهربان زیر پَروبالش را میگیرند واز جان خویش برای او جان فشانی میکنند.تا زمانی که شیرهٔ جانش به بار بنشیند وشکوفایی اش طبیعت را سرشار از شوق وشور ونشاط کند.تا زمانی که محبت هایی که در حق او شده تبدیل به چشمه ای جوشان وپایان ناپذیر در وجودش شودومحبت سرشار او دیگر مخلوقات الهی را فرا بگیرد.خورشید هر روز پر فروغ تر،با شکوه تر ومهربان تر از قبل طلوع میکند ودر آسمان بی کران وبی انتها رخ نمایی میکند.آنچنان غروری دارد که وجودش از آن غرور شعله ور میشودوگُر میگیرد،آنچنان گرما وحرارتی که از غرور او حاصل شده است امّا در عین حال به نیازمندان نیز یاری میرساندو این گرما را با ایشان به اشتراک میگذارد.نهال کوچک نیز یکی از این نیازمندان است که مراقبت ها وکمک ها میخواهد تا پایدار شود،تا استوار شودو خود یاری رسان عده ای مسکین باشد.نهال کوچک که خورشید را میبیند،پرتو اش را همچون آغوش مادری مهربان،گرم و صمیمی احساس میکند وآنچنان که کودکی خود را در آغوش مادر خویش رها کند تا آرامش یابد،خود را در پرتو این مهربان مادر رها میکند تا وجودش از محبت فراگیر خورشید پُر شود وعزمش را به جُنب وجوش وادارد.در همین حین که مادر وفرزندِ نهیفش در آغوش یکدیگراند،برادرانی پُر سر وصدا وچاق وچِله، هوهو کنان وهمراه آقای باد از راه میرسند.انگار که از قبل قصد قطع رابطهٔ مادر وفرزند را داشته باشند،سریع راه پرتو خورشید را سَد میکنند وشروع میکنند به بارش.بارش بارانی سهمگین بر سر جنگل.این قطرات وحشی وسرکش هر چند به گیاه آسیب نیز میرسانند وزُلف او را دگرگون و آشفته میسازند امّا نیکی هایشان بر بدی های ایشان چیره است.اگر همین قطرات گاهاً بی رحم نباشند ،گیاه نمیتواند رشد کند وپَر بار شود.دیری نمیکشد که هیاهوی این برادران پایان می یابد ودوباره گوهرِ تابناکِ آسمان قدرت و روشنایی خویش را به رُخ میکشد.وهر یک از این برادران را به یک سوی پراکنده میکند.در این میان از یک عامل مهم و دلسوز وپشتیبانی محکم واستوار غافل شده ایم.آیا میتوانید حدس بزنید او کیست؟کسی که شاید غمی بزرگ،به اندازهٔ تمام دنیا،در قلبش باشد امّا ذره ای از آن غم واندوه در چهره اش نمایان نیست،کسی که دلی به وسعت دریا دارد و حتّی بزرگ تر از دریا!!!کسی که وقتی از همه کس متنفر میشوی،کسی را جز او به خود نزدیک حس نمیکنی،کسی کهکسی که.هرچه در وصف ایشان گفت باز هم کم است.حال فکر میکنم حدس زده باشید او کیست؟پدر!!آری پدر.!!وپدر این جوان پر امید و سرزندهٔ ما کسی نیست جز آقای خاک.کسی که همواره فرزند خویش را در آغوش دارد وریشه های تند وتیزش را با تمام وجود میپذیردو هیچ از او به خود نمیگیرد.آقای خاک همواره ساکت وسر به زیر ودر عین حال پر غرور و سرافراز کار خود را انجام میدهد.در شبانگاهان که صدای موجودات سحرخیز سکوت شب را در هم میشکند،در صبحگاه و.
ایشان خسته نمیشوند وهمواره برای عزیز تر از جان خویش میکوشند.مبینید.!؟؟میبینید که پروردگار متعال چگونه آهنگ طبیعت را سروده است.سروده ای که از هر آواز وشعر وآهنگی زیباتر ودلنشین تر است وروح آدمی را از تن جدا وبه عرش الهی میبرد.چنین است قدرت یگانهٔ او.
(فَبِاَیِّ آلاءِ رَبِّکُما تُکَذِّبان)سورهٔ الرحمٰن. آیهٔ۶۹
پس کدامیک از نعمت های پروردگارتان را انکار میکنید؟
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
نگارش دوازدهم درس دوم نثر ادبی در موضوع: کنکور
موهایم را باد پریشان کرده، اما دلم را نمی دانم؟ نمی دانم کنکور با دلم چه کرده، نمی دانم ،قلم را چگونه در صفحه دفترم حرکت دهم که جملهای بنویسم درخور حالم! طوفان پریشانی؟ یا پریشانی طوفانی؟
روزهایم سخت می گذرد این روزها حسرت دوران کودکیم را می خورم که تنها نگرانیم حل مسئلههای ریاضی بود و خط کش معلمم.
گاهی با خودم می گویم نمایشگاهی بزنم و نقاشی هایی را که موقع درس خواندن برای کنکور می کشم ، به نمایش بگذارم، حتما نمایشگاهی زیبا ،هنری ودیدنی خواهد شد.
هر ده دقیقه ای که درس می خوانم دو ساعت کتاب را ورق می زنم، ببینم چند صفحه مانده و غرق افکارم می شوم ،در خیالاتم سیر می کنم وخوشم باخیالبافی هایم و اگر وقت شد در این فاصله درس هم می خوانم.
پدرم میگوید:
”نگران نباش دخترم اگر هم رتبه ی خوب نیاوردی ، مشکلی نیست! بالاخره مملکت به حمال هم نیاز دارد
می گوید:"اگر بیست نفر مانده به آخر هم بشوی بازهم در محله برایت شیرینی پخش می کنم و جشن می گیرم !
از حرف پدر ،خوشحال می شوم می پرسم:چرا؟
می گوید:”چون خوشحال می شوم ببینم، بیست نفر از تو خنگ تر هم در ایران هست
با این امیدواریهایی که پدرم می دهد می ترسم در دریای محبتش غرق شوم وبه روز کنکور نرسم.
هراس دیگر من این است که بعد از پشت سر گذراندن این غول دوسر ،کنکور، وقتی رتبهام را که برای دوستانم ارسال می کنم خوشحال شوند وفکر کنند برایشان شارژ ایرانسل فرستاده ام و من شرمنده شان شوم .شاید برای همین است که گفته شده : " رتبه کنکور شخصی است لطفاً سوال نفرمایید.حتی شما دوست عزیز! "
بگذریم.
بیایید کمی جدی باشیم.
ای کاش برمی گشتیم به آن دوران. یعنی؛دوران کودکی.
کودک که بودم میگفتند:”تا کی می خواهی کودک بمانی بزرگ شو!
بزرگ شدم گفتند:”کودک درونت را زنده نگه دار و من همیشه تشنه کودکی ماندم.
ای کاش کودکی ام مانند دوچرخه قراضه ام همیشه پنچر می ماند وبزرگ ترین شیطنتم نقاشی با مداد رنگی ، روی دیوار می ماند.
ای کاش کودک بودم تا از ته دل می خندیدم نه اینکه مجبور باشم همواره تبسمی تلخ بر لب داشته باشم و در واقع کنکور برایم مفهومی نداشته باشد.
باری، خدا بزرگ است ناامید نباش، هنوز هم دیر نشده به خودت بیشتر نگاه کن بیشتر از این ها چهره ات را در آینه ی قدی اتاقت تحسین کن.گاهی خودت را نیمه گمشده خودت بدان شاید روزی دلت برای امروزت هم تنگ شود!
گذر زمان از آنچه در آینه می بینی به تو نزدیک تر است. وکنکور هم مثل گذر زمان.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
نگارش یازدهم گسترش محتوا زمان و مکان در موضوع مراسم عروسی
بخش اول:
در زمان قدیم مراسم عروسی در بین اقوام بلوچ هفت شب و هفت روز برگزار می شده و خانواده عروس و داماد هر دو در خانواده پدر عروس این هفت شب را به جشن و سرور می پرداختند.شب اول مشغول آماده کردن حجله برای عروس می شدند،عروس تا زمانی که شب حنابندان می شد در این حجله می ماند و بیرون نمی آمد،پنج شب و پنج روز در آن حجله بود.لحاف بزرگی که مادر عروس دوخته بود را در آن حجله پهن می کردند تا عروس روی آن بخوابد،یک پشه بند ساده محلی که کار دست ن محل بود را به چهار تا چوب می بستند و دور آن را ملحفه می کشیدند تا هیچ کس عروس را نبیند و بعد از اتمام آن هلهله و ساز،دهل می زدند و شب دوم دوباره به همین منوال پیش می رفت،تمامی اهالی محل دور هم جمع می شدند و خیاط ماهر محل را برای اندازه گیری و دوخت لباسهای عروس می آوردند چون در آن زمان چرخ خیاطی در دسترس نبوده،با دست لباسهای عروس را می دوختند و با دوخت کامل هر لباس هلهله می زدند و با آن لباس می رقصیدند.اما شب سوم،در این شب همه اقوام و فامیل با کمک هم به خرد کردن کله قندها می پرداختند،نخود می کوبیدند و کارهایی از این دست.حالا به شب چهارم می رسیم،که در این شب به آراستن و تزیین لباس به سر می رسید،لباسها را تا زده و با مشک خوشبو می کردند و در سینی های مسی که به لهجه محلی گلاسی می گفتند،می گذاشتند و در ادامه به شب پنجم که به آن حنا کی می گفتند و امروزه هم این مراسم برگزار می شود،می رسیم.در این شب برگهای حنا را در هاون می کوبیدند تا خوب نرم شود و بعد در تشت زیبای محلی می ریختند،یکی از ن بزرگ و از اقوام نزدیک داماد آنها را خیس می کرد و بقیه اقوام داماد دور آن می رقصیدند و ساز،دهل می زدند و خانواده عروس فقط تماشا می کردند،کف می زدند و بعد از شام،از نیمه شب گذشته داماد را حنا می بستند و تا زمانی که هوا روشن می شده،شعرهای محلی خوانده،کف می زدند،می رقصیدند.بعد از پنج شب نفس گیر،شاد برای خانواده عروس و داماد بالاخره شب ششم یعنی حنابندان فرا می رسید و عروس هم بعد از پنج روز حبس بیرون می آمد و لباسی را که مادر عروس برایش دوخته یعنی لباس شب حنابندان را بر تنش می کردند و بدون آرایش،با همان چهره دخترانه او را در اتاقی می بردند که داماد آنجا نباشد و عروس را نبیند.خانواده داماد لباسهایی را که در سینی های زیبا تزیین کرده بودند روی سر گذاشته و از خانه پدر داماد تا خانه پدر عروس پیاده و با ساز،دهل می رفتند.سینی های پر نقش و نگار با آن پارچه های رنگارنگی که روی آنها کشیده بودند چشمان را از حدقه در می آورد و مایه عذابی برای ن کنجکاو محله شده بود که سینی هایی به این زیبایی چه لباسهای زیباتری را در خود دارد وقتی که به خانه پدر عروس می رسیدند،مردها،زنها جدا جدا می رقصیدند.بعد از اتمام رقص و استقبال زیبای خانواده عروس که مات و مبهوت حرکات خانواده داماد بودند،لباسها را تحویل مادر عروس داده تا آنها را جایی پنهان کند که کسی نبیند.این کنجکاوی تا بعد از شام برای ن ادامه داشت.بعد از شام با نوای ساز،دهل یکی از زنها لباسها،چادرها،کفش ها و.را یکی یکی از سینی بیرون می آورد و به دست خواهر داماد می داد تا او به زنهای مهمان نشان دهد و خانواده عروس به رسم تشکر از مادر داماد شعر می خواندند:*در صندوک ای طلا،بالای صندوک ای طلا/در صندوک واکنی،رختن عروس در کنی.و خواهر عروس هم لباسهای داماد را تک تک از سینی بیرون می آورد،نشان می داد و خانواده داماد متقابلا می خواندند: در صندوک ای طلا،بالای صندوک ای طلا/در صندوک واکنی،رختن شیری درکنی.منظور از شیری در گذشته داماد بوده است.بعد از نشان دادن لباسها حنابندان شروع می شد«حنای محلی خوشبو که برای عروس و داماد به صورت جداگانه در ظرفهای زیبا تزیین شده بود» در ابتدا تشکی زیبا با دوخت و دوز دستی را زیر داماد پهن می کردند و او را حنا می بستند،دور او می رقصیدند،شعر می خواندند: حنا حناش می بنیم،بر دست،پاش می بنیم/اگر حنا نباشه آب طلاش می بنیم.
*در صندوق از طلا،بالای صندوق از طلا/در صندوق باز کنید،لباسهای عروس را بیرون بیاورید.
بخش دوم:
بعد از اتمام حنابندی سر،دست و پای داماد همه با هم برای حنابندی عروس به اتاق عروس رفته و مراسم حنابندی عروس مانند داماد برگزار می شد و شب حنابندان تمام می شد و روز عروسی فرا می رسید که به لهجه محلی به آن روزلوت می گفتند که داماد به همراهی پسران محل برای جمع کردن هیزم شب عروسی به جنگل رفته و عصر آن روز هنگامی که هیزمها را می آوردند خانواده عروس هلهله می زدند و همسایه ها با شنیدن صدای هلهله بیرون آمده و برای شریک شدن در شادی هلهله،کل می زدند.و بالاخره بعد از هفت شب سخت برای داماد که از دیدار عروس محروم و بی صبرانه مشتاق دیدنش بود،شب عروسی فرا می رسید هوا که کمی تاریک می شد ابتدا مراسم سرتراشان برگزار می شد. یکی از مردها که در رشته سلمانی ماهر بود مشغول تراشیدن ریش و کوتاه کردن موها می شد.همه به دور داماد حلقه زده،زنهابا دستمال هایی زیبا در دست می رقصیدند،کل می کشیدند،شعر می خواندند.بعد از اتمام مراسم سرتراشان داماد سوار بر شتر به همراه خانواده،فامیل به نزدیکترین قنات محل می رفتند تا داماد حمام کند،در اصطلاح به آن سر آب می گفتند.ساز،دهل در رفت و برگشت با آنها همراه بوده است،وقتی به قنات می رسیدند یک ساقدوش به داماد در شستن بدنش کمک می کرد و زنها هم شعر می خواندند:*سر آپ گونال،آپ بَه گُرمالِ /شیری ناز کَن،نازی به کُربانِ.و دیگر اشعار محلی.بعد سینی لباس داماد را می آوردند،ساقدوشی که داماد را بر دوش خود سوار کرده بود لباسهای بلوچی را تن داماد می پوشیدو کتارک را که از بافتنی های زیبای ن بود به گردن داماد می آویختند و شتر را تزیین «به اصطلاح پلالوک می کردند»و دامادرا با لباس سفید بلوچی و گردن آویز زیبای رنگین که وسیله شناساندن داماد از بقیه مردان بود به خانه پدر عروس می آوردند، خانواده عروس برای استقبال کف می زدند و قرآن، شربت می آوردند. در ابتدا داماد باید با تمام مردان مجلس روبوسی می کرد و بعد در جایی که پرده سنتی نصب شده،می نشست.البته قبل از شام باید برای آوردن عروس در اتاق مشترکی که برای آنها تزیین کرده بودند می رفت.عروس را که بر صورتش روبنده داشت سوار بر شتر کرده،می آوردند.داماد زمانی عروس را می دید که عروسی به اتمام می رسید،روبند را از صورت عروس بر می داشتند تا داماد عروس را ببیند و چند ماه انتظار او به سر برسد.
در زمان قدیم زمانی که پدر،مادر تصمیم به ازدواج پسر یا دختر خود می گرفتند و شخص موردنظر را تعیین می کردند عروس صورت خود را می پوشانده،به این دلیل که داماد تا شب عروسی او را نبیند.
*سر آب قنات،قنات پر از آب است/داماد ناز می کند،قربان ناز کردنش بروم
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
نگارش دوازدهم درس دوم شعر گردانی در موضوع: عشق شوری در نهاد ما نهاد .
عشق از معدود کلماتی که در این عالم بی همتا نمیتوان آن را با یک کلمه و یا حتی با چند صد جلد کتاب توصیف کرد؛ بعضی ها می گویند عشق احساس دوست داشتنی است که از محبت فراوان پدید میاید و از حد می گذرد و می شود عشق؛ این حرفی کاملا پوچ است. عشق احساس نیست. عشق خود ذات است. عشق منشاء حیات است. عشق شور زندگیست. عشق انقلابیست بس قوی تر از انقلاب کبیر فرانسه! انقلابی که نه خود انسان بلکه تمام هدف انسان از حیات را دگرگون می سازد. انقلابی که روح انسان را صیقل میدهد و به عرش آسمان ها میکشاند و عاشق را نزد خالقش عزیزتر می دارد.
عشق خیلی بیشتر از یک احساس پوچ و بی فایده است که تنها قادر است نیاز های جسمی عاشق را برطرف سازد ؛عاشق نگاه معشوق خویش رامرهمی میداند بر کهنه زخم های قلب خویش و گوشه چشمی از معشوق را با هیچ چیز این دنیا معاوضه نمیکند ؛زیرا عشق در قلب و وجود آدمی نفوذ میکند و هیچ چیز مادی نمیتواند جای خالی آن را پر کند ،مگر خدای عزوجل؛
عشق کلمه ای مقدس است ؛آن را به هرکسی ابراز نکنیم و تقدس آن را از بین نبریم؛
امید آنکه عشق واقعی را نسبت به خدایمان ابراز کنیم و عاشق او باشیم و نه بندگان او
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
نگارش دهم درس دوم عینک نوشتن در موضوع: نماز
خدایا صدایم را میشنوی؟
خدایا صدایم را میشنوی ؟ دلم بد جور هوای تو را کرده است! خدایا صدایم را میشنوی؟ کمی پایین بیا کمی دستم را بگیر . بگذار سر روی شانههایت بگذارم و یک دل سیر گریه کنم ! عجیب حالم بد است . صدایم را میشنوی؟
آری گویا وقت دیدار فرا رسید، باید خودم را آماده کنم ! بعد از پوشیدن چادر گل گلی که از مادربزرگم هدیه گرفته بودم سر پا ایستادم و چشمانم را بستم ! که دیدار شروع شد!.
خدایا! کنارم هستی؟ میشود سر روی شانههایت بگذارم؟ دلم بد گرفته است ،دلتنگی امانم را بریده ! اگر نفسی میآید و میرود به امید توست تویی که میدهی امید به من دیگر از این آدمها خستهام ! میشود کمی از بهشت برایم بگویی؟ میدانی خدایا میخواهم درد و دل کنم
میشود بیماریها را از بین ببری ؟ میشود از داغ روزگار کم کنی ؟ اگر اینها برای عاقل کردن ماست ما ترجیح میدهیم نادان بمانیم ! خدایا میشود نان شب همه را فراهم کنی ؟ میشود حداقل یک امشب کسی گرسنه نخوابد ؟ میشود عروسکها را کنارشان و مدادرنگیها را داخل کیفهایشان بگذاری؟ یک امشب معجزه کن ! دنیا گویی قهر کرده است. روی خشن خود را به ما نشان میدهد .
این روزها غم مهمان خانههای ماست گویی به او خوش میگذرد ! ول کن ما نیست !!! بعضیها فراموش کردهاند که شما هستید . دوست ندارم بروم ! دوست دارم بیشتر بمانم بیشتر صحبت کنم . میشود بیشتر بمانی ؟؟؟؟
زمان دیدار به پایان رسید . خدا سکوت را خوب می شنود، فریادهای آن را خوب درک میکند . حرفهای چشمانم را با صدای بلند میخواند!
نماز یعنی در و دل کردن با کسی که بدون قضاوت به حرفهایت گوش کند . ما آدمهای خوبی نیستیم با دستان خود دیدار را کنار میزنیم ! خدایا ما نمازگزاران به عشق تو دیوانهایم . دیدار تو وقت سحر از غصه نجاتمان میدهد . همیشه استرس آن نسخهای را دارم که سر نماز سحر برایمان میپیچی!!!
میدانی خدایا میگویند وقتی کارت دعوت مهمانیات را میان مردم پخش میکنی اگر آرزو کنم بر آورده میشود. اما نمیدانم ، نمیدانم از کدام شروع کنم . ای کاش با من سخن می گفتی ای کاش.
ای کاش خدایا الان پیشم بودی کنار من ! میدانم سرزمین ما جای خوبی نیست اما بیا کنارم بنشین میدانی ، خیلی وقت است که حتی با دیدار تو این قلب یخ زدهام جان نمیگیرد . میدانم پاییز را فرستادی که دلتنگترم کند !!! چه به پاییز گفتهای که اینگونه بی محلی میکند ، سردی نگاهش این روزها بد عذابم میدهد !
ساعات دیدار با تو کم و سخن بسیار است. این روزها هم که حال من طوفانی است ،بارانی است. خیلی وقت است که زمستان در من شروع شده این دیدار توست که بهاری میکند حال مرا ! سخن گفتن با تو
خدایا میدانی چی دوست دارم اینکه سر نماز بیایی کنارم بنشینی ، من تو را صدا کنم و بگویی: جانم مینا جان ! من نیز از اینکه اطمینان داشتم که آمدهای سر بر روی شانههایت بگذارم و بگویم از همهی آرزوهای که خود آنهارا میدانی از آن کسی که خودم و خودت جریانش را میدانیم !!! دست نوازش بر سرم بکشی تا آب شود برفهای درونم و از چشمهایم بیرون بریزد .!
خدایا دیگر سرت را به درد نیاورم! زیادی حرف زدم . فقط یک خواسته دارم از تو خدایا شنیدهام بهشتت را بینظیر درست کردی !! بیا .به دیدنم بیا و من را پیش خود ببر . فقط یک لحظه بهشت را ببینم اگر دلم خواست برگردم به زندگی و اگر شما اجازه ندادین به این دنیای بر میگردم !
راستی نگفته بودم دلم برای دیدنت پر میزند .
نه! انگار نه انگار فایده ندارد خودم میآیم !! سر همین نماز باید خدا را به زمین بیاورم !!! تا ببیند حال و روز دل دلتنگ مرا . تا ببیند زندگی با ما یار نیست ! حوالی من حتی هوا آدم را به قتل میرساند روی قلبم نوشته شده :
(( هشدار ، هشدار لطفا نزدیک نشوید خطر ریزش و ترکیدن !!! بازدید فقط توسط خدا !!⚠️))
باید بروم خیلی دیر شده . باید به دنبال خدا بروم . هشدار جدی است !!!
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
پاسخ فعالیت های نگارش دوازدهم
نگارش دوازدهم
درس دوم
فعالیت (۲)
متن زبانی زیر،درباره دریاست؛آن را به متن ادبی(نثر ادبی) تبدیل کنید.
▪️متن زبانی :
دریاها،آبهای گسترده در سطح زمین هستند.موجهای دریا به ویژه در هنگام وزش باد به چند متر می رسند.دریاها،منابع غذایی و بزرگ ترین پشتوانه اقتصادی کشور به شمار می آیند.
▪️نثر ادبی:
دریاها دخترکان دوست داشتنی زمین، با لباس های آبیپرچین هستند که آرام و مهربان کنار هم نشسته و دامنهای چیندارشان را بر روی زمین پهن کرده اند.
گاه گاهی که صبا به دیدنشان میآید چنان با شادی دور خود میچرخند،که چین دامن هایشان به رقص درمیآید و به هوا میرود.
این دخترکان دلسوز،برای کمک به دیگران گاه حتی جواهراتشان را میبخشند تا دیگران در رفاه باشند.
فعالیت ۲ صفحه ۳۴:
می توان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟
موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد رافرمود: باید ایستاد؟
"قیصر امین پور"
با نوازش خورشید آسمان رخت آبی برتن کرد
باد رقصان خود را به دریا رساند و با هم "ساز چنگ"
؛ نواختن گرفتند
امواج رقص شادمانه به پا نمودند و ماهی ها غلتان به این و آن سو شادمان می پریدند و
دریا مادر مهربان با سخاوت کار روزانه اش را آغاز نمود
فرزندانش را در آغوش پاکش گرفت و یکی یکی با بوسه ی محبت سیرابشان کرد
دریا سخاوتمند تر ازآن بود که فقط به فرزاندانش محبت کند، مشت پر گهر خود را به سوی ساحل پرتاب نمود و آنجا راهم سیراب از محبش نمود
آن سو تر به یاری مرد ماهیگیری شتافت و تورش را برای رزق روزانه اش پر کرد.
دریا به بالای سرش نگاهی انداخت و ابرها را کمک نمود تا از مکیدن شیره ی جانش بارور شوند و بر کشتزارهای تشنه ببارند
دریا این مادر مهربان نگاهی به اطرافش کرد .
کودکانی را دید که به قصد بازی به سمتش می آمدند
با شور وشوق وبا موجی آرام تن آنها را در آغوشش گرفت
صدای خنده وشادی کودکان با آهنگ دلنواز امواج شنیدنی بود
دریا با حس شادی کودکان ،آبی تر از همیشه به نظر می رسید.
سخاوت دریا نمودی از سخاوت خالق یکتاست و
دریا چه خوب گوش به فرمان خالقش سپرده و بی دریغ می بخشد و می بخشد.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
مثل نویسی ضرب المثل: به پایان آمد این دفتر، حکایت همچنان باقی است.
می گویند آنکه می رود روزی خواهد آمد روزی می رسد که او با پشیمانی ترک کردن تو و با همه ی بغض ها و دلتنگی هایی که تو شب هایت را به آغوش می کشید رو به رویت خواهد ایستاد و تو غرق در وجود احساسات اورا به آغوش می کشی ولی کسی نمی داند او قبل رفتن وجودش را از عشق پاک نهاد.
این مردمان چرا هرگز نگفتند.
اینهارا عقل باور دارد نه قلب مجنون.نه قلبی که شکست نه قلبی که تکه هایش زیر پای کسانی است که امضای عزیز بودنشان در زندگیت برایت آشناست.قلبی که رنگ سرخش را هدیه غمهایش کرد و رنگ سیاهی را هدیه گرفت.دل اری دل همان دلی که پر از غم است پر از نفرت است پر از حرف های ناگفته است اما به همان اندازه عشق دارد عشقی که پنهان است پشت لبخند هایی که از درد هم بی درمان تر و عذاب آور تر است.این دل هرازگاهی یادش را زنده میکند و عقل هرازگاهی با خود میگوید او رفته است دیگر.بی بهانه در هوای دلتنگی ها نفس میکشی،در خیابان های شهر به امید دیدن چشمای بلورینش پرسه میزنی.با قلبی شکسته لبخندی گرم را بر لب می آوری با چشمانی تر اشکی تلخ بر گونه هایت غلط میخورند اما تنها خودت هستی که اینهارا از عماق وجودت درک میکنی.
باز هم سیاهی شب از راه میرسد باز میشوی همان آدمی که خودت او را میشناسی و تمام روز را آنی هستی که دیگران می شناسند همان دلقک قصه های کودکانه.در این شهرِخالی از حرف های ناگفته حرف هایی که بیخ گلویت هستند آدم ها با نقاب های زیبا و زشت در نقش های متفاوت به کارگردانی زندگی خود را میسازندو پنهان می کنند،غافل از آنکه دروغ شیرین،حقیقت تلخ،عشق حماقت و خیانت مردانگیست.
سفره ی دلت را باز نکن هنوزم کفتارهایی در گوشه های تاریک این شهر تشنه اشک های تو هستند.من نمیگویم تنها نیستم چون مادرم هست پدرم هست خواهرم و دوستانم هست من میگویم تنها هستم چون وقتی تکه های قلبم را جمع میکردم وقتی در تنهایی هایم در گوشه اتاقی که هم دم و مرحم زخم هایم است کنارم نبودند این یعنی تنهایی یعنی تنهایی زندگی کردن و بزرگ شدن.
کسی تورا نمیفهمد کسی تو را درک نمیکند همه به عشق و قلب شکسته ات میگویند لابد حکمت و سرنوشت سیاه توست،اما کسی نمیداند اگر دل یادش کند اگر دل اورا بخواهد راهی جز تحمل نخواهد ماند راهی جز فروریختن در خود و جنگیدن با دل عاشقت باقی نخواهد ماند.فرهاد این روزها دیگر عشقی نست تنهایی ها مد شده است.در این زندگی های تاریک عشق تو و شیرین معنا و مفهومی جز حماقت و جرم ندارد آری اینجا میان مردمانی که عشق نیست عاشق شدن جرم است گناه است.محبت با محبت عشق با عشق و صداقت با صداقت جواب داده نمیشوند بلکه با خیانت با رفتن و تنهایی ها جواب داده میشوند.فرهاد دفتر عشقت برای دیگران به پایان رسیده آنچه باقیست حکایت عشق توست در دنیایی که عشق و محبت از مد افتاده است دنبال عشق ومهربانی نباش.
مثل نویسی ضرب المثل: به پایان آمد این دفتر، حکایت همچنان باقی است.
دلم ضعف میرود برای نیمچه لبخندی میان لبان سرخت؛
دلم ضعف میرود برای سیاه چاله میان شیار گونه هایت؛
ودلم ضعف میرود برای آن دومروارید سیاه،میان صورت سپیدت؛
توهمان روحی هستی که بر روی زمین سایه می اندازد؛
یادم می آید روزی میان تارهای طلایی خورشید بر روی زمین سپید دیدمت؛کلاهی قرمز رنگ به سر داشتی!
نمیدانی با دیدنت یک جورمَستی در تمام رگ های من دوید؛
کتاب ملت عشق را میان دست های ظریف نه ات قرار دادم؛میدانی؟هیچ وقت آن برق نگاهت رابه فراموشی نمیسپارم،ولی میان خیالم غیر ازتو هرچه هست به نسیم آرام فراموشی میپسارم
گویی مانند زندانی بودم،اسیر چشمانت،وتو زندان بانی بی رحم
آن روز که آن کتاب را برروی زمین کوبیدی،گویی قلب من هم صد تکه شد وتوان جمع کردن آن تکه های کوچک را نداشتم،
خدای کوچک من!
شاید ده هزاران ثانیه ودقیقه وحتی ساعت ها ازآن روز های شادیمان میگذرد،آن روزها که دستانت رابه دستان بی پناهم میپسردی ودیدن صورت قرص ماهت را از من دریغ نمیکردی!
ای جانِ من روزهایت بی من چگونه میگذرد؟
هرروز بیشتر از دیروز دوستت دارم،وهر دیروزی بیشتر از فردای آن،سالیان دگر هم روزگار همین است،بهتر است بگویم "به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست" همان حکایتی که دوست داشتنت عقل از دلِو جانم برد.
مثل نویسی ضرب المثل: به پایان آمد این دفتر، حکایت همچنان باقی است.
گوشه گوشه شهر را وجب می کنم با بارانی تکیده ای بر تن که شاید سرمای دلم را آرامشی ندهد. اما خوب می تواند مرهم زخم های تنم باشد. می بینم روزی را که ستاره شب هایم خاموش می شود. ترس از تنهایی و بی کسی تمام بچه های کوی ما را می لرزاند زیرا این باران که امشب بر خرابه های شهر می زند نیم نگاهی به پای کودکان ندارد. رهگذر می گذرد نم نمک اشک هایی می ریزد.
شاید دیگری گمان کند که آسمان دلش برای ما ابریست اما من خوب می دانم که او بر ویرانه قلب خود می گرید که هردم سیبی را هوس می کند. این شب بارانی می گذرد با تمام رنج هایش، عاشقان می خندند، شالیکارها سجده می کنند و این برای من غم انگیز ترین سمفونی زندگی است. این که همگان شادند من در سوگ همبازی کودکی ام که خنده هایش در امتداد صدای باران پایان گرفت می گریم. و ترانه ای را زمزمه میکنم که با یکدیگر برای مردم نجوایش می کردیم «باز باران بی ترانه/می خورد بر خاطراتم /باز هم با گریه هایش گریه می خواهم دمادم.»آسمان زندگی من نیز روزی از این تباهی ابری خواهد شد و آن روز من برای این شهر،تنها جمله ای وصیت دارم«به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی»
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
موضوع انشا: انتقام
آفتاب ظهر نفس آدم رو بند می آورد،خسته و بی حال از کلاس خارج شدم و موبایلمو روشن کردم. چند قدمی از آموزشگاه فاصله گرفتم که صدای موبایلم دراومد و اسم عمه رو گوشی خودنمایی کرد.
آفتاب از کدوم طرف در اومده که عمه به من زنگ زده؟ فک کنم سالی یه بار بیش تر این اتفاق نمیفته.
بالاخره تماس رو وصل کردم و صدای عمه تو گوشی پیچید بعد یه حال و احوال پرسی ساده گفت: یه چیزی ازت میخوام نه نیار،کنجکاو پرسیدم چی؟
گفت: داریم میایم خونتون جمع کن بریم شمال.
چون شب قبل نخوابیده بودم و خسته بودم مخالفت کردم اما جواب نداد و به ناچار قبول کردم.
وقتی رسیدم خونه وسایلمو جمع کردم مامان اینا آماده بودن چون از قبل میدونستن.
ساعت ۳.۳۰ عمه اینا رسیدن وقتی تو ماشین عباس رو دیدم فاتحه خودمو خوندم. عباس پسر عمه و هم بازی بچگی هامه و از همون اولشم هر جا باهم می رفتیم فقط به فکر آزار دادن هم بودیم ولی حال الانم واقعا برای شیطنت و انتقام مساعد نبود.
به محض نشستنم تو ماشین شروع کرد به تیکه انداختن که چرا مثل خمارا راه میری؟
مواد بهت نرسیده؟
تقریبا تا نصف راه مشغول چزوندن من بود اما من ساکت بودم و چیزی نمیگفتم فقط تو ذهنم نقشه می کشیدم چطوری حالشو بگیرم.
وقتی رسیدم سریع رفتم تو یکی از اتاقای باغ و یه ساعتی خوابیدم با صدای بچه ها بیدار شدم و از پله ها رفتم پایین عباس دنبال سوئیچ ماشین می گشت تا وسایلشو بیاره تو و بره حموم و متوجه حضور من نشد. وقتی رفت به سرعت رفتم تو آشپز خونه و کره رو از یخچال در آوردم و مایع ظرف شویی رو برداشتم و رفتم حموم و کره رو به سر دوش مالیدم و شامپو رو خالی کردم و به جاش مایع ظرف شویی ریختم و با شنیدن صدای عباس سریع رفتم تو اتاقم و در رو قفل کردم و منتظر شدم تا عباس بره حموم چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای فریاد عباس دراومد و از تو حموم فریاد میکشید زهرا بیام بیرون زندت نمیزارم.
بعد یه ساعت عباس از حموم بیرون اومد نمیدونم چطوری اون موهای شبیه سیم ظرف شویی شو شسته بود. هی میزد به در و میگفت بیا بیرون.
خلاصه عمه آرومش کرد و بالاخره رفت و من خوابیدم صبح که پاشدم رفتم پایین ،عباس با مهربونی برخورد کرد باورم نمیشد منتظر انتقام و داد و فریادش بودم.
چند ساعت بعد رفتیم تو باغ تا بگردیم که عباس یه درخت بلند رو نشونم داد و گفت اگه با نردبون از این درخت رفتی بالا من اسمم رو عوض میکنم،بچه ها شروع کردن به خندیدن منم لجم گرفت و گفتم کاری نداره میرم بالا.
از نردبون بالا رفتم روی یه شاخه نشستم و از بالا برای عباس شکلک درآوردم و گفتم دیدی رفتم بالا؟
شروع کرد به خندیدن و گفت حالا اگه بدون نردبون پایین اومدی شجاع محسوب میشی و نردبون رو برد. بچه ها با عباس رفتن و من موندم و درخت با خودم گفتم نیم ساعت دیگه میاد سراغم اما دو ساعت گذشت و خبری ازش نشد برگ های درخت سایه خوبی درست کرده بودن. نفهمیدم کی خوابم برد که یهو با برخورد یه چیز سنگین تو سرم تعادلم رو از دست دادم و پرت شدم پایین.
آقا بعد پنج ساعت اومده دیده اون بالا خوابم با توپ زده تو سرم و باعث شده پرت شم پایین. به خاطر این افتادن پام پیچ خورد و بقیه روزها رو توی شمال با درد پا گذروندم.
اینم از مکافات داشتن پسرعمه انتقام جوئه که باعث میشه حتی تو سفر آرامش نداشته باشی.
پایان.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
موضوع انشا: لحظه انتظار
کودکی هایم ، چه بی دغدغه بود. خاطره مرور میشود ، نوشته را خط خطی میکند و برگه ی سیاهپوش دیگری مچاله ، گوشه ی اتاق خفه میشود .
دفتر بدون دست ، ورق میخورد تا برگه ی دیگری ارتعاشات مغز و قلب را در خود جای دهد.لعنتی من حتی کودکی هایم هم بی دغدغه نبود!
کلاس پنجم دبستان همان روز که برای دیدن پدر قلبم لُکنت گرفته بود تا نمره ی بیست ریاضی ام را نشانش دهم آن روز را حفظ هستم .
ساعت١٢:٣٠زنگِ قاتل من خورد.دوان دوان پله هارا رد کردم آنقدر لبخند خوشحالیش را با قلبم کشیدم که اَبر اطراف سرم صدای مغز خراش هم شاگردی ها را بی دلیل پس می زد.
چشمانم به خیابان قفل شده بود گوشه ی دیوار،همان جای همیشگی ایستاده بودم پس چرا نمی آید؟ قلبم آرام آرام تند شد و مغزم تند تند آرام . به هیچ چیزی قد نمی داد سوال هایم روی افکارم پاشیده شده بود و مغزی که جوابشان را نمی دانست!پاهایم سست شده بود سنگینی قلبم را تحمل نمی کرد ساعت مچی ام را به گوشم نزدیک کردم که صدای تیک تاکش زمان را برایم شمرده تر بشمارد ،تیک تاک تیک تاک !!!
ساعت۲شد ،٣شد،۴شد خیابان ها را بی پدر می دیدم ، برایم سخت نبود فقط کمی به گلویم فشار می آمد کمی بیشتر پلک میزدم و سرم را بالا می گرفتم که اشکم سرازیر نشود و فقط کمی تندتر نفس می کشیدم.
هرچه بود گذشت . آن روز پدرم ساعت٥ آمد لبخندکی زد ، مجبوری پاسخ دادم . اما آن روز ،صد بار در خود شکستم . تنها حرفم باخودم این بود که :«خب شاید یادش رفته.»بچه بودم ولی می فهمیدم آدم چیزهای مهم را فراموش نمی کند .
من هیچ وقت از پدر نپرسیدم چرا دیر آمدی چون بی جوابی اش قلب دختری که در روحم بود را بی حس میکرد .از آن روز حدوداً پنج سال میگذرد ولی هیچ وقت این خاطره آدم کش از قلبم پاک نمی شود .
بزرگتر که شدم تازه فهمیدم که آدم حتی مهم ترین چیز زندگی اش را هم فراموش میکند مثل منتظر گذاشتن مادری برای پاسخ به دلیل گریه هایت.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
موضوع: خاطره ی من از دوران اول ابتدایی
سال اول ابتدایی بودم.
از همه عوامل مدرسه می ترسیدم .همه برایم بیگانه بودند.اولین روز کلاس فقط
می دانستم که روی یک نیمکت باید بنشینم .سرجا ی نشستن، یکی ازبچه ها بامن درگیر شد.ازخود دفاع کردم .گریه کردم.امروزه خیلی برایم جالب است ولی درآن موقع حکم زندگی را داشت.
به قول ویل دورانت:"زندگی کشمکش دا ئمی با طبیعت"
لذت بخش ترین دوران سال اولم نوشتن
مقدمه کتاب فارسی بود همان خطوط بی معنی.درنقاشی ام همیشه سه عنصر حضور داشتندخورشید،گل وپرنده.
امروزخودم را وراندازمی کنم می بینم
این سه موجود را خیلی دوست دارم.
درآن زمان تغذیه می دادندمن سه سال
تغذیه خورده ام .شیر پاکتی را با ترکه خوردم .من خود به شخصه بالای صف کتک خورده ام تا شیر پاکت تمام شد.
ما شیر گاو داشتیم شیر پاکتی یه مزه ی دیگر داشت. استفراغم می داد .
ناظم اگه نمی دید آن را روی زمین گلی می ریختم. از یادآوری زدن دانش آ موزان در ابتدایی حس غریبی به من دست می داد.
و امروز آن را جنایت می دانم.چون کودک برای کتک خوردن نرفته است و حس دوگانه پیدا می کند .توباید چیزی یاد بدهی نه آنکه بزنی. تو که می دانی او نمی داند.
آن موقع ردی ها زیاد بود. اکثرا سه ساله بودند و هم کلاسی ها باهم هم سال نبودند .
من هر سال قبول می شدم وحس خوبی داشتم واز اینکه سه ساله نبودم خوشحال .
باخواهرم هم مدرسه ای بودم . می خواستم با معلم کلاس اولم عکس بندازم
خودم روم نشد بگم .با اصرار خواهرم معلم آماده بود مرا کشید نزد خود و عکس گرفتیم .خیلی خوشحال بودم .سال هاآن عکس را با خمیر نان یا برنج پخته به دیوارگلی خانه یمان می چسباندم دوباره در هنگام بهار می کندم
خلاصه آنقدر آن را به دیوار چسبانده بودم کوچک کوچک شده بود.هرسال گوشه ای از آن کم می شد.
معلمان من تاسال سوم ابتدایی سپاه دانش بودند.باکت ودامن یک رنگ .اکثرا کاموا می بافتند بازرس می آمد قایم می کردند. ترسناک ترین ا
کش به وسط ده انگشت من زد ماه ها کبودی روی انگشتانم ماند دستم ورم کرد.
ما نا خن گیر نداشتیم .با چاقو ویا تیغ
ناخن ها را کوتاه می کردیم .زیر ناخن ما گل بود.خلاصه بهداشت مناسب نداشتیم.
بایاد آوری دوران ابتدائی باتمام تلخی وشیرینی هایش یک امر مسلم است که معلمان روشنگران راه تاریکی و جهلند.
اگر همراه با مهربانی باشد تاثیرش بسیار
زیاد خواهد بود
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
نگارش دهم درس هفتم تضاد مفاهیم در موضوع: مرگ و زندگی
هربهاری خزانی دارد، خزان زندگی مرگ است. زندگی کلمه ای پنج حرفی است که اگر نوع خوب و ایده آل آن را داشته باشیم حرفی برای گفتن ندارد. این حرف تمام انسان های جهان است. امـــــا زندگی.
اما زندگی مانند چشمه ای که در دل خاک می جوشد،طلوعی در دل دریاست،اولین بهار هستی،طعم سیب یادگاری،سرخی گونه های کودکی از شادی،لبخند عمیق طفلی در خواب،تکان خوردن جنینی در وجود مادر. .
ومرگ گاهی مانند پر سبک و خالی از هر فکری مانند شب سیاه و سرد،قلب چروکیده و خشک،نبض بی صدا،گریه های شبانه و تلخ،غروب آخرین روز در دل دریا،سر موی کودک سرطانی،بغل کردن تنهایی،بستن چشم های خاموش،پرنده ی بی بال،افتادن آخرین برگ پاییز،صدای کودکی از بی مادری،صدای مجرمی از بی گناهی وصدای عاشقی از جدایی. .
یکی از مهم ترین جنبه های زندگی پس از مرگ و دوباره زنده شدن این است که هر چیزی دارای ارزش چندین برابر می شود.
زندگی خواب طولانی مدت و مرگ بیدای تمام است ولی ظاهرش چیز دیگری نشان می دهد .با همه ی تفاوت ها باز هم به همدیگر مربوط اند مرگ و زندگی مانند طنابی است در دو جهت مختلف است که یک قیچی می تواند،آغازگر زندگی جنین باشد و زندگی تازه ای در دنیا به او ببخشد و یـــــا پایان دهنده ی لحظه های زندگی یک زندانی بر روی دار.
نگارش دهم درس هفتم تضاد مفاهیم در موضوع: مرگ و زندگی
سلام،
پس کجایی؟ چند وقتی هست که نیستی. هستی اما نیستی. اینجا در گوشه ای از دنیای بی کرانت آدم ها زندگی می کنند. اینجا آدم ها مرده اند. حیات بار و بندیلش را بسته و رفته. اینجا گورستانی از مرده های زنده است. مدت هاست امید، نومید شده است.
ای زاینده زندگی! اکنون که دارم این نامه را برایت می نویسم، دستانم خالی خالیست؛ نه دستان من، دستان همه مردم شهر خالیست.
قربان لطف و کرمت بروم! قربان عظمتت! گاهی با آن زندگی می بخشی و گاهی. اینجا مایه حیاتت، مایه مرگ شده است. اشک هایمان را کسی نمی بیند چرا که می ریزند، جاری می شوند و همراه دوستانشان می روند پی زندگیشان؛ می روند که خانه هایمان را ویران کنند؛ می روند و امید را، زندگی را و هر چه که داریم را با خود می برند و در عوض، ناامیدی، مرگ و مشتی گل و لای برایمان می گذارند.
همین دو روز پیش بود که نوزاد همسایه را آب برد آن هم جلوی چشم مادرش. هنوز صدای زجه های زن بیچاره در گوشم است و مثل پتک مغزم را می خورد. آنقدر دوید و دوید و دوید که دیگر ندیدمش. خدایا چه می شد صدای التماس هایش را می شنیدی؟ مگر دلت سنگی است؟ هرچند صدای عاجزانه و پردرد آن زن بی نوا دل سنگ را هم آب می کرد.
ای که ابرها را اجیر می کنی که ببارند! اقیانوس وسیع است، دریا وسیع است و رود هم. به ابرها بگو بر سر شهرهامان نبارند؛ برای لحظه ای هم که شده رهایمان کنند؛ بگذارند به حال خودمان، به درد خودمان بمیریم.
ای که جان می دهی به جان و جهان! می شود تمامش کنی؟ می دانم آرزوی مرگ کردن معصیت است اما چه کنم که دیگر نا و نوایی نداریم؛ ما دیگر چیزی نداریم که بگیری مگر جان هایمان؛ این ها را هم بگیر و تمامش کن، تماممان کن.
نگارش دهم درس هفتم تضاد مفاهیم در موضوع: مرگ و زندگی
به نام خداوندی که مرگ و زندگی در دستان اوست همانی که خالق من و توست. در این جهان بیکران بر روی کره زمین انسان هایی زندگی می کنند با خصوصیات و اهداف مختلف که هر یک از آنها به تحقق می پیوندد و یا با مرگ آرزوی آنها نافرجام می ماند.
هر انسان در هزارتوی پر پیچ و خم ذهنش آرزوهایی دارد که می خواهد تا زنده است و زندگی میکند به آنها دست پیدا کند اما حیف که نمی داند این دنیا یکی دو روز است و پس از آن رهسپار نسیم آرام و بی صدای مرگ میشود و تا به خود میآید میبیند ریسمانش را که به زندگی پر پیچ و خمش بسته است را میبرند و مرگ با لحنی تمسخرآمیز میگوید تو دیگر مال من هستی!!!☠️
اما گاهی اوقات این خود انسان است که به مرگ لبخند میزند و میگوید من مال تو نیستم بلکه پیکر مرا بر در و دیوار کوچهها و خیابانها چسبانده اند و من را بر سر فلکه های پر تلاطم زندگی گذاشتند تا بچه آهوان نوپا که با قلبی پاک شروع به زندگی کردن می کنند از من درس بگیرند تا به دام شکارچی همچون تو نیفتند. در واقع این نوع انسان ها مرگ را از قبل پیشبینی کرده اند و می دانند که چه زمانی طلوع کرده اند و چه زمانی غروب خواهند کرد. این خود انسان ها هستند که انتخاب می کنند که غروب شان باشکوه و پر فتوح باشد و با دل خوش دستشان را از دستان زندگی رها کنند یا غروبی با شکست و یأس و ناامیدی داشته باشند و با خود زیر لب بگویند ای زندگی تو وفا نکردی و مرا در دستان سرد و تاریک مرگ گذاشتی و مرا از دستان گرمت محروم ساختی.
بعضیها میگویند مرا شروعی دوباره است یعنی تا زمانی که زندگی می کنی در خواب عمیق غفلت فرو رفته ای و با مرگ از خواب چندین ساله ات بیدار می شوی و بلبل های آوازه خوان و پرستوهای مهاجر را می بینی که به پیشواز تو میآیند و میگویند خوش آمدی ای انسان ای کسی که همچون نوزادی دوباره متولد شده ای.
هر انسانی در زندگی اش شروع به فعالیتی می کند، از کسب ثروت گرفته تا کسب علم و دانش؛ از عاشق شدنش به ملکه رویاهایش که برای به دست آوردنش باید هفت خان رستم را سپری کند تا عاشق شدنش به عشق ابدی که همان خداوند متعال است که برای به دست آوردن عشقش نیازی نیست کاری کنیم بلکه عشق او همچون قطره های باران بر سر و رویت می بارد، چه آسمان آفتابی باشد و چه ابری!
اما حیف که برادر خشمگین زندگی، یعنی مرگ بر تمامی این روشنی ها سایه نفرتش را می افکند و تمام این کارها را از بین میبرد اما عشق ابدی را هرگز. با این که با مرگ دستمان از زندگی کوتاه میشود ولی هرگز دستمان از دستان گرم و پر عطوفت حق تعالی جدا نمی شود.
نگارش دهم درس هفتم تضاد مفاهیم در موضوع: مرگ و زندگی با نگاهی به سیل اخیر [نوروز ۹۸]
صدای گریه کودکی عرش خدا را می لرزاند.خورشید خانم هم شرمش می شود که از پشت ابر های تیره به بیرون سرک بکشد. ابرها بی محابا می بارند. باد هو هو می کند و روسری گل قرمزی مادربزرگ را با خودش به پرواز در می آورد. از بالا که به منظره می نگری شبیه یک کابوس تلخ شبانگاهی به نظر میرسد اما.کابوس نیست،خواب نیست،رویا نیست.واقعیت است.اب عروسک مو طلایی دخترکی را با خودش میبرد،دخترک را میبرد،خانواده اش،شهرش،ایرانش و همه وهمه اش را با خودش میبرد.دخترک نمیداند خودش را نجات دهد یا مادرش را .گریه امانش نمی دهد و ناگهان برخورد او با یک تنه ی درخت و لکه بزرگ خونی که سریعا محو میشود.در کنار درخت هم دخترکی با لباس سفید عروسی که حال به گل نشسته است و با چشن هایی که همه جا را شطرنجی میبیندد وسایل خانه ای را میبیند که اب زحمت چیدنشان در خانه را میکشد و انها را با بدون هیچ رحمی به این طرف و ان طرف میکوبد.در کنار دخترک هم پسری با لبخندی تلخ به خانه ای مینگرد که قرار بود روزی سرای عشق شود نه حمام خون! پسر ده ساله ای هم با بغض به فال های حافظی نگاه میکند که نان شب شان را میداد.اما حال قسمتی از نان شب اب شده است.در ان سوی خیابان هم مردی بر سر و روی خود میزند و سعی در توقف کردن ماشینی را دارد که هنوز سوارش را نشده باید قسط های ان را بپردازد.و اما امان از دل مادری که نوزاد دو روزه ی خود را به دستان اب و امید خدا میسپارد تا مهمان سفری ناخوانده شود.مادر فریاد میکشد و از خدا صبر طلب میکند به راستی کجاست ان ایوب که به تماشای این منظره بنشیند؟مجنونی نمی یابم تا از سر ترس عشق و عاشقی را فراموش کند.کجاست ان ارش تا با کمانش عروسکی را شکار کند که تمام دنیای دخترک مو طلایست؟در میان جمعیت رستمی نمیبینم؟فکر میکنم خودش را به در بی خیالی زده است زیرا خودش هم میداند جنگیدن با دیوی به نام سیل بی فایده است!با لشکر کاوه هم هر چه تماس می گیرم در دسترس نیست!در آسمان هم سیمرغی برای نجان انسان ها پر نمی زند .هر چه میگردم هم در قلب ادم های شهر امیدی نمی یابم!به گمانم ان را هم به دست اب سپرده اند.در ان نزدیکی اما پیرمردی توجه ام را جلب میکند.نوزادی را از اب صید میکند پدرش نیست اما پدرانه او را به اغوش میکشد.و لحظه ای بعد گریه مادری و صدای بم مردانه ای که فریاد میکشد خدا را شکر فرزند دو روزه ام زنده است.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
موضوع انشا: نیمه شعبان
شب نیمهی شعبان است؛ شبِ شورانگیز سالهای کودکیام و پَرسههای پر از چراغ و شربت و شیرینی، در شهری که انگار همه منتظر آمدنش بودند و پرچم عدالتش؛ منتظر آنکه "کسی از خویش برون آید و کاری بکند".
جشن نیمهی شعبان انگار تمرینی بود برای آذین و فرش کردن زمین و آسمان برای روزی روزگاری استقبالش. و صدای منتظرانِ دلتنگی که میخواندند:
"عزیزٌ علَیّ أن أرى الخلقَ و لا تُرىٰ"
یعنی: بر من سخت میآید که همهی خلق را ببینم و تو را نه!.
سالها گذشت و آنانکه وعدهی استقبالش را میدادند به فکر بدرقهاش افتادند! هنوز نیامده برایش حرمی ساختند و نه به خاک، که به چاهش سپردند و به منتظرانش نشانیِ همان حرم و چاه را دادند؛ منتظرانی که قرار بود روی زمین را عدالتخانه کنند زیرِ زمین را پر از نامه کردند؛ نامههای شکایت به او.
مادربزرگ اما میگفت: چاهکَن همیشه تهِ چاه است! منظورش جمکران نبود ولی چه فرقی میکند اگر آخر قصه، قرار است چاهکَن تهِ چاه بماند.
ولی کاش بیاید! نه برای آنکه زمین را پر از عدالت کند و نه حتی برای آنکه چاهکَنان را تهِ همان چاه بگذارد و دلمان خنک شود، نه! کاش بیاید چون کم نیستند مادرانی که هنوز تمام دلتنگیشان را برای آمدنش نگهداشتهاند. مادر شهیدانِ عباسی، وقتی محمدش را بعد از شلمچهی آخر، به خاک میسپردیم حتی اشکهایش را هم گذاشته بود برای روز آمدنش.
عزیزٌ علَیّ أن أرى الخلقَ و لا تُرىٰ.
موضوع انشا: نیمه شعبان
انشایم را با نام خدا آغاز میکنم، با نام خدایی که وعده داده است که در نهایت زمین به دست بندگان خوبش اداره خواهد شد و ما منتظران رسیدن کسی هستیم که خلیفه خدا بر زمین خواهد بود و بهار را به مردم هدیه خواهد کرد.
آری نیمه شعبان است روزی که مهدی موعود متولد شد و برای همیشه نور امیدی در دل مومنان روشن گردید. تا در تپش مدام زمین ونگاه زهرآلود زمان به امید طلب دستهای پر مهرش روزگار بگذرانند و بدانند کسی هست که خواهد آمد و در ظلمت بی فردای این روزگار کس را از ناکس جداخواهد کرد و بر لبهای خشک زمین خواهد بارید.
امروز که سپیدیها همه در سیاهی دلهای آدمیان رنگ باختهاند؛ دیدگان زمین در انتظار اندکی سپیده دم بارانی ست. راه درازیست از اینجا تا صداقت و زمین در انتظار است تا مردی بیاید از جنس آسمان تا با قدوم نازنینش جسورانه شقاوت را؛ خیانت را از هستی پاک کند. تا شب دریده شود و دیدگان آدمیان طلوعی از جنس عدالت را به نظاره بنشینند.
و همین امروز کاش که بیایی امروز که آدمیان صداقت را به زیر آوار فراموشیها از یاد بردهاند؛ حالا که خاک از خون سرخ عدالت گلگون است؛ زمین در حسرت یک مرد میسوزد و ما در میان تمامی ظلمتها امروز شادیم و شیرینی و شربت است که دست به دست میشود و باد دانه های گرگرفته اسپند را از روی منقل فوت میکند. چرا که امروز نیمه شعبان است روز تولد توست، روز تولد امید.
موضوع انشا: نیمه شعبان
امروزعالم در حال سرور است. آسمانیان هم در شادمانیاند همه به هم تبریک میگویند و بر سر هم شکلات و نقل میریزند. امروز روز تولد امام زمانمان است، کسی که در نبودنش نیز هست و به اذن خداوند ما را هرگز رها نکرده است و ما هر روز و هر ساعت و حتی هر ثانیه در آرزوی زیارت رخ چون خورشیدش، دست بر آسمان داریم و در محمل نیاز، از پروردگار بلند مرتبه، ظهور پرشکوه او را تمنا میکنیم.
عزیز دل زهرا ای نور چشمان پیامبر و علی تو را که مقصد و مقصود همه مایی. همه عالم برای آمدنت لحظه شماری میکنند. همه جانهای خسته تو را میخواند و دعای خیر عاشقان و منتظران تعجیل در ظهورتوست تویی که آسمانیان به تعظیمت نشستهاند و زمینیان از فراقت در سوز کز کردهاند. آری همه تو را میخوانند تویی که تمنای عالمی.
امام ما! بیا که احساس نیازمند توست. پرندهها در سلام صبحگاه خود تو را میخوانند و گلها به امید نوازشت رخ مینمایانند. بیا که دستهای نا توان ما در آرزوی یاوری تو مولا، شب و روز از گونههامان قطرات شبنم را بر میچیند و لطافت باران را به جادههای عشق میپاشد، بلکه گلستانی بسازد از گلهای ناز و اطلسی که فرش راهت باشد و خاک قدمت. بیا که زمین تشنه محبت و سلام توست و زمان در نقطه انتظار ایستاده است.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
موضوع انشا : مقایسه ی ابر و کودکی هایمان
در این روزگار قصه ها بسیارند ، انگار بازار رویا های کودکانه داغ شده است ، هرآنکس که به کودکی های خویش سفر می کند جای ردپایش را در سرزمین رویا ها به جای می گذارد .
یادش بخیر! در کودکی بازی می کردیم بدون آنکه بترسیم از زمین خوردن هایمان ، دعوا می کردیم بدون آنکه هراسی داشته باشیم از آشتی نکردن هایمان ، بادبادک می ساختیم بدون آنکه نیامدن بادی را در خیال خود بگنجانیم .
آسمان نیز این چنین است ، ابر هایش به جان هم می افتند بدون آنکه هراسی از رعدی داشته باشند که برقش آنان را به گریه در آورد . ابر های آسمان ، هزاران شکل به خود می گیرند و به نمایش در می آورند بدون اینکه هراسی از نیامدن خورشید روشنایی ها داشته باشند . ابر ها می بارند و بغض های خویش را در هم می شکنند به امید آنکه خورشید دست نوازشی بر سرشان بکشد و آرامشان کند .
ما نیز در کودکی هایمان چنین بودیم ، از اتفاقت کوچکی دل آزرده شده و می گریستیم به امید کسی که دست مهری بر سرمان جای دهد و نوازشمان کند ، زود آرام می شدیم و به کودکی خویش می پرداختیم .
کودکی هایمان پر بود از احساساتی که زبان به ابرازشان می گشودیم و دل از اطرافیانمان می ربودیم بی آنکه توقعی از دیگری به دل داشته باشیم .
در آن روز ها دل می سپردیم به دوستانی که قهر و آشتی کار هر روزِیِمان بود بی آنکه بهراسیم از دوستی که قهرش بی آشتی بماند .
ابر نیز این چنین است ، دل می بازد به آسمان آبی که تیرگی و روشنی کار هر روز و شبش می باشد ، ابر باکی از تیرگی بی روشنی آسمان آبی ندارد .
ابر نیز پر است از احساسات ، احساساتی که ابراز می کند به مردمی که در زیر بال و پر خود پناه داده است ، مردمانی که شاید حسرت دیدن آبی آسمان داشته باشند ، اما قلب ابر از دیدن چنین حادثه ای به درد می آید ، دانه دانه اشکهایش از چشمانش جاری می شوند ، اشک ها از دستان آلودگی های آسمان می گیرند و با خود رهسپار می کنند تا ابر بتواند شادمانی مردمی را ببیند که با گریستنش می خندند .
ما کم کم از کودکی های خویش دور می شویم ، از یاد می بریم رسمی که در کودکی تلاش به جاودانگی اش داشتیم ، اما اکنون بعضی اوقات طریق نسیان پیشه می کنیم تا مبادا عادت کودکانِیِمان باز گردند ، چون از بقیه می شنویم که « بزرگ شده ایم ». اما واقعا اشتباه می کنیم .!!!
ولی ابر هنوز در رویاهای خویش سیر می کند ، در آسمان برای مردمش جلوه گری می کند و مردم نیز از داشتنش به خود می بالند.!
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
«بزرگی به حج میرفت، نامش «عبدالجبار مستوفی». هزار دینار زر در میان داشت. چون به کوفه رسیدند، قافله دو سه روزی توقف کرد. عبدالجبار به رسم تفرج، گرد محله کوفه برمیآمد. اتفاقاً به خرابهای رسید، زنی دید که گرد خرابه میگشت و چیزی میجست. در یک گوشه مرغی افتاده بود، آن را در زیر چادر کشید و روان شد. عبدالجبار با خود گفت: همانا که این زن درویش است و نیاز خود نهفته میدارد. در عقبش روان شد تا همگی حال معلوم کند. آن زن به خانه خود درآمد. کودکانش گرد وی درآمدند که ای مادر! از برای ما چه آوردی که از گرسنگی هلاک شدیم! وی گفت: ای جانان مادر! غم مخورید که از برای شما مرغکی آوردهام، فی الحال بریان خواهم کرد. عبدالجبار که این شنید، بگریست و از همسایگان صورت احوال وی پرسید، گفتند: سیدهای است زن «عبدالله بن زید علوی»، شوهرش را «حجاج» ظالم کشت و او کودکان یتیم دارد و مروت خاندان رسالت نمیگذارد که از کسی چیزی طلبد. عبدالجبار با خود گفت: اگر حج میخواهی، اینجاست. [آنگاه] هزار دینار از میان باز کرد و بدان زن داد و آن سال در کوفه به سقایی مشغول شد. چون حاجیان مراجعت کردند، وی به استقبال [آنها] بیرون رفت. مردی در پیش قافله میآمد بر شتری نشسته، چون چشمش بر عبدالجبار افتاد، خود را از شتر بینداخت و گفت: ای خواجه! از آن روز که در عرفات ده هزار دینار به قرض به من دادهای، تو را میجویم و ده هزار دینار به وی داد. عبدالجبار زر بستد و متحیر فرو ماند و خواست که از آن شخص نیک استفسار فرماید، [ولی] از نظرش غایب شد. [پس] آوازی شنید که ای عبدالجبار! هزار دینار را ده هزار دادیم و فرشتهای بر صورت تو آفریدیم تا از برای تو حج گذارد و تا زنده باشی، هر سال حجی مقبول در دیوان عملت مینویسیم تا بدانی که رنج هیچ نیکوکار بر درگاه ما ضایع نیست. دل به دست آور که حج اکبر است * از هزاران کعبه، یک دل بهتر است کعبه بُتگاه خلیل آزر است * دل نظرگاه جلیل اکبر است(۱)
پیامها
شاد کردن دل انسانی، ارزش و پاداشی بیش از رفتن به حج دارد.
به دست آوردن دل انسانهای رنجور و دل شکسته، بسی سختتر از سفر حج و مشکلات این سفر است.
کعبه اگرچه مکان مقدسی است، ولی قلب انسان مؤمن حرم خداست. بنابراین، زیارت کعبه در برابر دلجویی از انسان مؤمن، حج اصغر است.
کاربرد: به خودداری از مردم آزاری و رنجانیدن دیگران اشاره دارد. در بیان اهمیت و ارزش دلجویی و دلداری ستمدیدگان و بینوایان به کار میرود. اگر شخصی با انواع کارهای خلاف و ستم به دیگران مالی جمع کند و به حج برود، از این ضربالمثل برای او استفاده میکنند.
ضرب المثل های هم مضمون
اگر بر آب روی، خسی باشی و اگر بر هوا پری، مگسی باشی، دل به دست آر تا کسی باشی.
بهتر ز هزار کعبه باشد یک دل.
تا توانی دلی به دست آور.
عالمی را شاد کرد آن کس که یک دل شاد کرد.
عُمر به خشنودی دلها گذار.
کعبهای آباد کرد، هر کس دلی را شاد کرد.(۲)
اشعار هم مضمون
یک کعبه صورت است و یک کعبه دل * تا توانی عمارت دلها کن به دست آوردن دنیا هنر نیست * برادر، گر توانی دل به دست آر تا توانی رفع غم از خاطر غمناک کن * در جهان گریاندن آسان است، اشکی پاک کن درون فروماندگان شاد کن * ز روز فروماندگی یاد کن صد خانه اگر به طاعت آباد کنی * زان به نبود که خاطری شاد کنی گر بنده کنی به لطف، آزادی را * بهتر که هزار بنده آزاد کنی(۳) (علاء الدوله سمنانی)
ریشه های قرآنی حدیثی
رسول خدا(صلی الله علیه وآله): «اِنَّ اَحَبَّ الأَعمالِ عَلَی اللهِ اِدخالُ السُّرُورِ عَلَی المُؤمِنین؛ بهترین کارها نزد خداوند، شاد کردن مؤمنان است».(۴)
رسول خدا(صلی الله علیه وآله): «مَن سَرَّ مُؤمِناً فَقَد سَرَّنی، وَ مَن سَرَّنی فَقَد سَرَّ اللهَ؛ هر که مؤمنی را شاد کند، مرا شاد کرده و هر که مرا شاد کند، خدا را شاد کرده است».(۵)
لغات
فی الحال: هم اکنون
بستد: ستادند
عمارت: ساختن، آباد کردن
استفسار: پرسوجو
به: بهتر
در عقبش روان شد: پشت سرش رفت
آزر: نام مادر ابراهیم(علیه السلام)
جلیل اکبر: خداوند باشکوه و بزرگ
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
موضوع انشا: خورشید
(به شیوه پرسش و پاسخ در متن عینی و ذهنی)
به نام خدا.
خورشید یکی از میلیاردها ستاره ی موجود در جهان است. این ستاره در مرکز منظومه ی شمسی قرار دارد. نه سیاره ی منظومه ی شمسی تقریباً بر روی یک صفحه به دور خورشید می چرخند. خورشید به دلیل نزدیکیش به ما درخشانتر وبزرگتر از سایر ستارگان به نظر می رسد. فاصله ی آن تا زمین ۱۵۰ میلیون کیلومتر است. قطر خورشید حدود ۱.۳۹۰.۰۰۰ کیلومتر است که در مقایسه با قطر زمین (۱۲۷۵۶ کیلومتر) بسیار زیاد است. با اینکه خورشید از گاز تشکیل شده است، وزن آن بیش از ۳۰۰ هزار برابر وزن زمین است. حجم خورشید حدود ۳/۱ میلیون برابر حجم زمین است. هشت دقیقه و ۲۰ ثانیه طول می کشد تا پرتوهای خورشید به زمین برسند . خورشید نیز مانند سایر اجرام آسمانی همواره در حال حرکت است. این ستاره به همراه سایر اجرام منظومه ی شمسی هر ۲۲۵ میلیون سال یک بار به دور کهکشان راه شیری می چرخد. علاوه بر این خورشید به دور محور خود نیز در حال گردش است. دمای مرکز آن حدود ۱۵ میلیون درجه ی سانتی گراد است.
سطح خورشید از سه لایه ی گاز تشکیل شده است. داخلی ترین لایه «شید سپهر» نام دارد. دمای این لایه حدود شش هزار درجه ی سانتی گراد است. لکه های خورشیدی در سطح شید سپهر ظاهر می شوند. لایه ی بالاتر، «رنگین سپهر» نامیده می شود. ضخامت این لایه ۱۴ هزار کیلومتر است. رنگین سپهر از هیدورژن، هلیم و سایر گازها به وجود آمده است. دمای این لایه حدود پنج هزار درجه ی سانتی گراد است. به خارجی ترین لایه ی خورشید که اطراف رنگین سپهر را احاطه کرده است، «تاج» می گویند.
خورشید منبع نور و حرارت در منظومه ی شمسی است. بدون وجود آن امکان ادامه ی حیات بر روی کره ی زمین غیرممکن است.
موضوع انشا: زندگی
(به شیوه پرسش و پاسخ در متن عینی و ذهنی)
مرحله ی اول: طرح پرسش های گوناگون
۱: چرا زندگی پر از فراز و نشیب است؟
۲: در چه کشور هایی زندگی بهتر است؟
۳: چرا برخی میگویند باید در زندگی بسازی و بسوزی؟
۴: زندگی چیست؟
۵: آیا زندگی برای همه ی انسان ها یکی است؟
۶: آیا میتوان شیرینی زندگی را حس کرد؟
مرحله ی دوم: شناسایی و جدا کردن پرسش های عینی
۱: زندگی چیست؟
۲: چرا زندگی پر از فراز و نشیب است؟
۳: آیا زندگی برای همه ی انسان ها یکسان است؟
۴: در چه کشورهایی زندگی بهتر است؟
مرحله ی سوم: گزینش و سازماندهی پرسش ها
۱: زندگی چیست؟
۲: چرا زندگی پر از فراز و نشیب است؟
۳: ایا زندگی همه ی انسان ها یکسان است؟
۴: در چه کشورهایی زندگی بهتر است؟
متن نوشته:
زندگی در واقع تنها به معنای زنده ماندن نیست که فکر میکنند، نفس کشیدن خود تنها یک زندگی است یا بخور و نمیر زندگی کردن میتواند جزئی از یک نوع زندگی کردن باشد اما در واقع زندگی کردن یعنی فراهم بودن کلیه ی نعمات دنیا که ساخته ی دست بشریت میباشد میباید جهت رفاه و زنده ماندن در دسرس قرار گیرد چه در زمینه ی اقتصادی و چه در زمینه ی اجتماعی میتواند رل اساسی در پیشبرد هرچه بهتر زندگی کردن انسان ایفا نماید و بشریت را به سر منزل خوشبختی و ارزوهای دیرینه اش سوق دهد. لازم به ذکر است موقعی که انسان ها برای دستیابی به اهداف زندگی اعم از خورد، خوراک، پوشاک و سایر لوازم زندگی که بتواند به دست اورد و یا برای رسیدن به ان میباید شیره ی جانش را بمکند و سختی روزگار را با جان بخرد و از بینهایت ارزو بگذرد تا شاید بتواند به زندگی پر از فراز و نشیب را که هر روزه رفیق او در زندگی شده و یقه اش را گرفته یه زندگی بخور و نمیر را برای خود و خانواده اش فراهم نماید. باید بدانیم در جوامعی که بنیان زندگی کردن بر اساس مالکیت خصوصی استثمار به دست انسان بنا نهاده شده و اجازه داده میشود عده ای انگشت شمار به ثروت های افسانه ای و هنگفت برسند و از دس رنج و زحمات ۹۹ درصد مردم جامعه سود ببرند و به ارزوهای خیالی خود برسند و از هر نظر برای خود و فرزندانشان خوشبختی را فراهم سازند ولی از طرف دیگر بخش اعظم جامعه عبارتند از مردمان فقیر و تهی دست و کارگران و زحمتکشان که با زور بازوان خود که در بردگی مزدی گرفتار امده اند که میتواند ۹۹ درصد جامعه در دنیا را تشکیل دهند و در زیر خط فقر چیزی به نام زندگی، تازه زندگی هم نیست شب و روز را سپری نمایند. کشورهای افریقایی و کشورهای خاورمیانه و در کل کشور های در حال توسعه شامل زندگی پر مشقت تری هستند که باعث شده بخش عظیمی از مردمان این کشورها از نعمت درس خواندن محروم گردن و یا کودکان خیابانی و یا ن به کارهای رو سپی گری روی اورند به عنوان نمونه کشور هند قابل ذکر انشاء مورد نظر است.
موضوع انشا: ستاره
(به شیوه پرسش و پاسخ در متن عینی و ذهنی)
روی ایوان ایستاده بودم و ب اسمان پر ستاره نگاه میکردم،صدای مرموزی مرا به خود جلب کرد ،نردبامی که گوشه ی حیاط بود تکان میخوردنزدیک تر شدم ولی چیزی نبود،ناگهان به سرم زد تا از پله های آن نردبام بالا روم .
پله ها را یکی یکی میگذراندم و گویی نردبام بلند تر میشد .همانگونه ک بی وقفه پله ها را سپری میکردم میتوانستم حضور گرمای ستارگان را در کنار خود حس کنم
روی یکی از پله ها متوقف شدم و دستم را دراز کردم تا ستاره ای را ب دست بگیرم .
چند ستاره ای کندم و در جیب بلوزم گذاشتم ،با احتیاط پله ها را باز گشتم،ناگهان پایم به یمی از پله ها گیر کرد و با صدایی محیب ب زمین خوردم.
در همین حین ک از ترس جیغ میکشیدم مادرم مرا از خواب بیدار کرد
از حول و ترسی ک در جان داشتم دست خود را ب سمت جیبم اما ستاره ای در کار نبود
نفسم را ب بیرون دادم و خدارو شکر کردم ک همه ی اتفاقات خواب بود.
اگر شما انشا بهتر دارید برای ما ارسال کنید.
موضوع انشا: کفش
(تلفیقی عینی و ذهنی)
سعی کردم بغض گلویم را قورت بدم چشمانم از اشک لبالب پر شده و بود و هر لحظه منتظر برای فوران و جاری شدن با پشت دستم محکم روی پلک هایم دست کشیدم و باز خیره ی کفش های براق و نارنجی رنگ ان دخترکی که همه با نام سارا انصاری صدایش میزدند شدم بیشتر دخترهای مدرسه ارزو داشتند با او دوست باشند ولی او مغرور تر از ان بود که با کسی همکلام شود دلیل مغروریتش برایم مجهول بود اما میشد گمان هایی زد شاید چون مدیر مدرسه ما خاله او محسوب میشد یابه دلیل اینکه همیشه لباس ها و کفشهایش جدید و نو بودند از این دختر بیزار نبودم اما هیچموقع هم به طرفش نمیرفتم فقط بر دیوار سیمانی مدرسه تکیه میزدم و خیره ان جفت کفش های دخترانه جدید و هرروزیش میشدم.
کفش هایم را به پا کردم مثل همیشه کهنه و خاکی بودند پ من هیچ اشتیاقی برای تمیز کردنشان نداشتمسه سال بود که این کفش را به پا میکردم و مسیر خانه به مدرسه و مدرسه به خانه را طی میکردم تصمیمم را گرفتم اخمی مستحکم بر پیشانیم نشاندم و در اهنی زنگ زده را با همه توانم باز کردم در با شدت به دیوار برخورد که در نتیجه تکه ای از دیوار کنده شد.
به سمت حوض وسط حساط رفتم و مشتی از اب خنک را بر صورت داغ و عرق کرده خود پاشیدم مقنعه را از روی سرم بیرون کشیدم و موهای بلندم را به دست نسیم خنک سپردم کمی از عصبانیتم فروکش شده بود ولی خود خوب میدانستم که این جز ارامشی قبل از طوفان نیست.
ریه هایم را پر کردم و با شدت بیشتری جیغ زدم و ادامه دادم:اخه تا کی باید این کفش های کهنه و زوار در رفته رو بپوشم هان؟! تا کی باید قانع باشم به این وضعیت؟! اخه من دخترم دوست دارم مثل بقیه باشم همیشه کفشهام تمیز باشن و برق بزنن اخه چرا درک نمیکنید که هرروز با خجالت اون لعنتی هارو میپوشم به اون جهنم دره میرم مگه من چیم از اون دخترا کمتره؟! چون پدرم پول نداره باید همیشه سر به زیر باشم؟!!!
غم و خجالت را به خوبی میشد در چشمان نم زده تنها تکیه گاه زندگیم دید یه لحظه از خودم بدم اومد به خاطر حرفایی که ممکن بود تک تک کلماتش کمر پدرم رو خم کنه یه لحظه زیر دلم خالی شد خیلی تند رفتم و به قول خان جون پیاز داغشو زیاد کرده بودم اما کم نیاوردم به سمت اتاق رفتم و در رو با تمام ناراحتی و تنفر و خشم بستم هیچ صدایی از پشت در نمی امد و به سمت ایینه روی طاقچه رفتم موهایم بسیار نامرتب و خط های اشکم به وضوح پیدا بودند
رخت خوابم را پهن کردم به موضوعی که چند وقتی بود ذهنم را شب و روز درگیرخودش کرده بود فکر میکردم و به سقف ترک خورده خیره بودم که کم کم چشمانم رنگ خواب را به خود گرفت و بسته شدند.
کفش های ابی رنگ با لژ بلند به خوبی به پاهایم می امدند با هر قدمی که برمیداشتم کفش هایم به طرز معجزه اسایی رنگ عوض میکردند نیشم تا بناگوش باز شده بود با اعتماد به نفس بالایی قدم برمیداشتم تا سارا رو دیدم پشت پلکی برایش نازک کردم که.
زنگ ساعت تمام رشته ی های فکر و خوابم را تکه تکه کرد در حالی که بلند میشدم هرچه فحش بلد بودم را نثار ساعت اهنی و قدیمی کردم در اتاقم را باز کردم و تا خواستم به سمت حیاط بروم پایم به شیئی برخورد کرد و محکم با تمام وزنم به زمین برخورد کردم
درد اشک اوری در پاهایم پیچیده بود چشمانم نم ناک شده بود و هرلحظه ممکن بود با صدای بلند و نخراشیده ای زار بزنم که سر برگرداندم و با دیدن یک جفت کفش صورتی عروسکی در جا میخکوب شدم یک لبخند ملیح خود را جایی در میان لبانم جا داد اینقدر شوک زده بودم که از ان اشک و زاری دیگر خبری نبود بالاخره جرات پیدا کردم و دستانم را به سمت کفش های جدیدم بردم و بعد ان ها را بو کشیدم بوی نو بودنش به سلولانم طراوت میبخشید و بعد شرمسار از تمام رفتار ها و حرفای کودکانه دیشب با پدرم کفش هایم را در اغوش کشیدم.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
درد و دل یک موش آزمایشگاهی(طنز)
به نام خالق تبسم های خالصانه
من موشی کوچک هستم که در یک آزمایشگاه فوق پیشرفته زندگی میکنم.در این آزمایشگاه همه چیز عالی است ،اینجا من چند پزشک شخصی دارم که هر روز سلامتی ام را چک میکنند تا مبادا مریض شوم.کارکنان اینجا آنقدر مرا دوست دارند که مدام آمپول و قرص های تقویتی به من میدهند تا همیشه شاد و سلامت باشم.حتی یک بار که حالم بد شد تمام پزشکان بالای سرم آمدند و مرا حسابی خجالت زده کردند.آنان با دستپاچگی مرا نگاه میکردند و غصه ی سلامتی ام را می خوردند! حتی شنیدم که یکی از پزشکان با ناله گفت:«وای پروفسور!اگر این بمیرد ما چه کار کنیم؟!»همان لحظه می خواستم بگویم«غصه نخور جوان!مرگ حق است . همهٔ ما روزی به دنیا آمده و روزی هم از دنیا میریم .بالأخره من هم سنی ازم گذشته تو خودت را اینقدر اذیت نکن!»اما افسوس! آن قدر حالم بد بود که نتوانستم پزشکانم را دلداری دهم.بعد هم که تلاش کردم بلند شوم و بگویم نگران نباشید آن قدر ها هم حالم بد نیست اما به خاطر سر گیجه هنوز بلند نشده پخش زمین شدم که همان موقع یکی از پزشکانی که علاقه زیادی به من داشت از ناراحتی با صدای بلند گریست.خدا خودش به این بیچاره ها صبر دهد
درد و دل یک موش آزمایشگاهی
نمیدونم از کی اما از وقتی که چشام رو باز کردم خودمو تو این خراب شده دیدم. اه دیگه حالم بهم میخوره از این اتاق وادماش هر کاری میخوان بام میکنن انگار که عروسک خیمه شب بازیشون هستم. هنوز اون روزی رو یادم نرفته که اون زهرماری رو به خوردم دادن علاوه بر مزه تلخ و چندشش باعث شد سه هفته تمام عین مجسمه اناهیتا خشک بشم .هه اما خوب تلافی کردماااا
چنان انگشت بد ترکیبشو گاز گرفتم که از درد کم مونده بود بره تو کما.
خدا به خیر کنه و منو از دست این دیوونه ها نجات بده.
اما باید بدونن که با کی طرفن نمیشه که هر کی از راه رسید بیاد تو و یکم انگولکم کنه و هر کاری میخواد بام انجام بده و ده برو که رفتیم. هر روزم باید کار های روز قبل رو انجام بدم تا اینا به نتیجه مزخرفشون برسن؛به عبارتی روز از نو روزیی از نو
درد و دل یک موش آزمایشگاهی
سلام من یه موش سفید آزمایشگاهی هستم ، می خوام درد و دلی از زجرهایی که آزمایشگاه کشیدم را براتون بگم.
آخه شما بگین من بی نوا باید چیکار کنم من به این کوچیکی باید جور هیکلای آدمارو بکشم ؟
می خوان دارو درس کنن اول روی من آزمایش می کنن بعد میارن به آدما میدن ، می خواستن استامینوفن درس کنن میارن به من می خورونن آخه من کی سردرد گرفتم که خودم نفهمیدم ، می خوان برا خودشون دگزامتازون درس کنن من بیچاره رو با سرنگ سوراخ سوراخ می کنن اگه زنده موندم ازش استفاده می کنن و اگه فوت شدم تغییرش میدن و روی یه موش دیگه آزمایش می کنن تا حالا که شانس آوردم .
من آخه از دست این آدما چیکار کنم ، اونقد روی من آزمایش انجام دادن که همیشه حالت تهوع دارم و نمی توم حتی یه تیکه غذا بخورم .
حالا اینا تموم شد و دوران نانو و دانش های هسته ای اومده که از اونا بدتره آخه ما موشای بیچاره چه گناهی داریم که ما رو اینطوری زجر میدین شماها بگین من دردم از دست اینا کجا ببرم .
ضعیف تر از ما گیر نیوردن.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
انشا در مورد خوشبختی با کلمات مترادف، متضاد و .
*مقدمه*
همه ما انسان ها در پی یافتن خوشبختی هستیم و خواهان انیم تا بالاخره روزی انرا بدست اوریم.اما نمیدانیم که اگر در سختی هستیم و اگر خوشی فقط و فقط مسئلوش خودمان هستیم. خوشبختی یعنی ؛ داشته ها را غنیمت شمردن و از آنها لذت بردن،خوشبختی به معنای رضایت است.مهم نیست چه داشته باشیم یا چقدر مهم این است که از همانی که داریم راضی باشیم.
*بدنه*
ما انسان ها ابتدا باطن زندگی خود را با ظاهر زندگی دیگران مقایسه و در اخر درصد خوشبختی خود را سنجش میکنیم.
کسی که دندان درد دارد فکر میکند که تمام کسانی که دندان هایشان سالم است خوشبخت اند.فقیر خوشبختی را در پول داشتن می بیند و از نظر او روزگار به ساز پولدارها می رقصد.گشنه یک تکه نان برایش سعادت است تشنه هم همینطور یک قطره اب
ما انسان ها هیچگاه به همان زندگی همان موقعیت همان داشته هایمان که ممکن است خیال پردازیها و رویا پردازیها خیلی ها باشند راضی نبوده ایم.این ذات ادمی زاد است که انقدر زیاده خواه و پرتوقع هستیم که همیشه بهترین ها را برای خود میخواهیم.
نمی دانیم شادترین مردم بهترین چیزها را ندارند اما بیشترین استفاده را میکنند از هر انچه که دارند.اگرداشته هایمان را بشماریم دیگر وقت شمردن نداشته ها را نداریم.
در جمع از شلوغی کلافه می شویم و در خلوت از تنهایی بغض میکنیم،تمام هفته منتظر رسیدن روز تعطیل هستیم و اخر هفته هم بی حوصلگی مان را گردن غروب جمعه می اندازیم،نمیخواهیم قبول کنیم همه زندگی مان معجزه است؛همین که می خوابیم بیدار می شویم نفس میکشیم همین که خورشید طلوع میکند،غروب میکند؛باران بی منت می بارد،زمین بی توقع ما را در خودش جای داده،همین که آسمان به روی ما می خندد و همچون پدری خود را سر پناه ما کرده.اغلب انسان های بزرگ قبل از به اوج رسیدن و شهرت ادم های کوچکی بوده اند از خانواده های کوچک،زندگی ما انسان ها نیز به همان گونه است برای رسیدن به شیرینی و خوشبختی ابتدا باید مزه تلخی و بدختی را بچشیم تا انسان های تکامل یافته و پخته ای شویم.
به درخت نگاه کنید قبل از اینکه شاخه هایش زیبایی نور را لمس کنند ریشه هایش تاریکی را نوازش کرده اند اری این یک واقعیت است که برای رسیدن به نور باید از تاریکی کرد باید صبر داشته باشیم و اگر تقی به توق خورد نگوییم خدا با من پدر کشتگی دارد و حتما با من لج است. این سختی ها و بغرنج ها امتحاناتی از سوی خداوند از سوی خداوند هستند. اگر صبر داشته باشی و راه حل هایی برای حلشان پیدا کنی ان گاه است.که دیگر نمیخواهد خوشبختی را تعقیب کنی زندگی میکنی و خوشبختی پاداش مهربانی ها صبوری ها و گذشت کردن هایت است
*نتیجه*
خوشبختی چیزی نیست که کسی به ما بدهد یا منتظر امدنش باشیم. خوشبختی حس کردنی است حسی که خودمان باید ایجادش کنیم خوشبختی را همه دارند اما همه ان را کشف نمی کنند.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
موضوع انشا: پرواز بدون بال
میتوانم مادر صدایت کنم؟
امروز خانه نخواهم بود.
امروز ساعت ها تنها خواهی بود. امروز دگر هیچکس من نخواهد بود.
مادر اگر فردا به خانه نیامدم، ادامه بده به زندگی کردنت
مادر من امروز مردی را کشتم
میخواهم احساس کنم بالا ترین نقطه جهت جنوبی را تا وقتی که بدنم تن به سقوط دهد.
مادر امروز دندان های کهنه ام را در آوردم
موهایم را تراشیدم
و تو را هم با آغوشت کنار گذاشتم
خانه ات را ترک کردم
آنقدر که دور را فرا تر از آشنایی دوباره
آنقدر خسته که لبخندم را با میخی نگه داشته ام
مادر من بال هایم را کندم. کمی درد داشت اما شجاعتی را یادم داد که. نامش را نوازش گذاشتی
و این بار پرواز خواهم کرد
پروازی که تو مرا آموختی و با بال هایی که از تو به من نرسید
من پرواز بدون بالی خواهم داشت
مطمعن باش هراسی ندارم
مادر میتوانی تصور کنی؟
من. بدون بال.
موضوع انشا: پرواز بدون بال
دلش می خواست پرواز کند، ولی بال نداشت. از کودکی پدرش به او می گفت وقتی انسان می میرد ، به سوی خدا پرواز می کند. دلش می خواست پیش خدا برود ، ولی بال نداشت . باران می بارید. سنگ سفید مرمری قبر پدرش زیر نور زمردی باران می درخشید. حالا پدرش نبود. او به سوی خدا پرواز کرده بود . پسرک تنها، زیر ضربات سخت باران فکر می کرد. دلش برای پدر تنگ شده بود . ایده ای به ذهنش رسید . به سوی خانه رفت.از پرهای کنده شده ی پرندگانش برداشت و به دو چوب چسباند. دو چوب را به دستانش بست و به لبه پرتگاه دهکده رفت. ذرات سیمگون باران مو هایش را خیس کرده بود . عکس پدر را بوسید و در جیبش گذاشت. چشمانش را بست ،و پرید. حالا پسر پرواز می کرد. به سوی خدا و به سمت آغوش گرم و مهربان پدرش پرواز می کرد. بدون بال پرواز می کرد.
موضوع انشا: پرواز بدون بال
مقدمه: گاهی ماادم ا رزوهایی داریم که براورده شدنشان تنها در حد یک ارزو می ماندوهمیشه انسان در تلاش است که ارزوهای کودکی اش را به حقیقت تبدیل کنندمانندپرواز.
متن انشا: اکنون با پیشرفت علم و فناوری،انسان توانسته است که درلابه لای ابرها پرواز کندومناظرزیبای طبیعت راازبالا به پایین تماشاکنندوازجایی به جای دیگرحرکت کنندمثل پرواز با هلیکوپتر یا هواپیما و چترها و جت ها که این خودش می شود پرواز بدون بال.اماتابکنوننتوانسته اندچیزی کشف کنندکه به وسیله ی پر و بال انسان مانندپرندگان در اسمان به مدت زمان زیادی اوج بگیرند و پروازکنند.
همین خوشحالی زیاد،این پیشرفت های فرهنگی و علمی می تواندانسان را بدون بال به اوج اسمان ببردومانند پرنده ایی پرسرعت درمسیرپیشرفت و ترقی پروازکنندو مرتبه های افتخارو سربلندی را کسب کنند.
ازگذشتگان خیلی دورتا بکنون انسان های زیادی در عرصه پرواز تلاش نموده اندوافتخارهای زیادی رانیزکسب کرده اندبه امیدروزی که انسان به معنای واقعی پروازکنندو همچون پرندگان دراسمان اوج بگیرند.
نتیجه گیری: پروازتنهابا بال و پر امکان پذیرنیس بلکه روش ها و شیوه های دیگررا نیز وجودداردکه با پیشرفت علم و فناوری به مرور زمان امکان پذیرمی شود.هرچندکه هم اکنون نیزما انسان ها می توانیم بدون بال در اسمان اوج بگیریم و ابر هارا از نزدیک ببینیم وجهان را زیرپای خودحس کنیم.مانندپروازدر هواپیما
موضوع انشا: پرواز بدون بال
آیا تا به حال به پرواز بدون بال فکر کرده اید؟آری پرواز بدون بال.شاید اکثریت مانتوانیم پروازی که بدون بال است را در ذهن هایمان بگنجانیم .ولی من چندنمونه را برایتان ذکر می کنم :
زمانی که انسان پای سجاده ی رنگین خودنشسته ودرحال گفتگو با خالقش هست،آرامشی وصف ناپذیر رادرک می کند دراین هنگام است که دلش به آسمان هاوپیش خدابدون بال پرمی کشد.
یا هنگامی که دل فقیری را باصدقه ی اندکی خرسند و شاد می کند،دلش درحال پروازبه بالا بالا هاست .
حتی وقتیکه با نیکی به پدر و مادرش به دل آنها ومقربان آسمانی طراوت میبخشد،دراوج سپهر بی کران ونزدیک خداست.
درموقعیتی که انسان درحال لغزش ازجاده مستقیم به گمراهی است درآن واحد عزت نفس به خرج داده وباکمی تأمل دوباره به راه پیشین خود برمیگردد دلش به سمت بالا همچون پرنده درحال بال زدن است .
درهمه ی این حالات دل است که بال میزند،دل است که پرواز میکند،آن هم پرواز بدون بال.
موضوع انشا: پرواز بدون بال
پنجره باز است !خورشید چه ناز است!سکوت در آسمان پرواز میکند! خورشید زمین را ناز میکند! شهر چادر تابستان را پوشیده است ! رفتگر آسمان ابرها را جارو کرده است! گویا ابرها باشهر قهر هستند! گویا خیاط لباس آسمان اینبار پرتوهای خورشید هستند!.
دفترم را در آغوش گرفتم پابه پای باد دویدم، رفتم به آن سوی حیاط که درخت پیر تاج خشکیده اش را در حوض فیروزه ای حیاط نقاشی میکرد،رفتم به آن سوی حیاط که گل های گلدان برای ماهی ها قصه می خواندند '، قلمم را برداشتم و نوشتم از پرواز گلبرگ های سرخ در آب آبی حوض، از پرواز سبزی گیاه به سوی خشکی شاخه ، که نمایانگر پرواز رنگ ها در جهان هستند!.نوشتم از پرواز گرمای پرتوهای خورشید در سردی برف های سپید،! از پرواز آب بر روی پلیدی زمین، که به جهان می آموزند زندگی سختی و آسانی دارد،جهان پاکی و ناپاکی دارد، کار ما ساختن و ساختن است !.نوشتم از پرواز رویا وخیال در حقیقت، پرواز فداکاری وخون در شهادت، که پیامش چیزی نیست جز آنکه جهان بداند وبفهمد که باید آرمان ها وهدف های زندگی را یافت و برای به دست آوردنشان ناممکن ها را ممکن کرد. نوشتم از پرواز سجود در عبادتگاه، از پرواز نیاز در دعا، پروازحقیقت در قرآن وپرواز پاکی در وضو،که تنها دلیلشان پرواز ایمان به سوی خداست، پرواز عشق و محبت در قلب های عاشقان خداست، نوشتم از پرواز سینمای ذهن درتاریکی، از پرواز طلوع در خموشی شب، که به ما می گویند:(زندگی یکسان نیست، در پس هر شکستی امیدی سخت متولد میشود،تنهاکافیست امیدها را به پرواز درآوریم وبدانیم موفقیت ها نزدیک هستند)،نوشتم از پرواز نقطه در واژه، از پرواز واژه در ابیات، از پرواز قطره ها در آب،که معنایی ندارند جز آنکه آدمیان بدانند وبفهمند که میتوانند با کمترین ها و ساده ترین ها دنیایی پر از خوشبختی و موفقیت را از آن خود کنند، آری!!چه زیباست و زیباست!!!! پرواز نعمت در جهان ، پرواز بدون بال زیبایی ها در جهان و دل انگیز تر آن است که در هر پروازی درسی از درسهای کلاس آفرینش پرواز میکند.
بیایید باهم عشق ومحبت را به پرواز در آوریم، خوبی ها را در جهان جا دهیم ، شادمانی ها را بال دهیم، بیایید با هم دست در دست هم پرواز کنیم، بیایید جهانی زیبا را به پرواز در آوریم.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
موضوع انشا: کودکی من
مقدمه: کودکی هر انسانی یکی از شیرین ترین و جذاب ترین بخش از زندگی او است که گاهی انسان حسرت آن روزهای بدون دغدغه و فکر را می خورد و با یادآوری آن روزها آه می کشد و با خود«ای کاش ها» می گوید اما چه فایده ه ایی دارد؟ روزهای رفته باز می گردند؟
تنه انشاء: کودکی من یکی از پرخاطره ترین دوران زندگیم است زمانی که با مادر و پدر به پارک می رفتیم و مادر و پدرم پا به پای من بازی می کردند و با صدای بلند می خندیدیم و یا زمانی که می افتادم و از شدت درد گریه می کردم، همراه درد من درد می کشیدند و گریه می کردند و من آن زمان کوچک بودم و ای کاش اشک های لرزانشان را می بوسیدم و از آن ها تشکر می کردم برای این همه توجه و علاقه ایی که به من داشتند و یا خاطره ی روزهای بازی به همراه دوستانم در زمین ورزش و دویدن ها و خنده ها و دعواهایمان به دنبال توپ می دویدیم و در تلاش زدن یک گل در تور دروازه جان می کندیم و تنها ناراحتی ما لباس کثیف شده و باخت ما از بازی بود. کودکی که با دعواهای خواهر و برادری تنها تکرار روز مرگی داشت اما قهرها و دعواهایش هم ثانیه ایی بود و زود و تند فراموش می شد.
نمره های عالی گرفتن از معلم و شادی های بعد از آن و یا نمره های کم گرفتن و ناراحتی بعد از آنشیطنت ها و بازیگوشی هایی که هر روزه بود و صبر پدر و مادر بی پایان. کودکی من خلاصه شد در شادی ها و گریه هایی که خنده هایش همیشگی و گریه هایش لحظه ایی بود! کاش در همان سن کودکی باقی می ماندیم با بزرگ شدن، دغدغه هایمان بیشتر نمی شد. کاش هنوزم قهرهایمان لحظه ایی و گریه هایمان دقیقه ایی بود. کاش خنده از لب هایمان فراری نباشد و دل ها از کینه تیره و تار نشود.
کاش قدر لحظه های با هم بودنمان را بیشتر بدانیم و دقیقا الانی که خانواده و عزیزانمان کنار ما هستند کمی بیشتر به آن ها محبت کنیم و از تمام زحمت ها و لطف هایی که در حق ما انجام داده اند تشکر کنیم زیرا که هر چقدر دست پدر و مادر را برای محبت های بی کرانشان ببوسیم باز هم خیلی کم است.
نتیجه گیری: کاش انقدر زود ، دیر نمی شد. کاش انقدر در زندگی از کلمه ی کاش استفاده نمی کردیم و هیچ حسرتی در دل به جا نمی گذاشتیم و تا می توانستیم از دنیا و لحظه هایش استفاده می کردیم و برای هیچ غم و دردی ناراحتی نمی کردیم. کاش کمی بیشتر کودکی می کردیم.
موضوع انشا: کودکی من
کودک که بودم انگار خوشحال تر بودم. دنیای شیرین کودکانه ای داشتم,شادشاد بودم حتی وقتی ناراحت می شدم لحظه ای بعد آن را فراموش می کردم.
اسباب بازی ها و عروسک هایم را خیلی دوست داشتم و هرروز و هرشب با آنها بازی می کردم. چه زود خوشحال می شدم.
وقتی ناراحت می شدم, گریه می کردم
اصلا نگران فردایم نبودم و همه شادیم بازی های کودکانه ام بود.
وقتی کودک بودم, چه زود قهرمی کردم و چه زود می بخشیدم و آشتی می کردم.
نقاشی های کودکانه ای داشتم. رنگ آمیزی کردن را بلد نبودم و همیشه از خط بیرون می زدم ولی انگار دنیایم رنگین تر بود درست مثل رنگین کمان.
دنیای کودکانه ام خیلی صادقانه بود و خنده هایم از ته دل بود.
اما حالا.
نمی دانم انگار فرد دیگری شده ام ولی حتی اگر تغییر هم کرده باشم همه آن خاطرات کودکی ام نه در ذهن بلکه در قلبم ثبت شده اند و هرگز آنها را فراموش نخواهم کرد.
موضوع انشا: کودکی من
زندگی میگذره دیر یا زود زشت و زیبا با شادی و ناراحتی و فقط و فقط خاطرات تلخ و شیرینی هستش که برامون باقی میمونه .کودکی همه ما پر از خاطرات رنگارنگه که باعث میشه بخندیم یا گریه کنیم البته مطمئنم که خنده بیشتر از گریه کارسازتره چون کسی خاطرات بد رو به یاد نمیاره.گاهی دلت از سن و سالی که داری می گیره و دوست داری که به دوران کودکیت برگردی و روی دستای مامانت بخوابی نه اینکه تنها وبدون قصه بلکه با گریه خوابت ببره .یاد بچگیام میوفتم که شبی نمیشد بدون قصه های مامانم بخوابم مامانم شروع میکرد به قصه البته اولش لالایی میگفت بعدش یه قصه که هر شب متقاوت تر از شب قبلش بود.هنوزم وقتی یادش میوفتم توی گوشم تکرار میشه ؛ لالالالا گل پونه بابات رفته در خونه
لالالالا گلم باشی همیشه در برم باشی
لالالالا گل آلو درخت سیب و زرد آلو
لالالالا گلی دارم ببین چه بلبلی دارم
لالالالا گل خشخاش بابات رفته خداهمراش
لالالالاگلم لالا بخواب ای بلبلم لالا
بخواب ای دختر زیبا بخواب شیرین من لالا.
با این لالایی به خواب میرفتم چقدر دلم برای بچگیام تنگ شده کاش که برگرده .چقدر دلم برای تمام شادی های کودکانه بازی های پرهیجانانه تنگ شده ای کاش میتونستم این دنیارو مثل دنیای کودکیم زیبا و ساده جلوه بدم و زندگی آرومی داشته باشم ولی حیف که نمیتونم.
شاید خودمم روزی مادر بشم یا اینکه نه ولی خب کاری میکنم که زندگیش چه توی کودکی بلکه توی نوجوانیشم شیرین و زیبا باشه و فقط امیدوارم که رویا نباشه.
موضوع انشا: کودکی هایم
زندگی می گذرد دیر، زود، زیبا، زشت ،با وفا، بی وفا، و پر از خاطرات تلخ وشیرین.
کودکی همه ما پر از خاطرات به یاد ماندنی است.
خاطراتی که شاید هیچ وقت یادآوری آنها تمام نشود.خاطرات به یادماندنی که دوست داری دوباره تکرار شود.
گاهی دلت از سن و سالت می گیرد و می خواهی کودک باشی بزرگ که باشی باید بغض های زیادی را بی صدا خفه کنی.
گاهی وقت ها می گویی:ای کاش هرگر بزرگ نمی شدم. ای کاش مامانم دوباره برایم لالایی می خواند.
ای کاش مامان بزرگ دوباره کنارم می خوابید و برایم قصه تعریف می کرد.ای کاش مامان بزرگ دوباره برایم چادر می دوخت تا وقتی که سرم می کردمش بهم بگه عروسکم و من توی اون چادر خودم رو مثل فرشته ها می دیدم و با گرمای دستای پر از احساسش می خوابیدم.
ای کاش دست های بابابزرگ پیر و فرتوت نمی شد تا دوباره با اون دست های پر از مهر و صفاش برام خاک رو میکند و گل های شمعدونی رو جلوی چشمای پر از شور و شوق من می کاشت.
ای کاش گل های شمعدونی که بابابزرگ برام کاشته بود،مثل همون روز اول شاد و سرسبز می موند. یاد اون روزها به خیر !
همون روزهایی که ساعت ها به تماشای ابرها می نشستم و به دنبال شکل های مختلف بودم و یا به جستجوی ستاره ها به آسمان خیره می شدم.
دلم برای کودکی هایم تنگ شده،دلم سادگی کودکی هایم را می خواهد.
ای کاش می توانستم ای دنیایم رو هم مثل دنیای کودکیم پر از گل های شمعدونی کنم.
ای کاش اون احساسات دوباره برمی گشت.همون احساسی که ساعت ها لبخند رو بر لب هایم جاری می ساخت.
هنوز هم این احساس وجود دارد ،اما شاید لایه ای از حزن و افسوس آن را فرا گرفته است.ای کاش آن روز ها دوباره برمی گشت.
ای کاش!!!!
موضوع انشا: کودکی هایم
یادش بخیر بچگیام. شیطنت و دلخوشیام. مشق و کتاب و مدرسه. جدول ضرب و هندسه.
این ترانهٔ گوش نواز همیشه برایم آشناست و یادآور تمام خاطرات شیرین دوران کودکی.
روزهایی که انگار همین دیروز بود.
دورانی پر از آرزوها و شیطنت های شیرین بچگانه. دورانی رؤیایی.
مرور خاطرات کودکی لبخندی بر لبانم می نشاند و اشک از چشمانم جاری می سازد.!
زمان هایی که خیلی زود دیر شدند. زمان هایی که تنها دلخوشیم بازی و زمزمهٔ اشعار کودکانه زیر لب بود. دست در دست باران و همقدم با آب.
زمان هایی که همبازی پرندگان و پروانه های رنگارنگ می شدم و همزبان گنجشک های روی شاخه های زیبای درختان.!
دفتر خاطراتم را که ورق میزنم، غرق در دست خط ها و جملات شیرینی میشوم که معنای کودکی ام بودند.!
در صفحه ای از این برگه های رنگی، شعری زیبا و آشنا حواسم را پرت میکند.
همان شعر دلنواز «باز باران.»
چقدر برایم خاطره ساز بود.!
احساس میکنم خیلی زود در کتاب زندگی کودکی هایم را ورق زدم!
یادش بخیر آن روزها.!
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
موضوع انشا: ریشه هایم در ابر فرو رفته
درختی که ریشه هایش در ابر فرو رفته است
باری دیگر همین طبیعت تنوع طلب لباس های سفید رنگ خود را از تن خارج کرد و لباس سبز رنگ خود را بر تن کرد و همین است رسم روزگار و تو باید رنگ طبیعت به خود بگیری و او شکلی شد خودت را با ان وفق دهی .
با شروع دل انگیز بهار ،سرسبزی این طبیعت را درخت پر میکند و چقدر فقیر است این دنیا بدون این طراوت.
در این قاب عکس زیبایی ها،بهار معنای متفاوتی دارد ،بهار یعنی نغمه بلبل ،بهار یعنی دورهمی،بهار یعنی شور زندگی،بهار یعنی. بهار یعنی . بهار یعنی
اگر در تصوراتت ،زمین را پدر قرار دهی و مادر را اسمان ،خواهی دید پدر همچون زمین سخت و مقاوم و مادر همچون اسمان پاک و زیباست.
سال هاست که اسمان از شنیدن صدای نوزاد محروم است ،نه صدای نوزاد پرنده ای به گوش میرسد و نه صدای نوزاد آبی.
انگار خشکی و سردی زمستان همه را به قحطی کشانده بود .
بلاخره روز موعود فرا میرسد و نوزادی از جنس طراوت و شادابی پا به این زمین خاکی که سبزه هایی زیبا ان را پوشانده است می گذارد .همه دور هم جمع میشوند از مورچه در حال تکاپو تا خرس تنبل و خواب الود.
همه خوشحال بودند، ماه می رقصید،باد آواز می خواند،پرندگان از شور و شوق فراوان با صدای باد همخوانی میکردند ،گویی بهار و سبزه زار ها زندگی دوباره به انها داده بود و همه و همه دست در دست هم داده بودند و شروعی نو بود برای انها و این یعنی حیات ،یعنی هنر خدا
شهر طبیعت از خوشحالی در پوست خو نمی گنجید ودر کمال تعجب درختی وارونه به دنیا امد ،درختی که ریشه های خاک خورده اش را مادرش نوازش میکرد و شاخه های جارو مانندش را پدرش.
در همین هیاهو درخت وارونه دست به سوی اسمان دراز کرد و شکر خدای را به جا اورد و در همین لحظه بلبل ها شروع به اواز خواندن کردند و درختان از سنگینی بار میوه ها سر به سجده فرو اوردند و بدین ترتیب همه موجودات و کسانی که در اسمان ها و زمین هستند خدا را تسبیح گفتند
درختی که ریشه هایش در ابر فرو رفته است
باسلامی به رنگ شور. من درخت هستم
درختی که شاخه ای شکوفه بار ریشه های در آسمان فرو رفته .
صدای جیک جیک پرنده ها ریشه های را در سینه آسمان را شکافته است دل ابر ها گرفته و می خواهند گریه کنند .نمیدانم چگونه به زندگی بگویم که بیا چند قدمی با هم راه برویم وحرفبزنیم کنیم.که از او بخواهم که با من راه برود و مرا راهی کند.
و بگوییم که من او را دوست دارم .
پلکی آرام زدم انگار در زمینم.
ریشه هایم سخت حرکت میکنندپاهایم است زمین خشک و سرد است .صدایی گوش خراش می آید. نمی دانم صدای چیست؟
من درخت ۱۳ساله هستم که شکست خوردم .
من دوستانی داشتم !!بله درست شنیدی دوست گفتم داشتم دوستانی که حال وجود ندارند که انسان های بی رحم آنان را از بین بردن برای من تعجب آور است هوایی تمیز از من میگیرند و هوای کثیف را هدیه من میکنند مرا از بین می برند . تا وسایل خود را تهیه کنند واقعا سخت است.سخت است. مرا در عالم برزخ تنها رهایم کردند . و کسی مرا درک نمی کند .خواهش میکنم . در حال فکر کردن بودم که ناگهان آدمی را دیدم به طرفم می آید با طیغی بی ریخت و نامهربان انسان خندان است حتما می خواهد مرا نوازشی پر از عشق کند.
قلبم می سوزد انگار تیری ناگوار زندگی بر قلبم زد.
نفس های آخرم بود یک پله مانده تا مرگ.
حتما آن مرد مزاحم همیشگی است که مرا ودوستانم را نابود میکند.
چشمانم را باز گشودم در میان ابر ها هستم. در کنار دوستانم وبه آرزوی خوب ودیرینم رسیدم
ما درختانی هستیم که در تابستان داغ عرق می ریزیم ودر زیر سایه خود شما را جای میدهیم،و
درزمستان گرم ترین آغوش را هدیه شما میکنیم
درختانی که هر روز بهار سبدی چوبی هدیه شما میکنیم .ما حتی به فکر مادر بزرگ هاو پدر بزرگ های شما هستیم که نفس هایی تندتند میزنند ما نفس های آلوده طبیعت را به درون شوش های خود می بریم و وجود آنان را نفس پر باربهشت می کنیم
از زبان انسان
این همه زیبایی، فداکاری، سخاوت و عشق در وجود همان زیبای خفته ایست که هر روز آن را در راه ها، مدرسه ها، خیابان ها، باغ ها و دل طبیعت می بینیم و شاید حتی نگاهش نمی کنیم و آبش نمی دهیم و بزرگش نمی داریم! پس بیاید این زیبای خفته را بشناسیم، دوستش بداریم. این زیبای خفته و آرام زمین است که این زیبایی از آن خداوند متعال است .
پس آنان را درک کنید.
موضوع انشا: درختی که ریشه هایش در ابر فرو رفته
عطر حیات میدهد این تنومند،عطری که گلچینی از جنگل زندگی را میسازد .
مینویسم از درختی که ریشه هایش در ابر های پشمالو فرو رفته بود .به دنیایی وارونه می نگریست .به ادم های وارونه می نگریست لبخند های وارونه از انسان های وارونه ،باز نگاهی حسرت امیز به دنیایی وارونه .حرکت ابرها ریشه هایش را قلقلک میداد.نگاه تعجب امیز انسان ها به قلبش خنجر فرو میکرد.درختی ک وارونگی اش را به دست خدا می سپردو ارزوهایش را به دست باد .انسان های بی احساسی که شاخه هایش را با خاک یکسان میکردند،دیگر قلبی نیست ،عشقی نیست .زخمی کهنه از بی ثمر بودنش ذره ذره ی وجودش را میسوزاند ،اماباز خود را بی تفاوت نشان میداد ،بی انکه ناله کند ،بی انکه غر بزند.ماه را با پاهایش قلقلک میداد ،ماه میخندید ،ابر میرقصید.باز اواز باد ،بادی که همچون مادری دلسوز برگ های خاک خورده اش را نوازش می کرد.باز اشک ابر،اشکی که ریشه های تشنه اش را سیراب میکرد.باد اندک اندک غصه هایش را برد ،به اسمانها سپرد و گفت:((دلتنگی اش را بسوزانید ،به جایش هلهله هر قلبش بکارید .صدا را میشنوی،صدای خنده درخت،نجوای ابر،زوزه باد ،اواز ماه که در گوش جهان نجوا می شوند.
درخت همان تنومدی که عشق بی انتهایش را در تار تار ریشه هایش دفن کرده است و او را با شادی دنیا قسمت میکند
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
حکایت نویسی پایه نهم
حکایت
روزی روزگاری بود اگر هم بود خدایی بود در قدیم الاایام مردم زندگی سخنی را داشتن همیشه برای تأمین نیاز های خود به صحرا ها و به قنات و أب أنبار ها و چاه ها سر میزدند و راه زیادی را باید گذر میکردن. و کم کم أب أنبار ها رو چاه ها را داخل روستان خود إیجاد کردند همه مردم با یکدیگر دوست بودند فداکاری و إیثار را داشتن. روز های زیادی گذر کرد زندگی برای مردم کمی اسان تَر شد مردم روستا بیشتر شدند وبچه ها بیشتر بودندوهمیشه کنارأب أنبار ها و چاه ها میرفتن.و بازی میکردن. خانه یکی از ساکنان ان روستا به چاه که در روستا قرار داشت نزدیک بود. روزی یک بچه کوچک شش ساله به داخل چاه می افتد و خانه پسر بچه از ان چاه دور است مردمی که کنارچاه اجتماع کردند رفتند به مردی که خانه آش نزدیک چاه بود گفتید که فرزندت در چاه افتاده است مرد بدون تامل و درنگ سریع طناب را به دور خود بست و به داخل أب أنبار رفت و پسر بچه شش ساله را بیرون می أورد به صورت پسر بچه که مینگرد میگویید این که پسر من نیست?? مردم به ان مرد نگاه شرم اوری کردند و گفتند تو واقعا اگر پسرت نبود نجاتش نمی دادی مرد سرش را به زیر انداخت وچیزی نگفت پسر بچه حالش اصلاا خوب نبوده واحتیاج به طبیب داشته است یکی از ساکنین روستا طبیب محلی بوده است وجان پسر بچه را نجات داده است روز ها گذر کرد ان پسر بچه کوچک بزرگ شد و با خارج از کشور سفر کرد و ان کسانی که زندگی آش را برایت باز گرداندن ان هارا بی نیاز کرد پس یادمان باشدحرفی نزنیم که به کسی بر بخورد نگاهی نکنیم که دل کسی بلرزد خطی ننویسیم که آزار دهد کسی را.آنچه که به خود میپسندیم،به دیگران هم بپسندیم.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
بازآفرینی ضرب المثل کلاغ و کبک
کتاب مهارت های نوشتاری پایه هشتم صفحه ۴۶ با موضوع بازنویسی ضرب المثل کلاغ و کبک
روزی روزگاری در زمان قدیم کلاغ سیاه رنگی در حال پرواز در آسمان آبی بود کلاغ همان طور که پرواز می کرد و از فضای اطراف خود لذت می برد به کوهی با گل های زیبا و خوشرنگ رسید و به سمت کوه رفت اما در پشت کوه یک کبک زیبا و چشم گیر دید که با ناز و اشوه و خرمان راه می رفت . کلا از دیدن آن کبک زیبا با ان طرز راه رفتن زیبایش بسیار خوشحال شد و با خود گفت که من هم دوست داریم شبیه این کبک زیبا راه بروم پس در انجا ماند و همه کارایی کبک را زیر نظر گرفت و هر روز به راه رفتن کبک نگاه می کرد تا از دور یاد بگیرد و آ ن نیز همنطور راه برود هر روز که می گذشت کلاغ با تقلید از کبک و فراموشی راه رفتن خود روزها را می گذراند اما بعد از مدت ها کلاغ نه راه رفتن کبک را توانست یاد بگیرد و نه دیگر راه رفتن قبل خودش را به یاد بیاورد این گونه بود که گفتند کلاغ خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد راه رفتن خودش را هم فراموش کرد.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
کتاب مهارت های نوشتاری پایه هشتم درس ۵ بازنویسی حکایت حاکمی دو گوش ناشنوا شد
حاکمی دو گوشش کر شد درمان دکترا هم هیچ تاثیری نداشت .حاکم از این اتفاق که موجب شده بود که او هیچ صدایی از ادم مضلومی را نشنود خیلی ناراحت بود و نمی دانست چکار کند روزی یک ادم دانا به پیش حاکم رفت و با اشاره و نوشتن به او گفت ای سلطان چرا غمگین هستی؟
شما فقط یکی از حس های خود را از دست دادی خداوند به شما حس های دیگر هم داده است که سالم اند . از آنها استفاده کنید .حاکم کمی فکر کرد و گفت ای مرد دانا حرف درستی می گویی . من از این نعمت های دیگر خود غافل بودم.
یا به نعمت های دیگر خود بی توجه بودم.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
کتاب مهارت های نوشتاری پایه هشتم با موضوع صدای قار قار کلاغ
انشا با موضوع صدای قار قار کلاغ
در زمان های گذشته تا به کنون مردم عقیده داشتند و دارند که کلاغ به دلیل رنگ سیاه بدون نشانه نحسی و اتفاق شوم است .به خصوص زمانی که در حال بیان حرفی یا اتفاقی باشید و همان لحظه صدای قار قار کلاغ بیایید می گویند که باید در انجام این کار تعلیل صورت بگیرد چرا که کلاغ نشانه شوم بد است و عاقبت خوبی ندارد بعد از صدای کلاغ آن کار انجام شود یا خیلی از مردم وقتی صدای کلاغی را بشنوند سعی می کنند که کلاغ را با سنگ یا تیر کمان یا تفنگ بادی بزنن یا به اصلاح دیگر بکشند.
ما از نظر شخصی من اگر در این که کلاغ با صدایش قبل از کاری نشانه می دهد که باید در کاری که می خواید انجام دهید بیشتر فکر کنیم و با دقت بیشتر آن را انجام دهیم بسیار هم خوب است . زیرا که مثل اژیری برای ان فرد می ماند که قار قار خود به آن فرد یاد آوری می شود که باید قبل از انجام هر کاری ایتدا با حواسی جمع و با دقت فراوان انجام شود
گاهی این کلاغ به اصلاح شوم می تواند با دقت و یا پرهیز و پشیمانی آن فرد موجب خودشانسی و خوشبختی آن فرد باشید.
بیایید مثبت بین باشیم.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
کتاب مهارت های نوشتاری پایه هشتم صدای وزش شدید باد
انشا با موضوع صدای شدید وزش باد
در روز های سرد و بارانی که گاهی همراه با طوفان و باد های شدید است صدای هوی هوی باد وقتی شیشه را تکان و می لرزاند صدای خوفناکی راه به وجود می اورد که من از این صدا می ترسم.
در شب های کودکی که با باد شدیدی می وزید و من در اتاق تنها بودم با حرکت پرده های اتاق و ضربه های شیشه پنچره و ایجاد صدای بلند من تصور می کردم که موجود ترسناکی پشت پنچره اتاقم در حال تقلا کردن برای وارد شدن به اتاقم است و من بعضی اوقات از این تصور کودکی خود تا صبح بیدار می ماندم و نمی توانستم بخوابم گاهی این وزش باد شدید باعث خراب شدن سقف خانه ها و ریزش پل ها که مانع عبور و مرور مردم می شود و افتادن تیر برق و یا پایه های تلفن و پاره شدن سیم های ان می شود .
که با قطعی برق و تلفن را به همراه دارد وگاهی درختی را می اندازد که این درخت امکان دارد روی سر رهگذری بیوفتد یا وسط خیابان و یا خانه ای را خراب کند در کل باد شدید خسارت مالی زیادی را بر جای می گذارد اما بر خلاف باد شدید باد ملایم و بهاری فواید بسیاری دارد از جمله آوردن ابر های باران خیز و باروری بر درختان به شگوفه بستن و فضایی زیبا و دلنشین تبدیل می کند.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
کتاب مهارت های نوشتاری پایه هشتم با موضوع طعم بستنی یخی
انشا با موضوع طعم بستنی یخی
در زمان کودکی اکثر بستنی ها یخی بودن اما الان نیست و نسبت به گذشته کمتر پیدا می شود اما با همه این ها باز هم بستنی یخی لذت و طعم بسیار لذیذی دارد نسبت به بستنی های معمولی این دوره بستنی یخی با ان طعم های پرتقالی و شاتوتی و طالبی و فالوده های خود که با اولین گاز حس می کنی که در بهش پا گذاشتی …
که به همین دلیل جوری دیگر از بستنی یخی را یخ در بهشت می نامند با همین حس گذاری دندان ها و زبان با همان طعم دلپذیر و همان حس پا گذاشتن در بهشت در روز های گرم تابستان و روز های افتابی …
روز های افتابی که با برداشتن مقدار کمی پول به سمت بازارچه میرویم تا با خرید بستنی یخی کمی از یخ بودن آن برای خنکی تن گرمازدهی ما استفاده کنیم و با دوستان خود به کوچه برویم و بازی را از سر بگیریم و با صدای بلند بخدیم با همین خنکی لحظه ای بستنی یخی
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
پایه دهم انشا در مورد انسان های ترسو
مقدمه:انسان های ترسو دوست دارند آرام و به دور از اتفاقات روزمره که برای هر شخصی رخ می دهد زندگی گنند؛ شاید در ابتدا این دیدگاه آن ها صحیح باشد، اما باید بگوییم که به هیچ عنوان منطقی نیست ما همیشه منزوی بوده و سعی کنیم از جمع و انسان های دیگر فرار کنیم، این وضعیت شرایط بدی را خلق می کند.
تنه انشاء:هر کسی می تواند فرا تر از چیزی که در ذهن خود دارد در رویا ها زندگی کند، مسئله مهم این است که وقتی در مورد انسان های ترسو صبحت می کنیم، نخست باید بدانیم که چرا با این وضعیت شناخته می شوند، برخی ایجاد اختلاف و درگیری در محیط های مختلف را دلیل بر شجاع بودن می دانند.
در واقع تعریف آن ها از شجاع بودن بسیار عجیب و دور از ذهن است، هر چه در مورد این مسئله دقیق تر صحبت کنیم منظور بهتر منتقل می شود. انسان هایی که سعی می کنند ترس را از خود دور کنند، نخست باید واقعا با آن روبرو شوند، در این صورت احساس می کنند که ترس را در خود یافته اند، سپس به دنبال این موضوع خواهند بود که سعی کنند زندگی شان را به روال عادی نزدیک تر کنند.
در ادامه باید گفت که آدم های ترسو گاهی ممکن است بسیار عجیب به نظر برسند. گاهی اوقات آدم ترسو رویکرد متفاوتی نسبت به لاف زدن را در پیش می گیرد. چنین افرادی دائما و حتی برای کوچکترین اشتباهی پوزش می طلبند.
نتیجه گیری:ما می توانیم برای رهایی از ترس و اضطرابی که ممکن است زندگی مان را تلخ کند، با خودشناسی سعی در یافتن مسیر داشته باشیم، برای شناخت آسان تر این افراد می توان گفت که همیشه به چیزی وانمود می کند که نیست و لاف می زند.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
پایه دهم انشا با موضوع ترس های درست و منطقی
مقدمه:هر کسی در زندگی خود ترس هایی دارد که مدام از آن ها فراری بوده و می خواهد حس خوبی نسبت به زندگی داشته باشد، ترس از آینده، ترس از موجودات زنده و یا حتی ترس از انسان ها و مرگ نیز در این دسته ها قرار می گیرد که همیشه می تواند برای انسان هایی که در مقابل آن ها ضعیف هستند سخت باشد.
تنه انشاء:مسئله کلیدی در این مورد وجود دارد و آن هم این است که وقتی از ترس صحبت می کنیم باید نخست منطق و یا غیرمنطقی بودنش را مورد تحلیل و بررسی قرار دهیم، شما می توانید این ترس را ریشه یابی کنید، مثلا موجود زنده ای مانند ببر و پلنگ می تواند به شما آسیب بزند. قطعا باید از این موجودات فراری بود و این ترس می تواند منطقی باشد، ترسی وجود دارد در مورد عبور از خیابانی که شلوغ است و اگر ناخودآگاه و بدون ترس این کار را انجام دهید قطعا غیرمنطقی خواهد بود.
حتی کسانی که در مورد ترس خود می دانند گاه هنگام روبرو شدن با آن مدام استرس دارند و فکر می کنند آن اتفاقی که باید رخ نمی دهد و هر روز بیشتر پیش می روند و هر بار که با ترس خود روبرو می شوند، دستپاچه شده و زندگی شان تلخ می گردد.
نتیجه گیری:ترس ها را باید در همان ابتدای زندگی از بین برد تا در آینده ما را عذاب نداده و حتی باعث آسیب اطرافیان نیز نشود، مسئله کلیدی مهمی که وجود دارد این است که ترس های انسان می تواند تا لحظه مرگ با او همراه باشد، چه بسا که باعث مرگ او نیز در این شراط شود، چون احتمال شنیده اید که ترس می تواند انسان را هر لحظه به مرگ نزدیک تر کند و قطعا نمی تواند به هیچ عنوان حس خوبی باشد.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
پایه دهم انشا با موضوع پله های موفقیت
مقدمه:پله های موفقیت را یک بار نمی توان پیمود، در واقع هر کدام از ما مسیر سخت و عجیبی را داریم که باید سعی کنیم از آن گذشته و به سمت و سویی حرکت کنیم که گاه سخت و گاه دور از ذهن است، تمرکز بسیاری از ما گاهی روی هدف است و از مسیری که پیش و رو داریم ممکن است غافل شویم.
تنه انشاء:این پله ها گاه نیاز به عبور سریع دارند، گاه نیاز است که شما روی یکی از آن ها مدتی متوقف شوید و به هدفی که دارید فکر کنید و یا این که جهت دیگر و درست تری را انتخاب کنید.
این انتخاب بسته به هوش، درک و البته تجربه یک شخص فرق دارد. نمی توان قطعی در مورد آن تصیم گرفت.
اگر به زندگی ثروتمندان جهان نگاهی بیاندازیم میفهمیم که آن ها با هف گذاری درست توانسته اند به کسب درآمد و زندگی مرفه دست یابند. در واقع تمامی آن ها از همان ابتدا هدف خاص و مشخصی داشتند که شاید افراد بی تجربه کم تر این هدف را در ذهن خود داشته باشند، ضمن این که انسان ها در شرایط مختلف حس می کنند که ممکن است درگیر لحظات سخت و تلخی شوند و اگر این اتفاق همین طور پیش برود، از آن ها یک نا امید می سازد.
نتیجه گیری:نا امیدی در هیچ شرایطی نمی تواند خوب باشد، هر انسانی باید یک نقطه امید در زندگی خود داشته باشد و اگر مدام تلاش کند قطعا روز به روز به سمت هدف و آینده حرکت می کند. در واقع ترس نهفته ای در زندگی تمام انسان ها وجود دارد که همواره مانند هر کسی از آن فراری هستیم. پله ها را خودمان مشخص می کنیم.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
پایه دهم انشا درباره انسان های گناهکار
مقدمه:انسان ها در زندگی خود ممکن است اتفاقات زیای را تجربه کنند، برخی از آن ها به سمت خوبی ها رفته و برخی نیز ممکن است مدام درگیر گناه و اتفاقات تلخ شوند، این تلخی ها در واقع باعث خواهد شد که وضعیت آن ها به گونه ای دگرگون شود که مدام با سختی هایی روبرو می شوند که زندگی شان را بدتر و بدتر می کند.
تنه انشاء:در واقع وقتی انسان مرتکب گناهی می شود، تفاوتی ندارد که آیا آسیبی به شخص دیگری میزند یا خیر، نخست این آسیب به خودش وارد می شود و زندگی اش را روز به روز تلخ تر و بدتر می کند، همان طور که این مسیر را جلو می رود متوجه می شود دیگر حس و حال هیچ کار مثبتی را ندارد، در واقع هر صبح که از خواب بر می خیزید حس می کند که هیچ اتفاق خوبی در زندگی اش رخ نمی دهد.
تحمل گناه برای اطرافیان او نیز مدام سخت می شود و حتی از جامعه ترد خواهد شد، چنین شخصی ممکن است یا خود را اصلاح کرده و یا این که چند برابر درگیر اتفاقات بدتری شود که به طور کل روحیه او را دگرگون کرده و باعث می شود که مدام فکر های بدی به سرش بزند.
وقتی با گناه روبرو می شویم نخست باید بدانیم که با انجام آن ممکن است درگیر لذت های زودگذر شویم اما قطعا نتایج لازم را کسب نمی کنیم.
نتیجه گیری:نکته مهم دیگر در مورد انسان های گناهکار این است که خیلی تاثیر بدی روی دیگران خواهند داشت و در واقع آن ها را نیز درگیر این وضعیت می کنند و قطعا به هیچ عنوان چنین شرایطی نمی تواند مثبت و خوب باشد.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
پایه دهم انشا با موضوع ترس انسان ها از خطر
مقدمه:ترس همیشه در وجود انسان ها کم و یا زیاد نهفته است و هر کدام از ما ممکن است لحظه ای با خطراتی روبرو شویم که حس می کنیم مدام ما را تهدید می کنند و این تهدید گاه زیاد و باعث ترس و اضطراب می شود و گاهی نیز شرط عقل که احتیاط است را نقش می بندد و مسئله مهم و کلیدی نیز همین مضمون است.
تنه انشاء:انسان ها وقتی با خطرات واقعی روبرو می شوند نخست ممکن است دستپاچه شده و پس از آن نیز مدام در ذهن خود ترس های عجیب و غریبی را ایجاد کنند که گاهی انسان ها آن را واقعی و گاهی نیز در تشخیصش دچار اشتباه هستند. این اشتباه باعث می شود که ما رو به جلو در مسیر زندگی حرکت کنیم بدون این که بدانیم اگر واقعا ترس در دل ما وجود داشته باشد نمی تواند صرفا یک نقش خوب باشد.
ممکن است ترسی باشد که نیاز به حذف آن احساس شود. این حذف درست باید هنگام مواجه شدن با ترس انجام شده و زمانی که ترس پاک شود ذهن دقیق تر عمل می کند.
در بیشتر مواقع باید بگوییم که ترس چیزی نیست جز یک احساس و هیجان که آن را در ذهن خود میپرورانیم و مشکل از آنجا شروع میشود که این احساسات و هیجانها بر زندگی ما اثر نامطلوب میگذارند.
نتیجه گیری:هر کسی در مقابل ترس واکنشی نشان ندهد ممکن است در نهایت بازنده باشد، برخی از ترس ها علاوه بر فشار های روحی جسم ما را نیز تحت کنترل خواهند گرفت و زمانی همه چیز وخیم تر می شود که بیاموزیم هر انسان تنها چند ترس منطقی را باید داشته و مابقی ترس ها ساخته ذهن خودش هستند.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
پایه دهم انشا در مورد موجودات فضایی و زندگی با آن ها
مقدمه:زندگی با موجودات عجیب و غریب ممکن است در لحظه بسیار عجیب و جالب باشد، اما مسئله ای که وجود دارد این است که موجودات فضایی می توانند همانقدر که ناشناخته هستند ترسناک و عجیب باشند و این مسئله گاه آزار دهنده است و اگر در مورد آن ها بیشتر بدانید هر روز جذاب تر می شوند.
تنه انشاء:بخش مهمی از زندگی ما را ندانسته هایی تشکیل می دهند که ممکن است از آن ها بترسیم و سعی کنیم که فرار کنیم و خودمان را از این فضا ها دور کنیم، ضمن این که عموما در مورد فضایی ها این گونه فکر می کنیم که آنها بسیار عجیب و دور از ذهن هستند و حتی هوششان نیز بسیار بالا است.
اما آیا می توانند بر انسان ها نیز غلبه کنند و این مسئله می تواند واقعیت باشد؟ آیا آن ها در کره های دیگر به صورت نامرئی زندگی می کنند و این مسئله باعث می شود که دور از ذهن ما روی سطح آسمان قدم برداشته و حتی هر روز از جلوی ما عبور کنند و متوجه این مسئله نشویم.
همین طور در این باره نیز هر ساله تحقیقات زیادی انجام می شود، دانشمندان سیگنال هایی را از ستارههای دور دست در سالهای اخیر دریافت کردهاند. با اینکه بعضیهایشان از منابع طبیعی کهبهصورت روتین جریان دارند آمده، اما بعضیهایشان احتمالاً توسط آدم فضایی ها فرستاده شدهاند.
نتیجه گیری:آیا این سیگنال ها برای برقراری ارتباط است و می تواند موضوعی باشد که ذهن آن ها را نیز درگیر کرده و باعث شود که حس کنیم هر روز که پیش تر می رویم آن ها از ما بترسند. یا خیر؟
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
پایه دهم انشا با موضوع فکر و اندیشه انسان ها
مقدمه:انسان ها با توجه به شرایط زندگی که دارند ممکن است افکارشان نیز متفاوت باشد، گاهی این فکر و اندیشه در مورد یک موضوع خاص درست است و گاهی نیز آن ها با سوء تفاهم روبرو هستند و قطعا این وضعیت گاهی به نفعشان نیست و بهتر است نگرش خود را در این باره کاملا دگرگون سازند.
تنه انشاء:فراموش نکنید که تفکرات تماما قابل احترام هستند، اما ما در اطراف خود هنجار های خاص و متفاوتی مطابق شرایط هر کشور، آیین و… داریم که می تواند موجب دگرگون شدن زندگی مان و مسیر ادامه باشد. هر چه این تصمیم گیری درست تر و بهتر باشد قطعا مسئله کلیدی تر و حائز اهمیت تر به نظر می رسد و شما می توانید به خوبی دو زمینه را از یکدیگر تفکیک کنید.
برخی ممکن است تفکرات خاصی داشته باشند و بخواهند در زمینه ای از شما کمک بخواهند، اگر در همان ابتدا متوجه شوند که نظر شما متفاوت است، قطعا این زمینه سازی می تواند همین طور رو به جلو حرکت کند، به یاد داشته باشید که انسان ها گاهی در شرایط مختلف ترجیح می دهند از حرف خود پیروی کنند. این ربطی به تفکر و قدرت تفکر یک شخص ندارد.
او صرفا می خواهد که خودش را قدرتمند تر و بهتر نشان دهد و البته که در بسیاری از ما نیز ممکن است این مسئله واقعا وجود داشته باشد.
نتیجه گیری:هر کسی می تواند فکر و اندیشه خاص خود را داشته و زندگی عادی و آرامی داشته باشد، با برخی اتفاقات مخالف باشد، البته که باید در این مورد تجزیه و تحلیل درستی داشت. بر خلاف قوانین عمل کردن به هیچ عنوان توجیح خوبی ندارد.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
پایه دهم انشا در مورد روز های سخت زندگی
مقدمه:زندگی هر انسانی روز های سخت و آسان زیادی دارد و اگر بخواهد تمامی آن ها را بدون دردسر بگذراند باید به این فکر کند که ممکن است هدفش نیز در مقابلش قرار گرفته و در صورتی که بخواهد از آن عبور کند اتفاقات خوشایندی رخ نمی دهد، همیشه هدفی که برای خود تعیین می کنیم بسیار مهم است.
تنه انشاء:ما باید بیاموزیم که وقتی هدفی را انتخاب می کنیم، با تمام سختی های مسیر آن نیز مرتبا بجنگیم و این اتفاق باعث می شود به سمت و سویی حرکت کنیم که هیچ چیز جلودار ما نیست و همینطور موفقیت های بزرگ و کوچکی را رقم میزنیم که کسی از آن ها خبر ندارد. در اصل ما می توانیم این موفقیت ها رقم بزنیم و ممکن است حتی کسی به ما کمکی نکند.
چه بسا که عده ای موجب آسیب دیدن ما در این وضعیت شوند و باید بدانیم که گاه از هر کسی هر چیزی بر خواهد آمد و نباید خیلی انتظار خاصی از انسان های اطراف خود داشته باشیم، آن ها را دوست بداریم تا زمانی که ما را دوست دارند و سعی می کنند به ما حس خوب و مثبت منتقل کنند.
از یک سوی دیگر رقابت نیز بین انسان ها وجود دارد و برای موفقیت های گسترده تر و پیشرفته تر رقابت ها سخت تر و طاقت فرسا تر می شود.
ما همواره باید به رقابت علاقه مند باشیم و از آن حمایت کنیم تا نتایج لازم را به بهترین شکل ممکن کسب کنیم.
نتیجه گیری:وقتی مدام تلاش می کنیم، روز های سخت بیشتری احساس می کنیم و مهم این است که برای تلاش خود وقت بگذاریم و همواره از انسان های دیگر نیز برای دستیابی به این شرایط کمک بگیریم.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
پایه دهم انشا با موضوع فرار از مشکلات
مقدمه:فرار از مشکلات یکی از اتفاقاتی است که در زندگی بسیاری از ما رخ می دهد و هیچ نتیجه خوبی ندارد و اگر بدانیم که عبور از مشکلات تنها باید با حل کردن آن ها انجام شود همه چیز بسیار منطقی تر خواهد بود و در نهایت در زندگی خود نتیجه لازم را از یک عمل می گیریم. مسئله این است که موفقیت یک شبه رقم نمی خورد و نیاز به وقت و تلاش چند برابر باید احساس شود.
تنه انشاء:ما می توانیم برای رهایی از مشکلات دست به کار های کوچک و بزرگ و مختلفی بزنیم، برخی از آن ها می توانند نتیجه لازم را داشته باشند، برخی از آن ها نیز هیچ تغییری در زندگی شما ایجاد نمی کنند و هر چه پیش تر می روید هدف از شما دور تر می شود. در واقع شما تنها وقت خود را تلف می کنید و آن چه که باید و شاید رخ نمی دهد.
فراموش نکنید که موجود زنده تا وقتی که نفس می کشد باید برای زندگی تلاش کرده و با مشکلات کوچک و بزرگ دست و پنجه نرم کند. هر چه تلاش بیشتری داشته باشد و با دقت کاری را انجام دهد. زود تر هدفش تبدیل به یک واقعیت قابل باور می شود.
ما می توانیم با تلاش در زندگی خود هر چیزی که دست نیافتنی است را دست یافته و آن را ممکن سازیم. این ممکن ساختن چند مرحله دارد و که در درجه اول شما باید به خودتان امید داشته باشید.
نتیجه گیری:تلاش برای رسیدن به یک مسیر و طی آن و دستیابی به موفقیت چیزی است که باید در ذهن ما شکل بگیرد. همواره امید داشتن به آینده در بطن روح ما باید نقش ببندد.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
پایه دهم انشا با موضوع نعمتی به نام پدر و مادر در زندگی
مقدمه:قطعا هر کسی می تواند که پدر و مادر چه نقش مهمی در موفقیت اش داشته و قطعا باید برای این وضعیت از خداوند بزرگ و مهربان شاکر باشد، در اصل می توان گفت که پس از خداوند بزرگ و متعال ما در زندگی باید همواره از پدر و مادر خود برای هر چه که داریم شاکر باشیم، آن ها فداکاری های زیادی انجام داده اند که ما به این نقطه برسیم.
تنه انشاء:پدر و مادر در قبال این همه خوبی که در حق فرزند خود انجام داده اند قطعا خواسته هایی خواهند داشت که ما باید به آن ها جامه عمل بپوشانیم تا موفق تر از همیشه باشیم، ضمن این که هر کسی از خدای خود سلامتی پدر و مادرش را بخواهد زود تر مستجاب شده و به نتیجه می رسد. انشالله که خداوند هر گونه بلا، شر و گرفتاری را از پدر و مادر ما دور کرده و این عزیزان همیشه عاقبت بخیر باشند.
زندگی بدون آن ها معنی ندارد و اگر خدایی نکرده روزی آن ها را از دست دهیم متوجه خواهیم شد که چه گوهر گران بهایی بودند.
در واقع پدر و مادر باعث رسیدن ما به نقطه ای هستند که در ان حضور داریم و ما با محبت تمام عمر نمی توانیم یک شبانه روز از بی خوابه های آن ها را جبران کنیم.
آن ها همیشه دلسوز هستند و در هر شرایطی به ما کمک می کنند و چیزی جز سلامتی و موفقیت ما را از خداوند خواستار نخواهند بود.
نتیجه گیری:در زندگی هر کدام از ما لحظاتی سخت وجود دارد که پس از خداوند بزرگ و متعال تنها امیدمان به پدر و مادرمان است، چون آن ها بی هیچ چشم داشتی برای ما آرزوی خیر می کنند.
هر کسی در زندگی خود باید خدمتگذار پدر و مادرش باشد، به آن ها محبت کرده و در دوران کهنسالی از آن ها مراقبت کند تا درگیر لحظات سخت، بیماری و مشکلات نشوند و زندگی شان همواره پر از لحظات خوش باشد.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
پایه دهم انشا ضرب المثل در نومیدی بسی امید است
مقدمه:آیا تاکنون به ضرب المثل در نومیدی بسی امید است فکر کرده اید و چرا چنین تضادی را در کنار یک دیگر قرار داده اند. در واقع باید گفت که انسان های نا امید قطعا ضعیف ترین ها هستند و هیچ گاه روی آسایش را نمی بینند، آن ها همواره با تزریق نا امیدی به دیگران مشکلات زیادی را برای خود و نزدیکان ایجاد می کنند.
تنه انشاء:زندگی یک فرد نا امید همیشه پر از استرس و لحظات تلخ است، او هر چه می کند دچار مشکلات و سختی ها می شود، باید زندگی را ساده گرفت و در سختی ها همواره به یاد داشت که خداوند بزرگ و متعال در هر شرایط و وضعیتی همراه ماست. او می تواند سخت ترین راه ها را آسان تر کرده و مشکلات را نیز به شکلی که آسیب زیادی به بنده وارد نشود، حل کند.
در این ضرب المثل منظور اصلی بیان این مسئله است، اگر در اوج نا امیدی هستید باید بدانید باز هم در های رحمت به روی شما باز می شود و می توانید از خطرات، سختی ها و گرفتاری ها عبور کنید. ممکن است صبح از خواب برخیزید و احساس کنید که امروز بدترین روز شماست، در میانه روز این حس کم کم از شما دور می شود.
بیشتر این حس بد به دلیل تلقینی است که شما نمی توانید از آن عبور کنید و از بدترین سد های زندگی دور شوید.
نتیجه گیری:زندگی هر کسی بسته به شرایطی که دارد به دو مسیر امیدوارانه و پر از نا امیدی تقسیم می شود، در بخشی از آن خانواده و در بخش دیگری نیز مسیر یکه انتخاب می کند تاثیر دارد. هر چه مثبت اندیش تر باشد قطعا موفق تر است، برای شکل دادن ضرب المثل در نومیدی بسی امید است باید خودمان را تغییر دهیم.
اگر فکر می کنیم که نقطه ای را اشتباه پیش رفته ایم، بهتر است با دیگران م کنیم تا به نتیجه درستی برسیم.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
پایه دهم انشا اهمیت برنامه ریزی در کار ها و انجام وظایف
مقدمه:در زندگی هیچ چیز مانند برنامه ریزی نمی تواند به ما برای پیشرفت کمک کند، در واقع هدفگذاری می کنیم و می دانیم که چگونه به چیزی که در ذهن داریم برسیم و حتی ممکن است گاهی اتفاقات سختی برای ما رخ دهد که قابل پیش بینی نباشند، اما اگر با هدف رو به جلو حرکت کنیم و از تمام هوشمان استفاده کنیم موفق هستیم.
تنه انشاء:کافی است بدانید که هر کسی می تواند در مقابل وظایفی که انجام می دهد احساس مسئولیت داشته باشد، آن گاه انگار موفق ترین انسان دنیا است و به نتیجه ای که دلش می خواست می رسید و زود تر از هر کسی به سمتی که پیش برود بهترین نتیجه را دریافت می کند.
هر کدام از ما اگر در درس خواندن، دانشگاه، کار، فعالیت های ورزشی برنامه ریزی داشته باشیم قطعا موفق تر خواهیم بود، به این صورت که ممکن است درگیر لحظات پر از ترس شویم، زیرا در موعد مقرر یک وظیفه را به درستی انجام نداده ایم. شما می توانید هر برنامه مشخص را یادداشت کرده و بر اساس هدفتان رو به پیروزی قدم بردارید.
البته که برنامه ریزی تنها مربوط به درس و تحصیل نیست، در هر زمینه دیگری می توانید از آن استفاده کنید و خود را آن طور که باید و شاید برای مسئولیت های سنگین تر در زندگی آماده کنید.
نتیجه گیری:انسان ها اگر در زندگی با برنامه ریزی پیش بروند به بسیاری از چیز هایی که انگار دور از ذهن است می رسند، آن ها می توانند هدفمند عمل کنند، هر گاه احساس کمبود وقت کردند آن را با برنامه های دیگر خود جایگزین کرده و به درستی مواردی که لازم است را پیش ببرند، ضمن این که قطعا برنامه ریزی درست در زندگی باعث می شود شما به هر کدام از هدف ها و خواسته هایتان جامه عمل بپوشانید.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
پایه دهم انشا با موضوع فواید پس انداز
مقدمه:هر کسی باید فرا بگیرد که در زندگی خود نیاز به پس انداز دارد و اگر این کار را انجام ندهد قطعا با مشکلات و گرفتاری های زیادی در ادامه مسیر زندگی اش روبرو می شود، در واقع بحث مالی و اقتصادی در زندگی ما بسیار مهم است و هیچ گاه نمی توانیم بگوییم که فردی بدون کسب و موفقیت و تلاش در جهت بهبود زندگی نیازی به اموال و دارایی نخواهد داشت. بله بسیاری ثروت را دانش و هوش خود ترجمه می کنند.
تنه انشاء:و قطعا اشتباه است که همه چیز را مادیات بدانیم و بخواهیم بر این اساس دیگران را قضاوت کنیم و بگوییم که هیچ اتفاقی امکان ندارد رخ دهد مگر این که وابستگی مالی داشته باشد. هر چیزی به اندازه خودش می تواند هدفمند باشد و هر کسی نیز باید بنا به تلاش هایی که در زندگی انجام می دهد به حد موفقیت خود برسد.
پس انداز باعث می شود که با مشکلات ناگوار که برخورد می کنیم راه پیروزی را به خوبی آموخته و بتوانیم زود تر از این مسیر عبور کنیم. ضمن این که انسان ها باید پس انداز را از کودکی بیاموزند، گاه مشکلات مالی می تواتد باعث اتفاقات بسیار تلخ و سخت شود.
پیشروی برای دست یابی به هدف هایی که هر انسانی در زندگی اش دارد بستگی به تلاش و پشتکار او داشته و اگر پس انداز را یک فرهنگ موفق بدانیم، باید آن را به همه از جمله کودکان بیاموزیم، در موارد فوایدش نیز با آن ها سخن بگوییم.
قطعا آن ها زود تر با این مسئله کنار می آیند که برای رسیدن به آرزو هایشان باید از همان سن کم تلاش کنند.
نتیجه گیری:فرض کنید که می خواهید خانه و یا خودرویی خریداری کرده اما هنوز هیچ پس اندازی ندارید، باید از همین امروز شروع کنید، در صورتی که هر چه این اتفاق دیر تر انجام شود شما از هدف و خواسته خودتان نیز دور تر می شوید. این عقب افتادگی در انجام کار ها و به هدف رسیدن ها می تواند در آینده آسیب های زیادی به هر انسانی وارد کرده و مسیر زندگی را بسیار ناخوشایند کند.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
پایه دهم انشا درباره ضرب المثل از محبت خوار ها گل می شود
مقدمه:قطعا محبت یکی از مهم ترین خصوصیاتی است که انسان ها می توانند به طور ویژه ای از آن استفاده کنند، هر انسانی زود تر از هر چیزی با محبت مادر خود آشا می شود و آن را درک می کند که بسیار ارزشمند بوده و خالص ترین نوع علاقه پس از محبت خداوند بزرگ و متعال به انسان است.
در این باره باید بگوییم که هر انسان با محبتی قطعا می تواند در زندگی خود بسیار محبوب تر باشد و زود تر به مسیری که در ذهنش به عنوان آرزو نقش بسته است برسد. این گونه افراد موفقیت را برای خود رقم می زنند و برای دیگران نیز آرزو می کنند.
تنه انشاء:باید بگوییم که از محبت اتفاقات بسیار عجیبی در جهان رخ می دهد، پادشاه کشوری از تصمیم حمله اش به یک سرزمین صرف نظر می کند، در یک سرزمین دیگر نیز جنگ های قبیله ای به دلیل محبت یک کودک از بین می رود و احساسات همیشه می تواند در نبرد جنگ پیروز باشد اگر به صورت هدفمند مورد استفاده قرار گیرد.
در صورتی که در یک جامعه محبت نهادینه شود، انسان ها می توانند بیشتر به یک دیگر عشق بورزند و زود تر خود را از خطرات و لحظات تلخ رها کنند.
قطعا صحیح است که می گویند هر انسانی که رفتاری منفی دارد، می توانیم با محبتی که به قلبش وارد می کنیم او را از این فضای تلخ و غم انگیز دور کنیم. می توانیم به او در این دنیای گاه تلخ و گاه شیرین کمک کنیم که همیشه محبت را در قلب و خصوصیات اخلاقی خود داشته باشد و همواره از آن استفاده کند.
نتیجه گیری:عده زیادی سعی می کنند که همیشه محبت را در روحیات خود داشته باشند و البته که ممکن است در مواجه با افرادی که هیچ آشنایی با این حس و این ویژگی مهم انسانی ندارند، با آسیب های سختی روبرو شوند، اما قطعا هیچ چیز از حس آن ها نباید کم شوند، انسان ها باید برای محبت خود همیشه خوشحال باشند، چون این خلق، این روز ها بسیار غریبه شده است.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
پایه دهم انشا یک معلم خوب چه ویژگی هایی دارد
مقدمه:قطعا معلمی یکی از شریف ترین شغل هایی است که در مورد آن زیاد می شنویم و می دانیم که این شغل اهمیت بسیار زیادی دارد و همواره باید معلمین را گرامی دانست. آن ها بهترین هستند و هر چه که آموخته اند را به ما یاد می دهند، در واقع آن ها مصداق بارز جمله زکات علم نشر آن است هستند.
تنه انشاء:زندگی ما وابسته به اتفاقاتی که در آن رخ می دهد ممکن است مسیر خاص و متفاوتی پیدا کند و نیاز به راهنمایی ها و یادگیری علومی داریم که بیشتر با جنبه های مختلف مسیر های پیش و روی زندگی آشنا شویم، اگر شما هم دوست دارید معلم شوید باید ویژگی های مثبتی را در خود پرورش داده و همواره تقویت کنید تا از خطرات و سختی ها به دور باشید.
معلم باید همواره تعهد کاری داشته باشد و هر چه را که می آموزد به دیگران انتقال دهد، او باید دلسوز باشد و درست ترین عقاید را به دانش آموزان بیاموزد و همواره از عقاید شخصی و نظراتی که خودش در مورد چیزی دارد جهبه گیری نکند.
عده زیادی هستند که معلمان را تاثیرگذار ترین قشر جامعه از نظر تربیتی و شخصیتی می دانند، شاید اصلی ترین دلیلش این است که هر انسانی پس از سن ۷ سالگی بیشترین مدت روز را در مدرسه حضور دارد و از همان ابتدا با فرهنگ زندگی اجتماعی آشنا می شود.
نتیجه گیری:هر کسی قطعا دوست دارد برای چند ساعت هم که شده معلم شدن را تجربه کند که قطعا بسیار اتفاق پسندیده ای است، معلمی شغل انبیاء است و همواره از آن ها والا تر بر روی زمین ما انسان ندیده ایم که از سوی خداوند مامور شده بودند برای هدایت انسان ها و دعوت مردم به یکتا پرستی.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
پایه دهم انشا سفر به کشور چین
مقدمه:قطعا سفر می تواند همواره هیجان انگیز باشد و قطعا جذابیت های خاص خود را دارد و اگر تلاش می کنید که به یک سفر پر از هیجان بروید قطعا می توانید این کشور را انتخاب کنید، البته کشور ایران جاذبه های گردشگری زیادی دارد، پس از سفر به تمامی نقاط ایران بهتر است که سفر های خارجی را نیز تجربه کنید.
تنه انشاء:دیوار چین یکی از هیجان انگیز ترین جاذبه های گردشگری این کشور است که همواره می توانید با همراه داشتن یک دوربین تصاویر جذابی از آن ثبت کنید، سفر شما زمانی کامل خواهد شد که در شهر های این کشور بزرگ قدم بزنید، کشوری با جمعیتی بسیار زیاد که البته بسیار در طول این چند سال پیشرفت کرده است.
این کشور سه میلیارد نفر جمعیت دارد و در شهر های آن تمامی آثار فرهنگی کلاسیک را می توانید به طور کامل مشاهده کنید. شهر پکن یکی از بزرگ ترین و جذاب ترین شهر های جهان برای کسانی است که عاشق ساختمان های بزرگ و عجیب هستند.
سفر همیشه می تواند به انسان ها چیز های زیادی اضافه کرده و در واقع تجربه آن ها را بالا تر ببرد، بخصوص این که به کشور هایی سفر کنیم که فرهنگ و تمدن غنی داشته و می توانند برای ما دانستنی های جالبی داشته باشند. در واقع اگر تمام کشور چین را سفر کنید، هر بار با پدیده های جذاب تر و هیجان انگیز تری روبرو می شوید.
نتیجه گیری:سفر شما به چین در هر فصل و روز از سال می تواند بسیار خارق العاده و هیجان انگیز باشد، شهر ممنوعه نیز یکی از نام هایی است که در کشور چین زیاد می شنویم، شاید بیشتر ما چین را به دلیل فیلم ها و شخصیت های مردمی که در این سرزمین زندگی می کنند بیشتر بشناسیم، اما باید بدانیم که چین فرا تر از چیزی است که احتمالا حس می کنیم.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
پایه دهم انشا ضرب المثل علاج واقعه قبل از وقوع باید کرد
مقدمه:در بسیاری از مواقع وقتی دچار مشکل و گرفتاری می شویم حسرتش را می خوریم و احساس می کنیم که زندگی هیچ نتیجه خوبی برای ما ندارد و مدام مشغول شکست خوردنی هستیم که انگار تبدیل به بخشی از زندگی ما شده است، اما قطعا این طور نیست. هر انسانی باید علاج واقعه را پیش از رخداد در نظر داشته باشد.
تنه انشاء:ما ممکن است گاهی خطراتی را پیش و روی خود ببینیم که راه عبور و گذر از آن تلاشی است که باید مدتی قبل تر خرج می کردیم، در واقع ضرب المثل علاج واقعه قبل از وقوع باید کرد” می گوید که وقتی با سیل زله در یک کشور روبرو می شویم، باید از سال ها قبل استاندارد ساختمان سازی را رعایت می کردیم، وقتی با سیل و یا باران شدید روبرو می شویم، باید زیرساخت های یک شهر آنقدر مناسب باشد تا مشکلاتی که نباید رخ ندهد.
انسان ها در شرایط سخت تنها به دنبال علاج یک مشکل هستند، در صورتی که دیگر فرصت نیست و کسی نمی تواند نتیجه ای که دلخواه اش است را بگیرد.
اتفاقی که در زندگی ما رخ می دهد این است که وقتی مریض می شویم تازه به فکر درمان می افتیم و این قطعا به هیچ عنوان خوب نیست و نمی تواند ما را از خطراتی که ممکن است رخ دهد دور کند.
نتیجه گیری:همیشه انسان باید در هر شرایطی حواسش به اتفاقاتی که ممکن است به صورت ناگهانی رخ می دهد باشد، در صورتی که زندگی درگیر کننده باشد و ما نتوانیم از پس آن بر بیاییم، با مشکلات سخت و زیادی روبرو می شویم که بخش عظیمی از آن وابسته به گذشته است.
تصمیمات درستی نگرفته ایم و به این ضرب المثل نیز باور نداشتیم، در ضمن هر کسی ممکن است با بیماری، مشکل و گرفتاری روبرو شود، اما قطعا دلیل تمام آن ها به نوعی مربوط به رفتار گذشته شخص است.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
پایه دهم انشا ضرب المثل دوستی خاله خرسه
مقدمه:ما نیز در اطرافیان خود دوستانی داریم که برخی از آن ها را نزدیک تر دانسته و با آن ها می توانیم به هر کاری که دوست داریم جامه عمل بپوشانیم و در واقع خوشحال هستیم که آن ها نیز در کنار ما هستند، احساس می کنیم که ممکن است در لحظات تلخ و سخت تنها آن ها یار و همراه ما خواهند بود و در وضعیت های تلخ و شکست در زندگی مان حضور دارند.
تنه انشاء:عده ای نیز به این دوستی و علاقه بیش از حد جریان می دهند و در واقع باعث شور شدن دستپختی می شوند که با رعایت برخی اصول می تواند بهتر و البته منطقی تر باشد. این که بیاموزیم که هر چیزی را به حد و اندازه اش انجام دهیم قطعا جذاب تر خواهد بود. حتی در محبت نیز باید حد و شرایط خاصی را رعایت کرده و لحاظ کنیم تا از هر نظری منطقی تر باشد.
این که برخی از ما ممکن است دوستانی داشته باشیم که همواره تمام فکر و ذکرمان است و از آن ها تحت هیچ شرایطی دست نمی کشیم قطعا اشتباه است، در واقع می تواند بهترین معنی همان ضرب المثل دوستی خاله خرسه باشد، مانند این است که یک حیوان عجیب و یا خطرناک با انسان دوست شود، ممکن است مدتی این اتفاق بدون هیچ گونه ایرادی پیش رود، اما در نهایت برای یکی از آن ها ایجاد خطر خواهد کرد.
دوستی با حیواناتی که خطرناک هستند منطقی نیست، چون انسان سرانجام از این دوستی آسیبی خواهد دید که به هیچ عنوان خوشایند نیست و موجب و دلیل ایجاد مشکلات بد و تلخی می گردد.
نتیجه گیری:تفاوت های زیادی میان انسان ها و شخصیت های مختلف وجود دارد که برای گذر از آن ها نمی توان هر چیزی را به عنوان خصوصیت بد دانست، بسیاری در دوستی ممکن است متفاوت باشند با شخصیت واقعی که دارند، برخی نیز ترجیح می دهند حد دوستی شان را از نقطه ای بیشتر نکنند و آن ها عموما شخصیت های محافظه کاری دارند که حواسشان بیشتر به اطراف جمع است.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
انشاء پرواز بدون بال با قالب نوشتاری پایه نهم
مقدمه:خداوند در بطن وجودی هر کسی معجزه ایی نهفته است که انسان با جستجو در لابه لای استعدادهای خود آن را کشف و از آن بهره می برد. شاید یکی از استعدادها پرواز است اما بدون بال.
تنه انشاء:انسان هر روز دست به اعمال و اکتشافاتی می زند که دهان را از تعجب باز می کند و چشم را از حیرت گشاد می سازد. از گذشته تاکنون انسان در آرزوی آن بوده که همچون پرندگان، پرواز را تجربه کنند. در طی آزمایشات و اختراعات متنوع گاهی شکست خورده و گاهی پیروزمند از میدان جنگ بیرون آمد.
رفته رفته قادر به کشف هواپیما و بالن ها و هلیکوپترهایی شد که انسان را از نقطه ایی به نقطه ی دیگر در فراز آسمان ها و از لابه لای ابرها جابه جا کند و این امکان را ایجاد کرد که هم پرواز را تجربه کرده باشد و هم در صرف وقت و هزینه صرفه جویی کرده باشد. اما به نظر من انسان به روش دیگری نیز می تواند پرواز کند.
گاهی خیالش او را فرسنگ ها آن طرف تر و برای عقل و عقلانیت پرواز کند و دست به قلم شود و عده ایی را با حرف ها و کلمات سحرانگیزش جادو کند، گاهی می توان آنقدر در فراگیری علم پیشرفت کرد و در آسمان پله های ترقی را طی کرد
که در عرش آسمان بنشینی و نظاره گر جهان از بالا به پایین باشی و گاهی می شود روح از جسم جدا شود و با بال های نامرئی خود به آسمان ها به کنار معبود الهی پرواز کند و برانی همیشه ابدی شود.
نتیجه گیری:پرواز در دستان و در عقل و هوش آدمی است. به طرز فکر و نوع نگرش آن بستگی دارد که چگونه و با چه هدفی به آن نگاه کند. وقتی که نقطه ی آغاز زندگی خود را پیدا کرد، در می یابد که چگونه و چطور پرواز را بدون بال تجربه کند.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
انشاء درباره خاطره ی یک روز در کلاس – پایه نهم
شروع انشا:به نام خدایی که توانبخش دل های خسته است و آرام بخش دل های ناآرام صبح های شنبه، حال و هوای دیگری دارد به نظرم آفتاب درخشان تر و صدای پرندگان دلنشین تر است، اول هفته است
و بعد از بیرون آمدن رخت و لباس خستگی از تن، انرژی در شریان ها جریان می یابد تا روزت را با بهترین آدم ها و اتفاق ها شروع کنی. از زمانی که خواندن و نوشتن انشا هم در روز شنبه تلاقی پیدا کرده است
بیش از پیش به شنبه و شروع هفته علاقه مند شده ام. زیرا که به صورت باورنکردنی نوشتن و خواندن انشا یا رفتن به کتابخانه ی مرکزی در کنار هم کلاسی ها و استاد عزیز لذت بخش است که برای رسیدن شنبه و چالشی جدید روز شماری خواهم کرد.
اما آن روز نسبت به سایر روزها روزی متفاوت بود. دو نفر از همکلاسی هایمان نمایشی اجرا کردند که بسیار دیدنی و هیجان انگیز بود
به گونه ایی که اضطراب و استرس روی صحنه را نیز حتی من هم احساس می کردم انگار من روی صحنه قرار دارم و در حال اجرای نمایش هستم با آن نمایش لحظه ایی خندیدیم و لحظه ای ناراحت شدیم و لحظه ای دیگر متفکر و متاثر شدیم تمام جنبه های احساسی را تجربه کردیم و به شخصه در ذهن من برای همیشه ثبت شد.
آنچنان محو آن حرکات و دیالوگ ها شده بودم که با خود فکر می کردم چه قدر خوشحالم از انتخاب این رشته که امروز من را با دیروزم متفاوت ساخته است و هر روز نسبت به دیروز به تجربیات و دانسته هایم افزده می شود. بهترین لحظاتم آن موقع در کلاس است
که استاد لبخند رضایت روی لب هایش نقش می بندد و من نیز به همراه او می خندم چون که تمام اضطراب ها تمام می شود و نتیجه زحماتم را می بینم نوشتن انشا این امکان را برایم فراهم کرد که دنیا را با دیدی باز تر ببینم و هرچه را که می بینم با اعتماد به نفس و با شیوه ایی درست به روی کاغذ بیاورم آنقدر نوشتن و به بازی گرفتن کلمات برایم شیرین است که کافی است خودکار را در دستانم بگیرم و قلب و احساساتم به صورت خودکار، کلمات را در کنار هم قرار دهند.
من این احساس زیبا و این تجربه شگفت انگیز را مدیون استادی هستم که واو به واو کلماتم را دنبال کرد و با صبر و حوصله ، تمام اشکالات را برایم روشن کرد او برایم مانند احرمی بود که شاید وزن زیادی را تحمل کرد اما من را به بالا کشاند شاید خود سختی دید اما دریچه ای جدیدی را به روی من گشود. نمی توان در میان معدود خاطراتی که با شما داشتیم یکی را برگزینم زیرا برای من تمام آن دست نوشته ها و تمام آن انشاها، سرشار از خاطرات ریز و درشتی است که هر کدام به نوبه ی خود یک خاطره ی شیرین را رقم زده است.
در نهایت و در پایان این راه پر پیچ و خم که همچون عصایی همراه و یاور ما بوده اید باید از شما تشکر کنم شمایی که شانه خال نکردید و همچون کوه ایستادید و پافشاری کردید که شاید یکی از دانشجوهایتان در میان این هزارتوی زندگی راه خود را پیدا کند و به مقصد نهایی آن دست یابد ممنون از صبر و تحملی که برای ما گذاشتید و منجر به ثبت خاطراتی به یاد ماندنی در ذهن و یاد ما شدید و در آینده از به یادآوری آن کمال لذت و شادمانی را در خود زنده کنیم.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
انشاء با موضوع هم نشین پایه نهم
مقدمه: زندگی در گذر ثانیه ها است. چه خوب می شود اگر امتداد گذراندن ثانیه ها همراه و هم نشینی را در کنار خود داشته باشیم تا لحظات خوب و بد خود را با آن شریک باشیم.
تنه انشاء:اصولا هم نشین ها، نشان دهنده ی رفتار و خصوصیات خود ما هستند. اگر هم نشین برگزیده ی ما در معاشرت و تصمیمات ما حضور دارد، نیک صفت باشد ما را به قله ی پیشرفت نزدیک تر خواهد کرد اما اگر بد صفت باشد همراه خود ما را به بدی ها و سیاهی ها می کشاند.
به طور مثال هم نشین بد ما را ترغیب به انجام کارهایی که برخلاف عقاید آموخته ی ما می کنند و همراه خود ما را شریک جرم خود می کند. خیلی راحت می تواند در انجام کارهای غیر شرع یا ناپسند ما را دخیل کرده یا موجب آسیب رساندن دیگران و عزیزان خود ما شود.
می تواند با وسوسه های جورواجور ما را به تمسخر دیگران یا مزاحمت برای دیگران یا کشیدن سیگار یا اعتیاد یا تنبلی در درس و کار که همگی نتیجه ی هم نشینی با افراد نادرست است. در این بین خانواده ها و خود ما باید در انتخاب هم نشین درست با دیدی باز و با مدیریت کافی تمام جوانب لازم را در نظر گرفته تا با غفلتی کورکورانه تمام آینده و تلاش های کشیده شده به بطلان نکشد و حسرت و آه عده ایی باقی نماند.
با همه ی این اوصاف در می یابیم که هم نشین در ادامه ی مسیر زندگی بسیار حائز اهمیت است. بنابراین با دقت و هوش و ذکاوت باید هم نشین درست را در میان انبوه آدم های اطراف خود انتخاب کنیم و چنین چیز مهمی را هرگز پیش پا افتاده یا کم ارزش ندانیم.
نتیجه گیری: ما هر یک از آدم ها به نوبه ی خود وظیفه داریم با درست رفتار کردن و انسان خوب بودن یک هم نشین خوب برای دیگران باشیم تا خدایی نکرده کسی از طریق هم نشینی با ما به راه بد کشیده نشود. بیاییم این دو روز دنیا را نیکو بگذرانیم و از خود یادگاری نیک به جا بگذاریم.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
انشا درباره کودکی من در قالب خاطره پایه نهم
مقدمه: کودکی هر کس همچون ریشه ی اوست. همان نهال تازه کاشته شده ایی که در خاک چنبره زده است و کم کم ریشه ها گسترده تر و قوی تر خواهند شد و جایشان را محکم تر می کنند.
تنه انشاء: چشم به جهان پیرامون خود باز کنیم، پدر و مادر را الگو و ناظر خود می بینیم. دربالینشان رشد خواهیم کرد تا به دوران کودکی و نوجوانی و در نهایت بزرگسالی برسیم. یادم می آید در یکی از روزهای سرد و بارانی که گویی خدا از روزهای پیش بارانش را محکم تر بر زمین می کوبد،
سرمای بدی دامن گیرم شد. پدرم سرکار بود و توان آمدن به خانه را نداشت. مادرم حالم را که در حال هزیان گفتن و تب و لرز بودم، می دید، بی تاب تر می شد و از آشفتگی دائما در حال پاشویه بود و خدا را برای مدد صدا می کرد. اما هر چه بیشتر می گذشت، حالم بدتر می شد.
انگار که در کوره ی آتش در حال دست و پا زدن هستم. مادرم چادر سیاهش را بر سرگذاشت و با چشمانی اشک آلود مرا به آغوش کشید در آن باران سیل آسا، راهی درمانگاه شد. حالم خوب نبود اما خوب یادم است که چگونه و با چه شرایطی مادرم تا دکتر مرا رساند
و در حالی که آب از سر و رویش می چکید وقتی چشم های بازم را دید با آرامش درونی اش لبخند زد. گویی همان لبخند مسکنی بر روی دردهایم بود. آن شب مادر از سرما می لرزید. قطره های عرق از پهنای صورتش می چکید در حالی که تا صبح بالای سرم مراقب من بود.
کودکی من با دست های زحمتکش پدرم گذشت که برای رفاه حالم تا نیمه شب کار کند. با دستان پر مهر مادرم گذشت که چیزی جز صبوری و فداکاری از آن ها ندیده ام. کودکی ام گذشت اما من برای همیشه در ذهن خود ثبت کردم
که در دستان چه کسانی و چگونه بزرگ شوم و یقین دارم روزی با کسب افتخار و سربلندی بر دستانشان بوسه می زنم که اینگونه کودکی ام را جای بازی های کامپیوتری یا تفریحات زودگذر سرشار از مهر و محبت و خوبی کردند.
نتیجه گیری: ریشه ات که قوی باشد، هیچ باد و بارانی توان سرنگونی تو را ندارد. کودکی همان ریشه ایی است که تو در همان نقطه رشد می کنی و با شاخه هایت برای اطرافیانت سودمند می شوی.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
پایه نهم انشا مقایسه زندگی شهری و روستایی
مقدمه:قطعا هر کدام از زندگی های روستایی و شهری مزایا و معایبی دارند که اگر دقیق تر آن ها را بررسی کنید متوجه خواهید شد که وقتی در روستا زندگی می کنید ممکن است علاقه به شهر نشینی در شما وجود داشته باشد، اما این اشتباه است چون زندگی روستایی بهترین منبع درآمد را برای شما ایجاد می کند.
تنه انشاء:هر کدام از ما قطعا یا در روستا و یا در شهر زندگی می کنیم و این دو حالت در اصل تفاوت هایی با یکدیگر دارند که باعث شده بسیاری ترجیح بدهند با توجه به تبلیغات شهر را برای ادامه ی زندگی انتخاب کنند، شهر های بزرگ مانند استان تهران که پایتخت کشور ایران و یکی از پرجمعیت ترین ها است، تبدیل شود به دنیایی پر از خودرو، آلودگی و همین طور سر و صدا.
در مقابل روستا ها هنوز همان جذابیت قدیمی را دارند، از منظره های چشم نواز بگیرید تا منبع درآمدی مانند کشاوری که به شکل های مختلف در نقاط مختلف و چهارگوشه کشورمان دیده می شود.
در شما ایران زندگی با یک چالش جدی روبرو شده و آن هم مکانیزه شدن مشاغلی مانند کشاوری و برنجکاری. ضمن این که در بسیاری از روستا ها ویلاسازی رونق گرفته است و افراد از شهر مسافتی طولانی را طی می کنند تا اوقات فراغت خود را در روستا ها و شهرستان های کوچک و کم جمعیت بگذرانند.
نمی توانیم بگوییم که کدام زندگی بهتر است، این بستگی به شرایط زندگی و همین طور نیاز های یک انسان، خانواده و جامعه خواهد داشت. محدودیت های زیادی نیز در روست ها وجود دارد، از بحث تحصیل تا موضوعاتی مانند دسترسی سریع و آسان به بیمارستان ها، ادارات و همین طور خدمات و فروشگاه های کالا.
بالاخره هر کدام از ما هر چقدر هم وابسته به شهرنشینی باشیم روز هایی نیاز پیدا می کنیم تا به شهر برویم و کار هایی را انجام دهیم.
نتیجه گیری:در نتیجه باید بگوییم که هر کسی در سرزمین و اقلیمی که بدنیا آمده است می تواند آینده خود را تغییر دهد، اگر صاحب تخصصی هستیم که در شهر مورد نیازی بسیاری از مردم خواهد بود، می توانیم مسیر پیشرفت را زود تر طی کنیم، در غیر این صورت روستا می تواند بهترین محل برای کسب و بدست آوردن درآمد از روش های کشاورزی، دامداری و… باشد.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
پایه نهم انشا با موضوع نامه ای به خداوند بزرگ و مهربان
مقدمه:خداوند بزرگ در هر شرایطی هوای آفریده های خود را دارد و می داند که آن ها بی کمک او نمی توانند از خطرات و لحظات تلخ و سخت دور شوند، هر کدام از ما باید برای جبران این همه نعمتی که خداوند بزرگ و متعال در اختیار ما قرار داده است همواره او را شکر گوییم و از خداوند متعال بخواهیم که در هر وضعیتی ما را یاری کند و اگر روزی دست از این کار بردارد، قطعا با گرفتاری های بزرگ و غیرقابل حلی روبرو می شویم.
تنه انشاء:زندگی ما انسان ها گاهی ممکن است بسیار سخت شود، در حدی که احساس ناراحتی کنیم و ندانیم که برای رهایی از این وضعیت چه مسیری را باید بر سر دو راهی ها انتخاب کنیم. اما اگر یادمان باشد که همواره خداوند متعال در هر شرایطی یار و همراه ماست، از این خطرات و سختی ها عبور می کنیم.
بستگی دارد که چه چیزی از او بخواهیم، آیا آمادگی این خواسته را داریم، آرزو هایمان اندازه ذهنمان است و یا این که اگر به چیزی برسیم ممکن است به خوبی نتوانیم از آن استفاده کنیم.
همین سلامتی که خود بزرگ ترین نعمت است و گاهی کم تر به آن توجه می کنیم و حتی خدایی نکرده ممکن است با ناشکری عصبانیت هایمان را تخلیه کنیم، مهم ترین است. عده ای از نعمت سلامتی برخوردار نیستند و آن ها اگر وضعیت ما را داشتند هزاران بار خدای بزرگ و بخشنده را شکر می کردند.
اما ما وقتی چیزی را داریم قدرش را نمی دانیم و احساس می کنیم که به جایگاه واقعی مان نرسیده ایم و هنوز با موفقیت فاصله داریم اما غصه کسب کردن آن را همواره در دل می پرورانیم.
نتیجه گیری:همانقدر که در سختی ها، گرفتاری ها و تلخی ها به یاد خداوند بزرگ متعال هستیم نباید فراموش کنیم که عبادت و راز و نیاز با آفریدگار جهانیان باعث می شود که از ما خشنود شده و در زندگی کم تر با مشکلات غیرقابل حل روبرو شویم، گاه از سوی او امتحان می شویم برای چیز هایی که داریم. گاهی چیز های ارزشمند را از ما می گیرید و ما همواره باید آستانه تحمل خود را بالاتر ببریم.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
پایه نهم انشا یک روز بارانی را توصیف کنید
مقدمه:تجربه یک روز بارانی قطعا می تواند بسیار هیجان انگیز باشد، البته به شرطی که سعی نکنید برای رسیدن به مدرسه و یا محل کار آن هم با پای پیاده از مسیری طولانی عبور کنید، هر فصلی زیبایی خاص خود را دارد، باران را ممکن است در هر فصلی تجربه کنیم، از بهار که همیشه آب و هوا در آن متعادل است، اما نمی توانید یک روز بدون باران و آفتاب در کنار هم را تجربه کنید.
تنه انشاء:روز بارانی می تواند زیبا ترین تجربه شروع خوب باشد، می توانیم بنویسیم، نقاشی بکشیم و یا این که مطالعه کنیم، هر کسی در روز بارانی می تواند تصویر زیبایی از دنیا را ببیند، رحمت الهی بر سر درختان و گل ها می بارد، قطعا بسیار هیجان انگیز خواهد بود اگر بخواهیم این تصویر را در ذهن خود خلق کنیم.
هر کسی که بگویید علاقه ای به روز بارانی ندارد قطعا هنوز به خوبی درک نکرده است که آب و هوای مرطوب و بارانی که به خاک خشک می خورد چقدر می تواند تنفس را برای انسان آسان کند.
باران بر سر شهر ها و روستا ها می بارد، همواره کشاورزان شکر می کنند که رحمت الهی از آن ها دریغ نشده است، کافی است چند ماه را بدون باران تجربه کنید، قطعا روز های سختی خواهد بود. ما با قحطی روبرو می شویم و این لحظات سخت به هیچ عنوان نمی تواند خوشایند باشد.
باران حتی کوتاه، می تواند زندگی دوباره را رقم بزند، شاید قدرتی که ذرات این پدیده طبیعی دارد در هیچ عنصری مشاهده نشود. قدرت خداوند متعال واقعا شگفت انگیز است.
نتیجه گیری:در صورتی که به یک سفر کوتاه بروید و در فصل بهار بتوانید باران کنار ساحل دریا را تجربه کنید، قطعا عاشق این اتفاق می شوید، همیشه باران نوید بخش زندگی دوباره، طراوت، خوشحالی و شادابی است که گاهی انسان ها فراموش می کنند آن را به یاد آورند.
در طول روز بار ها ابرا های سرگردان در را در آسمان می بینیم، آن ها گاهی بارش باران را راه ارتباطی می کنند که ببینیم و اندیشه کنیم ما بین قدرت خداوند و اتفاقاتی که در طبیعت رخ می دهد.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
پایه نهم انشا در مورد ضرب المثل وقت طلاست
مقدمه:وقت طلاست قطعا معنی فرا تر از جمله ای که می شنوید دارد، طلا را می توان با کمی تلاش بدست آورد اما موضوع این است که وقتی زمان را از دست می دهیم دیگر راه بازگشتی وجود ندارد و نمی تونیم آن را دوباره بدست آوریم، ضمن این که وقت و زمان در هر بخشی از سن تنها یک بار در اختیار ما قرار خواهد گرفت و شاید یکی از مهم ترین و بزرگ ترین اشتباه هر انسانی از دست دادن زمان بخصوص دوران جوانی باشد.
تنه انشاء:هر کدام از ما قطعا روز هایی را گذرانده ایم که حالا تنها حسرتش را می خوریم و احساس می کنیم که زندگی باید دوباره به عقب بازگشته و یک فرصت دیگر در اختیار ما قرار دهد، اما قطعا این طور نیست، اتفاقات زیادی در پس لحظه های مهمی که از دست داده ایم نهفته است و قطعا یکی از آن ها بی تجربگی است که انسان ها در جوانی بسیار با آن درگیر هستند.
ضمن این که راهنمایی درست در این دوره زمانی می تواند به انسان ها کمک کند، سخت ترین بخش این است که شما باید قبول کنید وقتی به سن 40 سالگی می رسید، نیمی از راه را رفته اید و موفقیت یک بار دیگر رقم نمی خورد، اما می توان موفقیت را به گونه ای دیگر شکل داد، بله موفقیت در میانسالی.
وقت طلاست دقیقا به همین موضوع اشاره می کند که ساعت به ما می آموزد که باید چگونه برای دستیابی به هر چیزی اهداف را به سرانجام رسانده و صد را از پیش و روی خود برداریم، آیا دیده اید که تاکنون زمان متوقف شود؟ قطعا پاسخ شما خیر خواهد بود. علاوه بر این با هیچ رقم و پولی نمی توان وقت را مجددا خرید. دنیا فانی است و هر کسی دیر یا زود آن را ترک می گوید.
نتیجه گیری:مسئله ی مهم دیگر در زندگی ما این است که از وقت به هیچ عنوان در جهت بیهوده استفاده نکنیم که قطعا پیری زمان مناسبی برای پشیمانی نیست. سخت ترین مسئله برای یک فرد که پا به سن گذاشته است مرور خاطراتی است که به هیچ عنوان در آن ها استفاده از وقت دیده نمی شود.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
پایه نهم انشا درباره صرفه جویی و اهمیت آن در زندگی
مقدمه:صرفه جویی در جامعه امروزی اهمیت ویژه ای دارد و شاید آن طور که باید و شاید به آن پرداخته نمی شود، اما نباید فراموش کنیم که این اتفاق می تواند باعث شود که آیندگان از ما به خوبی یاد کنند و آن ها این لطف ما را فراموش نمی کنند که ما چه باقی گذاشه ایم تا زندگی بهتری داشته باشند و از سختی ها و مشکلاتی که در اثر نبود منابع طبیعی به وجود می آید دور باشند.
تنه انشاء:انسان ها همواره باید نسل های آینده را به عنوان میراث دار سرزمین ها بدانند، ما می توانیم با صرفه جویی در انرژی هایی که دیگر تجدید نمی شوند به آن ها آرامش و عشق را عطا کنیم، ضمن این که ممکن است صرفه جویی نکردن در برخی از موضوعات حتی زندگی تا 50 سال آینده را در بسیاری از کشور ها از جمله ایران سخت کن.
این قطعا خبر خوشی نیست که بدانید جنگ آینده انسان ها بر سر آب است، یکی از مهم ترین عناصر حیات بشر که کم تر توجهی به آن می شود و هر روز بار ها و بار ها در سطح شهر و روستا ها مورد بی لطفی بسیاری از هموطنان قرار می گیرد.
پیش بینی شده است که در طول 80 سال آینده، کشور ایران نیز با مسئله بی آبی روبرو شود که امری بسیار خطیر و جدی است و اگر به طور دقیق با فرهنگ سازی مردم توجه شان را بر روی این مورد نگذارند، چیزی جز آب های شرب در اختیار ما نخواهد بود.
قطعا با یادگیری و فرهنگ سازی در سطح شهر، مدارس، مراکز تحصیلی، ادارات، ارگان ها، رادیو و تلویزیون، اینترنت و فضای مجازی می توان تا حد زیادی مردم را متوجه اهمیت صرفه جویی در انرژی های تجدید ناپذیر کرد.
گاز، نفت، بنزین، آب و… بزودی عناصر دیگری در این لیست قرار می گیرند که توسط بشر نابود شده اند.
نتیجه گیری:تا به امروز هیچ پیش بینی برای کمبود آب در بسیاری از سرزمین ها نشده است و این به هیچ عنوان خبر خوشی برای فرزندان و نسل های بعد از ما نیست. درصد آب های شرب در سرتاسر جهان باعث شده است که حتی وجود فراوان این عنصر باعث شود که هم چنان آب شرب در دسترس نباشد و این اتفاق تلخ، منفی و صد البته بدی است.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
پایه نهم انشا درباره میوه های بهاری و فصل بهار
مقدمه:قطعا فصل بهار یکی از جذاب ترین و بهترین فصولی است که هر کسی می تواند تجربه کند، مهم نیست که فصل بهار با چه شرایطی شروع می شود، باران، آفتاب، برف و کولاک، مهم این است که وقتی به ماه اردیبهشت می رسید، احساس تازگی و طراوت کرده و لحظات خوشی وارد جریان تنفسی انسان ها خواهد شد.
تنه انشاء:میوه های فصل بهار نیز همیشه بهترین هستند، تنوع میوه و خوردنی های جذاب و زیبا همیشه در این فصل می تواند دل هر کسی را شاد کرده و زندگی را دوباره از نو بسازد، تنها کافی است که به یاد آورید در فصل بهار چه میوه های جذابی در انتظار شماست و این که آلوچه، توت فرنگی، زردآلو و… همیشه در صدر لیست قرار دارند تا شما به هیچ عنوان متوجه گذر این ماه نشوید.
در ذهن هر کدام از ما بهاری وجود دارد که به یک سفر طولانی می رویم و تمام سختی های زندگی مان را برای یک هفته هم که شده فراموش می کنیم، وقتی به خرداد ماه نزدیک می شویم ماه امتحانات فرا می رسد، مدارس پر می شود از لحظاتی که هر کسی سعی می کند مزد زحمات خود در طول یک سال را درو کند.
ما بهار را دوست داریم چون هوا برای یک گردش کوتاه روزانه بسیار عالی است، رنگین کمان بیش از هر زمانی در این فصل مشاهده می شود و هوای بسیاری از شهر ها از سرد و زمستانی به بهاری و گرم و معتدل تغییر پیدا می کند.
نتیجه گیری:سه ماه فروردین، اردیبهشت و خرددا همیشه جز خوش آب و هوا ترین ها هستند و هر کسی را وادار می کنند که از آفریده های خداوند بزرگ و متعال تصاویری ثبت کرده و در گنجینه خاطرات خود حفظ کند، اگر شما هم می خواهید بهار را واقعا حس کنید، کافی است که به یک روستای زیبا در اعماق طبیعت بروید.
آن گاه متوجه می شوید که بهار فرا تر از چیزی است که بتوانید فکرش را بکنید.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
پایه هشتم انشا جان بخشی به اشیاء پاکت نامه
مقدمه:من یک پاکت نامه هستم و زندگی عجیبی دارم، البته شاید از نظر من تنها این اتفاقات که هر روز رخ می دهد عجیب و غیرطبیعی باشد، در ابتدا که وارد کارخانه ای شدیم، تکه چوبی بودم، تمام این مسیر را طی کردم و حالا پس از اتفاقات زیادی که در زندگی من رخ داد به این نتیجه رسیدم که اتفاقات بزرگی در مسیر هر کسی رخ می دهد.
تنه انشاء:من پس از مدتی از یک شرکت و کارخانه بزرگ که روزانه خودرو های زیادی به آن رفت آمد داشتند، وارد فروشگاه لوازم تحریر و لوازم نوشت افزار شدم، در واقع اتفاق مهمی که رخ داد این بود که پس از گذشت زمانی توسط شخصی خریداری شدم و این حس خوب به من دست داده است که انگار حالا خانواده ای پیدا کرده ام و می توانم در مورد هر چیزی با آن ها سخن بگویم.
اما او در حال نوشتن نامه ای است و قطعا در دل من قرارش می دهد و منتظر این است که نامه را تحویل مامور پست دهد تا من را به آدرسی که در سمت بالا و راست نوشته است تحویل دهد، حس می کنم که قرار است به سفری بروم و این سفر می تواند بسیار برای من جالب و هیجان انگیز باشد.
پس از گذر زمان و متوجه شدن برخی موضوعات حالا حس می کنم که ممکن است هر روز با رخداد هایی روبرو شوم که نظیر آن را در دنیای اطراف خود ندیده ام.
نتیجه گیری:نمی دانم که شما در مورد من چه فکری می کنید و این که آیا می توانید تصور کنید که یک پاکت نامه چگونه حرف می زند و چه اتفاقاتی برای او رخ می دهد.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
پایه هشتم انشا جان بخشی با اشیاء یک تکه چوب
مقدمه:هر جسم و موجود زنده ای زندگی خاص خود را دارد و اگر بخواهیم در مورد آن ها صحبت کنیم گاه از توضیح برخی چیز ها عاجز می مانیم و برای ما قطعا بسیار سخت و عجیب خواهد بود که بگوییم تمام آن ها می توانند زبان صحبت کردن داشته باشند و این عجیب ترین مضمون و موضوع در مورد پدیده های اطراف ما است.
تنه انشاء:من یک تکه چوب هستم و زندگی ام در گوشه یک کارگاه نجاری در جریان است و هر چه که روز های بیشتری می گذرد همه چیز برای من عجیب تر و سخت تر است، اما این که آیا می توانم در زندگی ام به درد کسی بخورم نیز برایم جالب خواهد بود، اگر در مورد آن اطلاع داشته باشید بیشتر می توانید با زندگی و طرز تفکر من آشنا شوید.
من می توانم به اشکال مختلف تبدیل شوم و این که آیا می خواهم در زندگی ام یک موجود مفید باشم و این که آیا می توان من را در دسته موجودات قرار داد نیز مسئله کلیدی و جالبی است که شاید کم تر به آن اندیشیده باشید.
هر کسی می تواند از من استفاده خاصی داشته باشد و البته برخی نیز توسط قطعات چوب کاردستی ها و صنایع دستی جالبی درست می کنند که من بیش از هر چیزی آن ها را دوست دارم و برایم بسیار جالب و هیجان انگیز است.
نتیجه گیری:فراموش نکنید که انسان ها در برخی وضعیت من را به عنوان یک وسیله برای زیبا تر شدن خانه شان استفاده می کنند، برخی نیز از من میز و صندلی می سازند و برخی دیگر نیز ترجیح می دهند که من بخشی از خانه شان باشم و البته که در گذشته بیشتر خانه ها چوبی بودند.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
پایه هشتم انشا جان بخشی به اشیاء ساعت
مقدمه:امروز می خواهم برای شما از زبان یک ساعت سخن بگویم ما ساعت ها مناسب با تیپ شما و متناسب با نیاز و کاربرد شما مورد استفاده قرار میگیریم که متناسب با سلیقه شما هم نیز میباشد به طور مثال انواع ساعت ها را میخواهیم با هم مقایسه کنیم.
تنه انشاء:یکسری از ما ساعت ها برای سلامتی استفاده می شویم که در اصطلاح به ما ساعت هوشمند می گویند.
اما می خواهم نوع دیگری از دوستان خود را به شما معرفی کنم که آن ها دسته چرمی نام دارند معمولا برای ظاهر ساده و کلاسیک استفاده می شوند که جذابیت خاصی را در نهایت سادگی به افراد می بخشند.
حال میخواهم دوستان دیگر خود را به شما معرفی کنم نام دوست دیگر من ساعت دسته فی هستند که معمولا مناسب افراد می باشد که در طرح ها و رنگ های متفاوت و با تولید شده توسط شرکت های معتبر در بازار موجود هستند.
هر کدام از شرکت ها زیبایی را به سبک خود رعایت میکند از نظر من هر ساعتی که به مرحله تولید می رسد آرزو می کند که توسط برند های هابلوت امگا کاسیو و رولکس خلق شود که نمایان گر زیبایی میباشد ما ساعت ها به تنهایی از محبوب ترین و زیبا ترین پوشیدنی بین مردم به شمار می رویم به طور مثال ساعت ها برای افرادی که به تیپ و ظاهر خود اهمیت میدهند مناسب ترین پوشیدنی می باشد.
نتیجه گیری:اگر شما میخواهید از دید افراد افراد بسیار شیک به نظر برسید من به شما پیشنهاد میکنم که با در نظر گرفتن لباس هایی که برت ن دارید مناسب ترین ساعت را برای خود انتخاب کنید.
شاید انتخاب ساعت برای شما کار سختی باشد اما من مجددا پیشنهاد میکنم ساعت هایی را انتخاب کنبد که به آن نیاز دارید و در مرحله بعد به ظاهر اهمیت دهید.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
پایه هشتم انشا جان بخشی به اشیاء پاک کن
مقدمه:سلام دوستان و هم کلاسی های خودم موضوع امروز انشاء ما در مورد پاک کن هست. پاک کن ها از سنین کودکی همراه ما هستند، تا اخر عمر امکان دارد که در برخی از مقاطع و در سنین مختلف کاربردشان کمرنگ می شود ولی بلاخره در هر خانه ای پیدا می شوند و مورد استفاده قرار می گیرند پاک کن ها از همان کودکی درس مهمی به ما می دهند.
تنه انشاء:ما در ابتدا با مداد یا می نویسیم یا نقاشی میکنیم ولی به محض اشتباه به سراغ پاک کن می رویم.
اما سنمان که بالا تر رفت و خودکار به دست گرفتیم در صورت اشتباه دیگر نمی توان سراغ پاک کن رفت شاید بتوان به روی اشتباه خود سرپوش گذاشت اما به هر صورت نمی توان صورت مسّله را پاک کرد در زندگی هم همینگونه می باشد.
باید سعی کنبد از این موضوع درس مهمی بگیرید من سعی کردم به صورت مثال برای شما عزیزان بیان کنم تا به اصل موضوع دقت کنید حال یک مثال دیگر را برای شما بیان خواهم کرد من همیشه دوست دار شما بودم اگر دقت کرده باشید با هر اشتباهی که می کنید و از من استفاده میکنید ذره ای از من کاسته میشود.
همین موضوع را اگر در زندگانی هم درنظر بگیرید همین گونه است با هر اشتباه عده ای از کسانی به شما علاقه دارند یا حتی خودتان آسیب می بینید؛ پس همیشه با احتیاط و بدون اشتباه زندگی کنید تا کام زندگی را هم برای خود و هم کسانی که صمیمانه به شما علاقه دارند شیرین باشد.
نتیجه گیری:زندگی پاک کن ها جالب است، خود آسیب می بینند تا اشتباه دیگران را پاک کنند.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
انشا درباره ماه تابان به صورت توصیفی
انشا ادبی در مورد ماه تابان
انشا ماه تابان در آسمان شب
ماه را دوست دارم . مخصوصا در شب های صاف و پر ستاره. وقتی که انگار آسمان شب با پرده ای سرمه ای رنگ پوشیده شده است. من تقریبا فرق ماه و خورشید را می دانم . اما هنوز نمی دانم چرا ماه را بیشتر دوست دارم. شنیده ام که ماه ، نور نقره ای رنگ و زیبای خود را از خورشید می گیرد. با این افکار است که فکر می کنم خورشید مادر ماه است.
شب هایی که ماه نورِ درخشان اش را به زمین می پاشد ، فکر می کنم هیچ کاری مهم تر از این نیست که پرده را کنار بزنم ، پنجره را باز کنم ؛ و سرم را رو به آسمان بگیرم و به آن خیره بشوم. چند باری این کار را کرده ام . یک بار هم مادر بزرگ دید و گفت: بچه جان زیادبه ماه نگاه نکن. وقتی پرسیدم چرا؟ گفت: ماه، آدم را جادو می کند.
واقعیت این است که از زمان گذشته مردم نسبت به ماه باورهای عجیب و غریبی داشته اند. مثل باورهای مادر بزرگ من. باورشان هم غلط نیست . اما باورهای ساده است . برای این که ثابت شده نور زیبا و تابانِ ماه می تواند باعث تغییرات و حرکت در آب ها بشود. مثل جزر و مَدِ آبِ دریاها. خوب، بخش زیادی از وجود آدم هم از آب تشکیل شده ، پس چرا نتواند تحت تاثیر ماه قرار بگیرد؟. البته این قسمت را تقلب کردم و از زبان دانشمندان نوشتم، تا یک جورایی ثابت کنم مادر بزرگِ مهربان من هم بی راه نمی گوید. اما به زبان ساده ی خودش حرف می زند.
حالا هر چه می گویند و نمی گویند چندان برایم اهمیتی ندارد. برای من پرتو زیبای کره ماه که از پشت پنجره به اتاقم تابیده مهم است. نور نقره ای رنگی که انگار می خواهد جادویم کند.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
بازنویسی حکایت صفحه ۳۶ کتاب نگارش پایه هشتم گلستان گسترش مردکی را چشم درد خاست پیش بیطار رفت جواب پاسخ حکایت نگاری متن زبان ساده
بازنویسی حکایت مردکی را چشم درد خاست صفحه ۳۶ کتاب نگارش کلاس هشتم
متن بازنویسی حکایت صفحه ۳۶ نگارش هشتم
مردکی را چشم درد خاست. پیش بیطار (دام پزشک) رفت که دوا کن؛ بیطار از آنچه در چشم ستوران می کرد، در دیده او کشید و کور شد. حکومت (شکایت) به داور بردند. گفت: بر او هیچ تاوان نیست؛ اگر این خر نبودی، پیش بیطار نرفتی». (گلستان)
بازنویسی حکایت مردکی را چشم درد خاست نگارش پایه هشتم
پیر مردی بود که دچار چشم درد شد و بعد از چند روز دید که دردش خوب نمیشود و پی برد که دیگر نمیتواند ان درد لعنتی را تحمل کند و پیش دام پزشکی در شهر خودشان رفت که نامش بر سر زیبانها بود بس که کارش درست بود و به او گفت که ای دکتر چند روزی است چشم درد مرا کلافه کرده ،چشم مرا درمان کن که امانم را بریده است. دکتر ان دوایی را که در چشم اسب و گاو و … می ریخت در چشمش ریخت و مرد به کل کور شد و پیش قاضی رفت و شکایت مرد را کرد و داستان را تعریف کرد.قاضی که مرد منطقی و عاقلی بود، گفت: مجازاتی برای ان مرد در نظر نمیگیرم زیرا تو خر بودی که پیش دام پزشک رفتی اگر عقل داشتی و انسان بودی پیش دکتر انسانها میرفتی نه دام پزشک پس برو که تو مقصری.
بازنویسی حکایت مردکی را چشم درد خاست نگارش پایه هشتم
بازنویسی حکایت مردکی را چشم درد خاست نگارش پایه هشتم
آنچه در تصویر زیر می بینید بنویسید صفحه ۲۳ و ۲۴ کتاب نگارش هفتم تصویر نویسی انشای آزاد درس اول انشا فارسی درس اول.
تصویر نویسی انشا آزاد صفحه ۲۳ کتاب نگارش
انشا صفحه ۲۳ کتاب نگارش و انشا هفتم
تصویر نویسی انشا آزاد صفحه ۲۳ مهارتهای نوشتاری هفتم
امید پسری هشت ساله است که دریک روستای پای کوه زندگی می کند. خانواده آنها پنج نفراست. اویک خواهر و برادر دارد. خانه آنها در یک سراشیبی کوه قرار دارد. خانه آنها از سنگ و کاهگل درست شده است. سقف خانه از تنه درختان و چوب درست شده است وروی آن راپوشانده اند. پنجره های خانه نور و روشنایی را به داخل منعکس می کنند. پدر امیر کشاورز است. هنگام شخم زدن همه اعضاء خانواده به او کمک می کنند. پدر و امید زمین را شخم میزنند. مادر و برادرش امیرعلف های هرز را جدا می کنند و خواهرش زهرا با سطل آب می آورد. سرسبزی باغچه و درختی که پشت خانه و نرده های چوبی دور خانه زیبایی خاصی به خانه داده است. در خانه امید مهر و صفا و صمیمیت دیده می شود. آنها با هم در کارها همکاری می کنند.
جواب پاسخ تصویر نویسی صفحه ۲۳ و ۲۴ نگارش هفتم
آقای غریب یکی از اهالی روستای شهرستان محمود آباد از توابع شمال کشور است. وی دارای همسر و سه فرزند به نام های محمّد، مهدی و فاطمه است. شغل آقای غریب کشاورزی است آنان خانواده ای بسیار صمیمی، پرکار، زحمت کش و دوست داشتنی هستند که زندگیشان از طریق کشاورزی بر روی قطعه زمینی در مجاورت منزلشان می گذرد. فرزندان آقای غریب اگرچه به تحصیل مشغول هستند امّا به پدرشان در امر کشاورزی کمک می کنند تا از این طریق کمکی به معیشت خانواده شده باشد و هم در کنار یکدیگر زندگی خوب و شیرینی را تجربه کنند.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
جواب حکایت نگاری صفحه ۷۱ کتاب نگارش پایه دهم بازنویسی به زبان ساده نویسی یکی را از حکما شنیدم که میگفت بازگردانی نثر روان گلستان باب چهارم در فواید خاموشی
متن حکایت نگاری صفحه ۷۳ نگارش دهم
یکی از حکما شنیدم که می گفت : هرگز کسی را به جهل خویش اقرار نکرده است، مگر ان کسی که چون دیگری در سخن باشد. هم چنان نا تمام گفته، سخن اغاز کند. سخن را سر است ای خردمند و بن میاور سخن در میان سخن خداوند تدبیر و فرهنگ و هوش نگوید سخن تا نبیند خموش.
بازنویسی حکایت نگاری یکی را از حکما شنیدم
روزی روزگاری دانشمدی لب به سخن باز کرده بود و داشت پند و نصیحت میداد در میان سخن او شنیدم ک گفت : تا به حال کسی را ندیده ام ک از خود بدگویی کرده باشد و با زبان خویش جهل و نادانی اش را اقرار کند به غیر از زمانی ک شخصی در حال سخن گفتن بود و سخنش هنوز تمام نشده بود که کسی بین سخن او امد و سخنش را قطع کرد. این سخن از گذشته های دور بر زبان همگان بود ک میگفتند هیچ گاه نباید در میان حرف و سخن کسی وارد شد و حرفش را قطع کرد این کار نه تنها برا شخص مقابل توهینی به شمار میرود بلکه برای شخصی ک سخن قطع میکند نیز نوعی افت شخصیت است حتی درباره این موضوع بارها شعر و حکایت هم به میان انده است که یکی از آنها عبارتند از : ای انسان خردمند و باریشه هیچگاه سخن کسی ک در حال بیان است را قطع نکن و هیچ گاه نباید در میان سخن کسی سخن بگویی …خداوند با تدبیر و فرهنگ و ذکاوت هیچ گاه سخن نمیگوید مگر آنکه شخصی را در حال سکوت ببیند. مفهوم کلی این شعر این است ک ای ادم نادان و جاهل خداونر با آن مرتبه بالایی که دارد هیچ گاه سخن نمیگوید مگر اینکه کسی را تنها ببیند زیرا کسی ک حرف کسی را قطع میکند جهالت و کم شعوری خود را نشان می دهد پس بهتر است پر حرف تباشیم ک قبل از سخن گفتن به عاقبتش نیز فکر کنیم.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
بازگردانی حکایت صفحه ۲۵ کتاب نگارش پایه کلاس دهم معنی سگی بر لب جوی استخوانی یافت چندان که در دهان گرفت عکس آن در آب بدید پنداشت که دیگری است به شره (طمع) دهان باز کرد تا آن را نیز از روی آب برگیرد آنچه در دهان بود به باد داد انشا کلیله و دمنه حکایت نگاری حکایت زیر را بخوانید و آن را به زبان ساده بازنویسی کنید.
مقدمه : طمع، چیزی که هر انسانی دارد چه کم و چه زیاد، طمعی که می تواند ارامش تو را سلب کند و زندگی را از تو بگیرد و حتی داشته هایی که داری هم از دست بدهی.
بدنه : در روزی از روز های گرم تابستانی سگی پیر و خسته به سمت رودخانه ای راه میرفت و در راه با میوه های رنگارنگ روبرو می شد و گویی تشنه تر و گرسنه تر میشدو میخاست از اب رودخانه بخورد ، چون خسته بود و تشنه و چوپان بسیار از او کار کشیده بود؛ حال دیگر رمقی در بدن خود نداشت و له له میزد. شروع به ای خوردن کرد و در حال نوشیدن جرعه ای اب بود که استخوانی پیدا کرد و سریع ان را به دندان گرفت و تصویر خود را در اب دید و فکر کرد سگی دیگر و استخوانی دیگر است و به طمع استخوان در دهان سگ خیالیش، با تصویر خودش جنگید و استخوان خود را هم از دست داد و از دهانش به بیرون افتاد. استخوانی دیگر نصیب نشده بد که هیچ، استخوانی که داشت هم ب باد داد. و دیگر حسرت همان یک استخوان خودش هم به دلش ماند و با خود میگفت ای کاش طمع نمیکردم و به همان چیزی که داشتم قانع بودم که الان حداقل ان را داشتم.
نتیجه : زندگی همین است درست است که نباید به کم قانع بود و بلند پرواز بود اما زیاد بلند پرواز بودن م طمع داشتن هم خوب نیست زیرا می تواند دارابی تورا از تو بگیرد ؛ گاهی وقتا به طمع چیزیبهتر، مال خود را از دست می دهیم و در انتها میبینیم که هیچکدام را نداریم و ان موقع است که میفهمیم کاش تا این حد طمع کار نبودیم و به همان کم خود قانع بودیم و با احتیاط به دنبال رویاهایمان میرفتیم.
ساده نویسی حکایت سگی بر لب جوی استخوانی یافت مقدمه بدنه نتیجه
مقدمه : یکی از تفاوت های انسان با سایر موجودات در این است که انسان به دنبال بی نهایت است و وجود او در جست و جوی سرچشمه ای است که هرگز تمام نمیشود و روز به روز به آن افزوده میگردد.
بدنه : روزی سگی استخوانی بر دهن گرفته بود و از کنار رودخانه ای عبور میکرد. ناگهان عکس خود را در آب رودخانه دید. گمان کرد استخوان دیگری در آب است؛ خواست آن استخوان را بگیرد اما استخوان خود را نیز از دست داد.
حکایت این سگ حکایت خیلی از ما انسان هاست که قدر داشته های خویش را ندامنسته و در جستجوی چیزی برتر هستیم غافل از آنکه دارایی های خود را در این راه قربانی خواهیم کرد. متاسفانه زمانی حقیقت موضوع را در می یابیم که کار از کار گذشته و نه آنچه در طلبش بوده ایم را به دست آورده ایم و نه آنچه داشته ایم را حفظ کده ایم.
نتیجه گیری : هنگامی که طمع را از وجود خویش دور سازیم آنگاه زندگی را با عینک های زیباتری مشاهده میکنیم و بیشتر از همین چند روز عمر اندک مان لذت می بریم. به یاد داشته باشیدم که حضرت امیر المومنین از تمام دنیا به قرصی نان و یک دست لباس قناعت می کردند. هرچند ما نمیتوانیم مانند ایشان باشیم اما می بایست سعی کنیم حد الامکان خود را به ایشان نزدیک نماییم.
معنی حکایت سگی بر لب جوی استخوانی یافت
سگی برای خوردن آب به طرف چشمه ای رفت و هنگامی که به آن جا رسید یک استخوان پیدا کرد. سگ به طرف استخوان رفت و آن را به دندان گرفت و مشغول خورد استخوان بود و از خوردن آن بسیار لذت می برد، که سگی را که او نیز استخوانی را نوش جان می کرد در آب چشمه دید. سگ بسیار طمع کار بود و همه چیز را برای خویش می خواست و به همین دلیل خواست تا استخوان را از آن سگ درون آب بگیرد و از آن خود کرد به همین دلیل وقتی شروع به پارس کردن کرد استخوان از دهانش به درون آب افتاد و آن استخوان را نیز از دست داد. نه استخوانی اضافه تر نصیبش شد و نه استخوانش برایش ماند تا از آن لذت ببرد.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
انشا صفحه ۶۲ و ۶۳ کتاب نگارش هشتم طعم بستنی یخی حس و حال پایه کلاس هشتم درباره درمورد تجربی انسانی ریاضی
انشا طعم بستنی یخی نگارش هشتم
انشا درباره طعم بستنی یخی مقدمه بدنه نتیجه
مقدمه:زمان های بچگی انسان دوران خوب و پر از خاطرات ثبت شده ای است که با جرقه ای آن را به دنیای شیرین می اندازد و غرق می شود از خاطره های شیرین. جرقه کوچکی مثل طعم بستنی یخی.
تنه انشا:بستنی یخی به خودی خود خاطرات زیادی از پدر و مادرها و پدربزرگ و مادربزرگ ها و حتی خود ما را تشکیل دادند. دقیقاً بعد از یک ظهر تابتسان پس از گذراندن روزی پر از فشار و گرما خوردن بستنی یخی لذت فوق العاده ای دارد. طعم های متفاوتی مانند پرتقالی لیمویی توت فرنگی طالبی و شاتوت به لذت آن اضافه میکند. و آوای قچ قچ تکه های سرد بستنی یخی زیر دندان ها جان آدمی را تازه میکند. طعم بستنی یخی طعم بهشت کوچکی را دارد که با چشیدن مزه آن در سرزمین یخی با طعم های مختلف غرق می شویم و لدت آن را در تمام وجود خود احساس میکنیم و در ذهن و یاد ما این طعم تبدیل می شود به همان خاطره به یاد ماندنی پدران و مادرانمان که دنیای کوچک کودکیمان را تشکیل داده اند. جالب اینجاست که طعم بستنی حتی در فصل های سرد مثل زمستان هم لذتی خاص دارد و مهم آن است که کنار دوستان و خانواده ات باشی آن موقع است که حتی بستنی یخی در سرما و برف و در زیر باران و تگرگ هم طعم لذت بخشی به خود میگیرد. اما متاسفانه بسیاری از افراد این کار را نادانی میدانند اما از دیدگاه من این خود نوعی خاطره ای فراموش نشدنی خواهد شد اما این که اصل بستنی یخی در تابستان گرم مورد استفاده است قابل انکار نیست آن طعم لذت بخش خود را دارد و این یک دیدگاه شخصی است نظر شما چگونه است ؟
نتیجه گیری:دقیقا روزهای بعد از زمانی که نوه عزیزت از سرو کولت بالا می رود تا تو برای او یک بستنی یخی آن هم در گرمای ظهر تابستان بخری تو در خاطرات و دوران کودکی از او غرق میشویم و طعم فراموش نشدنی بستنی یخی آن موقع است که پی به خوشبختی و حال خوب گذشته میبری.
طعم بستنی یخی چه حس و حالی به شما میدهد
مقدمه:بعضی از افراد چه بزرگ و چه کوچک باشند از طعم بستنی یخی لذت می برند. دوست دارند با شور و نشاط کامل میخورند و بعضی ها اصلا این طعم بستنی یخی را دوست ندارند.
بند بدنه:اما خیلی ها شاید بستنی یخی را در یک روز گرم تابستان بهتر هوس کنند و آنها با جمع دوستانشان میل کنند. اما نه به خاطر طعم و مزه ی دلپذیر آن بلکه به خاطر یخی بودن آن خنک کردن بدن و دهان است. ولی خودم خیلی بستنی یخی را خیلی دوست دارم حالا با هر طعی که باشد ،برایم لذت نابی دارد . و اگر با طعم پرتقال و انار باشه که خیلی عالیه است و هر جا که می خواهم بستنی بخرم دسته جمعی باهم بستنی مورد علاقه مان را بخریم ، به دوستانم میگوییم لطفا برای من بستنی یخی بگیرید به جای بستنی کیمی چون طعم آن مرا به یاد دورانی می اندازد که با دوستان بعد از زنگ آخر مدرسه به مغازه روبروی مدرسه مان می رفتیم و بستنی یخی با طعم شاه توتی و هلو میگرفتیم و شروع به خوردن میکردیم تا به خانه برسیم. در تابستان اگر می خواستم کسی رو مهمان کنم برای او یک بستنی یخی میگرفتم طعم یخی آن به تنش بچسبه و خنک شود و دوست های دیگر من هم این کار رو میکردند یعنی وقتی می خواستند کسی را مهمان کنند برای او بستنی یخی میگرفتندو با شوخی و خوشحالی بهترین بستنی می شود ، که طعم آن بی نظیر است. من حتی در فصل زمستان نیز از بستنی یخی ای که خودم با برف درست میکردم را می خوردم و لذت میبردم یعنی مقداری برف تمیز را با شیره انگور مخلوط میکردم و روبروی پنجره ایی که به سمت حیاط و بیرون باز می شد می نشستم و میل میکردم و بعد از این جریان ها خواهرم از میوه هایی که قابل خوردن نبودن اما می شد از آنها برای لواش و بستنی استفاده کرد ، برای درست کردن بستنی میوه ایی کمک میگرفت
و بعد از پختن و له شدن و با گذاشتن آنها در یخچال فریزر بستنی میوه ای یخی درست می کرد. که طعم بستنی یخی مغازه را داشت.ولی من نمی دانم طعم دهنده هایی که در بستنی یخی استفاده می شود آیا واقعا طبیعی است یا از نوع مصنوعی است.
نتیجه گیری:البته خیلی ها میگن توی این بستنی یخی ها از طعم دهنده های مصنوعی و شیمیایی استفاده می شود دلیلش هم اینه که یکی از آشنایان همسایه ایی داشت که در کارخانه یخمک سازی کار میکرد که دست های او همیشه زخم بودند وقتی علت آن را از او بپرسیدند گفته بود که به خاطر موادی است که برای طعم دهنده و رنگ دهنده برای نوشمک ها و بستنی یخی استفاده می شود اما از هر چیزی که بگذریم از خنک شدن بدن هنگام عطش با طعم یخی بستنی یخی نمی شود گذشت.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
انشا درباره در مورد حس و حال صدای باران صفحه ۵۳ کتاب نگارش هشتم کلاس هشتم پایه رشته انسانی تجربی ریاضی
انشای اول با موضوع باران
باران همان صدای دلنشینی هست که هر موقع به سمع انسان میرسد احساس خوشحالی و نشاط میکند.
و گویی چندین بلبل آواز خوان هستند،باید یکی از لحظات خوب زندگی راه رفتن زیر باران باشد،هنگامی که انسان زیر باران راه میرود حس آرامش بخشی به آن دست میدهد و آرام میگیرد خدا میداند چه حسی هست؟
شاعر در مورد باران می نویسد.
((تو آن باران تند و بی قراری که راهی غیر باریدن نداری نمی ماند نشانی از بدی ها اگر بر تک تک دلها بباری))
باران یکی از نعمت های خداوندی است که خدا عطا فرمود.
انشای دوم درباره باران
بہ نام افریننده زیبایی ها
موضوع:باران
چیک،چیک،چیک صدایی از ناودان که توجه همه را جلب می کند به پنجره خیره میشوم تا از بارش باران لذت ببرم اما تماشای باران از پشت پنجره برای من کافی نیست.
چترم را برمیدارم ازخانه بیرون میایم چاله چوله های پراز اب چه زیبا دیده میشوند.
به طرف خانه مادر بزرگم میدوم تاپ،تاپ،تاپ ترکیب صدای قلبم با صدای چیک،چیکه باران چه دلنواز و شنیدنی است.
به خانه مادر بزرگ میرسم مادربزرگم در را برمن باز میکند ازمیان درختان حیاط به اسمان خیره میشوم قطرات باران به صورتم میخورد دستانم را باز میکنم وسط درختان،زیر باران دورخودم میچرخم ومیچرخم انقدر میچرخم که دنیا دور سرم بچرخد.
بوی گُل وگِل درهم پیچیده چه حسی چه بویی… فوق العاده است باصدای مادر بزرگ به فنجانی چای داغ دعوت میشوم طبق معمول کُرسیه مادر بزرگ برپاست زیر کرسی مینشینم مادر بزرگ فنجانی چای به من میدهد وبوسه ای به پیشانی خیسم میزند بعد از اتمام باران به اسمان خیره میشوم چه زیباست این اسمان با نقش رنگین کمان چه زیباست این اسمان هفت رنگ…
انشای سوم درباره باران
به نام آنکه خورشید گرمش را همیشه در یخبندان ترین روزهای زندگی ام تاباند
موضوع:باران
هرازگاهی خورشید دیگر حوصله اوج گرفتن و بالارفتن را ندارد و جای خود را درآسمان به ابرهای تیره میبخشد ابرهایی که گویا از خشم تیره شدند و میخواهند خشم شان را بر سر زمین و زمینیان فریاد بزنند اما دلشان مانند ظاهرشان تیره و سیاه نیست وخیلی زود اشکانشان به زمین سقوط میکنند سقوط این اشک ها پایان راه آنها نیست،این سقوط قشنگترین آغاز است این سقوط آغاز زیبایی ها در زمین است
این خاصیت باران است که همه چیز را تر میکند، گل های رنگارنگ را رنگین تر بوی خاک را عطر آگین تر چشمه های پرآب را پرآب ترو زمین را برای زندگی زیباتر
هم آغوش شدن با اشکی که از چشمان جهان میریزد از زیباترین تجربه های زمینی است وصدای باران بی اغراق زیباترین ترانه خداست که طنینش زندگی را برای ما تکرار میکند.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
انشا صحنه ورود یک موش به خانه مقدمه نتیجه
مقدمه : به نام خدایی که تمام هستی را آفرید و در این عالم هستی موجودات زیادی را قرار داد که در شکلها و اندازه های گوناگون هستند بعضی از این موجودات بسیار بزرگ و بعضی بسیار کوچک هستند یکی از این موجودات کوچک که مظهر ترس نامیده شده است موش است حیوانی که وزنش شاید از صد گرم کمتر و اندازه آن از یک مشت بسته انسان نیز کوچکتر است .
بدنه : فیل را تصور کنید که با آن عظمت از موش می ترسد و به محض دیدن موش کوچولو فرار را بر قرار ترجیح می دهد و با چنان سرعتی پا به فرار می گذارد که یوز پلنگ با آن همه سرعت به گرد پایش هم نمی رسد حال تصور کنید که این موش کوچولوی وحشتناک بخواهد وارد خانه ای بشود واقعا”اهل خانواده باید چه کار کنند آیا فرار کنند وترک شهر ودیار کنند یا به جیغ و داد و فریاد بسنده کنند یا اینکه آتش نشانی را خبر کنند و یا شاید با دیدن این موجود مظهر ترس و وحشت در جا سکته ناقص کنند ؟
من راه چهارم را ترجیح میدهم زیرا وقتی این موجود وحشتناک با آن چشمهای ریز مشکی و با آن سبیلهای از بنا گوش در رفته وارد خانه ام بشود در جا جان به جان آفرین تسلیم می کنم . نه تنها ترس از موش در میان خانمها دیده می شود بلکه بسیاری از آ قایان شجاع و قدرتمند نیز از این حیوان وحشتناک می ترسند براستی علت ترس از موش چیست ؟ شاید سرعت زیادش واینکه زود در جایی مخفی میشود باعث و حشتناکی این حیوان بیچاره است یا شاید ترس از اینکه از پاچه شلوار کسی بالا برود باعث ترس از آن می شود . به هر حال هر کس برای ترسش دلیلی دارد و لی من به قدری از موش وحشت دارم که هیچ دلیلی برایش پیدا نمی کنم .
نتیجه : در محلی که ما زندگی می کنیم به دلیل ماسه ای بودن زمین تا به حال موش دیده نشده است ولی اگر روزی ، روزگاری در اینجا موش دیده شود دیگر امنیت وجود ندارد و در جایی هم که امنیت نباشد زندگی بسیار سخت می شود و باید مهاجرت کرد ولی آیا جایی وجود دارد که در انجا موش نباشد ، آیااین حیوان موذی که تعدادشان از تعداد انسانها نیز بیشتر است و در همه جای این کره خاکی وجود دارد.ونسلشان هم روز به روز بیشتر می شود آیا روزی دست از سر انسانها بر می دارند یا خیر.
به امید روزی که به غیر از موشهای آزمایشگاهی دیگر موشی در این دنیا نباشد.
انشا با موضوع ورود موش به خانه
مقدمه : موش، حیوانی که شاید بعضی از ما از ان بترسیم که خود من یکی از انها هستم.
بدنه : روی مبل نشسته بودم که خش خشی حس کردم. سرم را بالا اوردم ولی چیزی ندیدم، پس بیخیال شدم و مشغول کارم شدم. اما چند لحظه بعد باز همان صدا را شنیدم با این تفاوت مه این سری موش بزرگ قهوه ای رنگق را دیدم که دارد وارد خانه میشود.
پا به فرار گذاشتم و تا می توانستم جیغ زدم و از طرفی هم ازچشمان گشاد شده ی از فرط تعجبِ موش خنده ام گرفته بود گویی نمی داند چرا این قدر داد و فریاد راه انداخته ام.
اما کنجکاو شدم ببینم چه میکند پس نشستم و اماده باش بودم ک اگر نزدیک شد بتوانم زود در بروم اما اون نگاهی به سمت چپ کرد و سپس سمت راست و در انتها کمی به جلو امد و به سمت اشپزخانه دوید و پشت یخچال قایم شد و من هرچه دنبال او و یا ردی از او گشتم پیدا نکردم و ان روز این گونه بود که در دفتر حاطراتم ثبت شد.
نتیجه : پس بهتر است ترس هایمان را رفع منیم و با انها کنار بیاییم چون ممکن است روزی با انها روبرو شویم و مثل خر در گل فرو برویم.
تحقیق صحنه ورود یک موش به خانه
فکرش را بکن تازه از حمام آمده باشی و بخار و گرمای حمام کاملا خسته ات کرده باشد، بعد بروی روی تختت دراز بکشی تا کمی حالت جا بیاید، بعد یکدفعه یک صدای خر خر بشنوی، انگار کسی دارد قایمکی کاغذی را مچاله می کند، بعد کمی دور و برت را نگاه کنی و ببینی چیزی شبیه یک تکه طناب طوسی از زیر مبل بیرون آمده است. بله، بلند می شوی که بروی و ببینی که چیست، که میبینی یک موش کوچولوی کثیف و با مزه دارد پایه های مبل گرانتان را می خورد. وای وای که چه احساس بدی است، نمی دانی باید چه کار کنی، می خواهی بکشی اش، دلت نمی آید، می خواهی بگیری اش و بیرونش بیندازی، نمی توانی چندشت می شود.
می خواهی لباست را عوض کنی و خانه را ترک کنی، اما می دانی موقعی که برگردی به احتمال زیاد این آقا موش عزیز نصف اثاث خانه را جویده و باید جیغ های مادر عزیز را به گوش جان بخری که : موش همه چی مونو خورد، زندگیمونو برد، آخرشم مرد. . . خلاصه گیج و سردرگمی و چیزی به ذهنت نمی رسد، که یکدفعه یک فکر عجیب به ذهنت می رسد. پیش خودت می گویی زنگ بزنم آتش نشانی بیاید و کلکش را بکند، اما وقتی تصور می کنی که ماشین های بزرگ آتش نشانی با آن همه تجهیزات را برای کشتن یک موش به اینجا کشانده ای، خودت خجالت می کشی و نمی دانی در مقابل نگاه پر خشم و توام با نیش و کنایه آتش نشانان عزیز چه واکنشی نشان بدهی. در همین حالی که ناگهان یک فکر ساده به ذهنت می رسد ؛ یک تکه پنیر، درِ باز و موشی که خداحافظی می کند با خانه. . .
توصیف صحنه ورود یک موش به خانه
پدر داشت نماز می خواند، مادر در آشپزخانه بود، من روی کتابهایم داشتم چرت می زدم، داداش کوچکم با اسیاب بازی هایش بازی می کرد چه کسی می دانست چند دقیقه بعد چه اتفاقی خواهد افتاد! پدر به یک آن با صدای بلند گفت الله اکبر، مادرم فکر کرد گوشی موبایل پدر زنگ می زند مادر دوید تا گوشی پدر را پیدا کند، در همان هنگام تلفن خانه زنگ خورد من از خواب بیدار شدم و دیدیم کسی گوشی تلفن را بر نمی دارد، به هر زحمتی شده و به بد و بیراه گفتم به خودم به سمت گوشی تلفن رفتم، دایی بود از تبریز زنگ زده بود با بی حوصلگی جوابش را می دادم، خوابم می آمد، پدرم همچنان با صدای بلند الله اکبر می گفت و را طبق معمول تند تند نمازش را می خواند اما ابنبار کمی سرعتش بیشتر شده بود.
مادر کت پدر را با عصبانیت بر روی زمین کوبید و گفت: کجاست این موبایل بی صاحب و زیر لب چیزهای هم نثار پدر و خود کرد. دادش کوچکم همچنان داشت کنار اسباب بازی ها با آرامش بازی می کرد حتی برعکس همیشه خیلی هم خوشحالی می کرد و گاهی با صدای بلند می خندید. مادر نزد پدر آمد و گفت گوشی یت زنگ نمی زند که چرا الله اکبر را بلند گفتی؟! دایی گفت چی شده دعواست؟ پدرم سلام را که تمام کرد گفت موش!! موش!!! اونو از دست بچه بگیرررر! و دوید سمت داداش کوچکم.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
انشا صفحه ۹۱ کتاب نگارش یازدهم یکی از موضوع های فعالیت (۱) را انتخاب کنید ابتدا زمان مکان علت و مدت سفرتان را بنویسید سپس صحنه هایی از آن سفر را در خاطراتتان جست و جو و تجسم کنید و بنویسید صفحه ۹۱ کتاب نگارش یازدهم
انشا بکارگیری زمان مکان نگارش یازدهم
انشا درباره زمان و مکان پایه یازدهم
انشا آزاد درمورد زمان و مکان پایه یازدهم
موضوع : لمس تجربه ای شیرین
اواخر اردیبهشت است. در باغ قدم می زنم و محو زیبایی های اطراف شده ام. قدم هایم را به طرف نرده ها بر میدارم، از نرده های باغ می پرم و به شالیزار های پشت باغ که برای همسایه هاست می رسم. از روی مرز های باریک عبور میکنم, هوای صبحگاهی خنک و تازه است و طراوت بی نظیری دارد. شالیزارها تاجایی که چشم کار میکند می رسند. چند بار زیر پایم خالی میشود و بخاطر باریکی مرزها نزدیک است تعادل خود را از دست بدهم و در شالیزار بیفتم اما خودم را کنترل می کنم. یک دست پرنده مهاجر که از نقاط سردسیر آمده اند از بالای سرم عبور می کنند و وسوسه شکار را در دلم زنده. احساس میکنم زمان بیش از حد راکد شده و نمیگذرد, مسیری که همیشه به یک چشم به هم زدن تمام میشد حالا بسیار طولانی شده. تلاش میکنم مسیر باقی مانده را همینطور آرام طی کنم و لذت ببرم؛انگار این مرزهای باریک تا ابد ادامه دارند و تمام نمی شوند. خورشید بالا آمده وبر شالیزار نوروگرما می پراکند. عرق گرم روی پیشانی ام نشسته اما احساس خستگی و گرما نمی کنم. زمین چسبنده است و آب سرد، کف پاهای م را که تا ساق در آن فرو رفته اند خنک می کند, این خنکی به قلبم هم می رسد و حس قشنگی را که در دل است، پمپ می کند و تا سرانگشتانم می رساند. دست هایی مشغول به کاراند؛دستهایی که گل ها را زیرورو می کنند و رشته های سبز وکوچک را یکی یکی درکنار هم می نشانند. نمی دانم اینجا برنج می کارند یا عشق را رشته رشته کنار هم می نهند تا ریشه یابد؟! به طرف رود می روم, روی زانو می نشینم و دستم را در آب فرو می کنم. آب شفاف و روشن است و رود می خروشد. زیباست؛دلنشین و پاک و جاری. . . درست مثل زندگی، درست مثل شیرینی یک خواب و درست مثل لمس تجربه ای شیرین !
انشا آزاد زمان و مکان نگارش یازدهم
موضوع انشا : باغ
به نام خدایی که تمام برگ های درختان جهان را افرید به نام خدایی که شگفتی را افرید مانند درختان آب برگ ها و. . . جایی را میشناسم که در فصل بهار مانند بهشت است درختان تنو مند و قدرت مند که نشانه ی عظمت خداوند است تا چشم کار میکند سبز است سبز سبز سبز شاپرک ها با خوشحالی اینطرف و آن طرف می پرند گویا آنها هم مانند طبیعت زنده شده اند در همان جا فصلی را میشناسم که نامش زمستان است سرد سرمایی که تمام وجودت را میگیرد اما وقتی به انجا نگاه میکنی به شاخه هایی که رویش سفید شده از درون گرم میشوی مثل فنجان چایی که در زمستان توی برف در دست داری در همان جا فصلی را میشناسم تابستان نام دارد به شدت فصل شادی است بچه ها در باغ به اینطرف و ان طرف میپرند و با توپ های پلاستیکی خود که رنگ های مختلف دارند بازی میکنند و دخترانی هستند که با موهای دوطرف بافته شده با دو چرخه هایشان در دل باغ ها چرخ میزنند و میخندند در همان باغ فصل زیبایی است فصل شگفتی های افرینش خداوند عظیم فصل پاییز فصل رنگ فصل زندگی فصل عُشاق فصل قدم زدن های بی بهانه تنها یا با یک دوست صمیمی فصل خش خش صدا دادن برگ ها به زیر پاهایتان فصل یک لباس پاییزه ای که عجیب میچسبد که بپوشی فصل زیبایی این زیبایی ها را میتوان همه جا دید ولی این زیبایی هایی که توصیف کردم توصیف باغیست که تمام فصل ها زیباست باغ تنها جایی است که همه ی زیبایی ها را دارد باغ را دوست دارم باغ را دوست داشته باشیم و از زیباییهایش لذت ببریم.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
انشا صفحه ۴۲ کتاب نگارش پایه هشتم توصیف دیده ها دیدن یک شکارچی از دریچه چشم یک آهو مقدمه نتیجه درباره درمورد با موضوع خوب و دقیق دیدن
دیدن یک شکارچی از دریچه چشم یک آهو هشتم
انشا دیدن یک شکارچی از دریچه چشم یک آهو
مقدمه : چشمانم به چشمان نافذش افتاد، که با لبخندی وهم ناک و تفنگی در دست به من زل زده بود. با دیدنم آنقدر خوشحال بود که گویی گنج یافته است. با صدایی که امواج خوشحالی درونش موج میزد دوستانش را فراخواند. و من با چشمانی تار از اشک، تنها بدنبال راه گریزی بودم.”
بدنه : نمیدانستم از کدام سو بروم. بیشتر از خود، دلم برای بچه هایم میسوخت که بعد از من چه خواهند شد. نکند آنها هم به سرنوشت من دچار شوند. آه خدا مگر ما چه ظلمی به آدمیان کردیم که میخواهند جانمان را بستانند؟
صدای قدمهایشان را که آرام آرام به من نزدیک میشدند را میشنویدم. باید کاری میکردم. تمام قوایم را درون پاهای باریکم ریختم و دویدم. صدای پاهایشان را از پشت سر که در تعقیب من بودند، میشنویدم.
نگاهی به پشت سرم انداختم. فاصله زیادی با من نداشتند. صدای پرکردن تفنگشان از پشت سرم به گوشم میخورد. خداوندا معجزه ای پدید آور. خداوندا نمیخواهم بمیرم.”
نتیجه گیری : هرلحظه بخاطر خستگی بسیارم، از سرعتم کاسته میشد اما خستگی گویا روی آنان تاثیری نداشت. طعمه امروزشان را یافته بودند و خوشحالی و توانمندی در آغوششان گرفته بود. صدایشان را میشنیدم که میگفتند شلیک کن، شلیک کن. آه خدایا. تابحال به جنگل اینگونه ننگریسته بودم. چقدر زیبااست. چقدر نفس کشیدن درون آن، چقدر زنده بودن زیبا است. با شنیدن صدای شلیک، احساس دردی را در پهلوی راستم حس کردم. دیگر توانم برید. ایستادم. و بعد بازهم همان صدا و همان حس در پهلوی چپم. چشمانم کم کم در حال بسته شدن بود. آه خدایا، بچه هایم…
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
درس آزاد درباره ادبیات بومی استان گیلان
متن و پاسخ تمرین و انشای درس آزاد ادبیات بومی استان گیلان به صورت کامل پی دی اف از سایت نکس لود دانلود کنید .
این درس برای دانش آموزان میباشد و برای تقویت انشای بچه ها استفاده میشود .
درس آزاد درباره ادبیات بومی استان گیلان
استان گیلان یکی از استان های شمالی در کشور ایران میباشد که مرکز آن کلانشهر رشت است. درابره نام گیلان و معانی واژه گیل نظرات بسیار زیادی وجود دارد . در لغت نامه دهخدا واژه گیلان برگرفته از گیل به اضافه پسوند ان است که به معنای محل ست گیل ها میباشد . همچنین این واژه را در زبان پهلوی گٍلان و در زبان یونانی گِلای تلفظ میشود .
درس آزاد انشا ادبیات بومی استان گیلان
این استان از شمال به دریای خزر و کشور های آن منطقه از جمله آذربایجان که از طریق آستارا با آن دارای مرز بین الملی است راه دارد ، از سمت غرب نیز به استان اردبیل و از سمت جنوب به استان قزوین و زنجان و از سمت شرق به استان مازندران راه دارد .
مساحت استان گیلان تقریبا چهارده هزار کیلومتر مربع و جمعیت آن تقریبا دو ملیون و پانصدهزار نفر است .
این استان با این تعداد جمعیت دهمین استان پر جمعیت ایران و بیست و هشتمین استان از نظر وسیع بودن در ایران است .
تراکم جمعیت در استان و منطقه بالا بوده و تقریبا صد و هفتاد و هفت هزار نفر در هر کیلومتر مربع سومین استان متراکم ایران است .
پر جمعیت ترین شهر در این استان نیز شهر رشت است که تقریبا نیمی از جمعیت در آن شهر قرار دارند .
جواب بچه ها در نظرات پایین سایت
محمد : در استان گیلان شهر هایی مانند رشت، خمام، انزلی، آستارا، تالش و… وجود دارد که پر جمعیت ترین آن رشت است. استان گیلان غداهای محلی ای دارد مانند فسن جان، باقالا قاتوق، سیر قلیه، سیر وابیج و … دارد که خیلی خوشمزه هستند.
نویسنده : این استان دارای صنایع دستی های فراوان است که هرکدام زیبایی منحصر به فرد خود را دارد.
نویسنده : استان گیلان غذاهای بسیار خوشمزه ای دارد مانند فسنجان میرزا قاسمی باقلا قاتوق … مردم استان گیلان بسیار خون گرم و مهربان و مهمان نواز هستند نظر من به شما این است ک حتما به این شهر سفر کنید.
پارسا : شهر رشت مرکز گیلان و یازدهمین شهر پر جمعیت کشور است مردم گیلان معمولا به زبان گیلکی صحبت می کنند از مشاهیر گیلان می توان به میرزا کوچک خان،علیرضا جهانبخش،پرفسور صمیعی و…… نام برد.بلند ترین رود کشور بعد از رود کارون دود سفید رود رشت است.
آوین : کشتی گیلهمردی این کشتی که امروزه همچچنان پا بر جا است یادگار صلابتو دلاوری این خطه است.کشتی گیله مردی ” ریشه در تا ریخ دارد.
نویسنده : در استان گیلان شهر های زیادی با فضا های گردشگری فراوانی دارم مانند:قلعه رودخان، ماسوله و شهر های دیگر.
نویسنده : اصلا با این تعریف گیلان را تحقیر کردید اینارو که همه میدونستن یه چیزی بگین که ندونن والا یکی ندونه فکر میکنه تمام زیبایی های گیلان همینه.
نویسنده : در استان گیلان بهترین غذا ها وجود دارد که در کل کشور طرفدار دارد . ازجمله : باقالی قاتق ، گوجه خورشت ، میرزا قاسمی و …
آریانا : شهر رشت پر جمعیت ترین شهر استان گیلان است۰این شهر غذا های مختلفی دارد مثل: باقالاقاتوق. فسنجان. میرزا قاسمی و سیرواویج وترشه تره دارد.
نویسنده : میرزا کوچک خان جنگلی یکی از بزرگان و تاریخسازان ایران و گیلان است که مردم گیلان و کشورمان از او یاد می کنند و نام او ورد زبان های مردم کشور ماست.او با دلاوری و ایثار در مقابل نفوذیان و جاسوسان خارجی ایستاد و نگذاشت ذره ای از خاک کشورمان کم شود.
جواب انشا صفحه ۵۵ کتاب نگارش پایه نهم انشا به صورت ادبی و خنده دار در مورد درباره با موضوع کمک به همسایه ها طنز و غیر طنز همراه
انشا کمک به همسایه طنز و غیر طنز
انشا درباره کمک به همسایه ها نگارش نهم
انشا با موضوع کمک به همسایه ها به صورت طنز
دیروز در ساختمان ما همسایه ی جدیدی آمد و به دلیل اینکه آسانسور ساختمان خراب بود، با همسایه ها تصمیم گرفتیم او را در اسباب کشی کمک کنیم. برای خوشامد گویی او به حیاط رفتیم و پس از سلام و احوال پرسی، از او اجازه خواستیم تا کمی در حمل وسایلش به او کمک کنیم. او هم از خدا خواسته با خوشحالی و شعف فراوان پذیرفت. خلاصه با کلی زحمت و کمرگرفتگی، وسایل بزرگ و سنگین را تا طبقه چهارم بردیم. بعد هم به حیاط رفتیم. کارگران که وسایل همسایه جدیدمان را حمل کردند و اسباب کشی به پایان رسید، همسایه از ما هم تشکر کرد و ما به خانه هایمان رفتیم. یک ساعت گذشت و همسایه جدید زنگ ما را زد و از گم شدن وسایلی که ما حمل کرده بودیم خبر داد. ما او را به طبقه چهارم بردیم و جای وسایل را به او نشان دادیم ولی انگار فقط وسایلی که ما برده بودیم آنجا بود! فهمیدیم که اشتباهی وسایل را سه طبقه بالاتر برده ایم آن هم با پادرد و کمر درد!! همسایه جدید هم نمی دانست چه بگوید دوباره کارگران را خبر کرد! ما هم خواستیم ثواب کنیم کباب شدیم!
انشا با موضوع کمک به همسایه ها به صورت غیر طنز
کمک به همسایه در بسیاری از امور، رضایت پروردگار را نیز به دنبال دارد. انسان نباید کاری کند که همسایه اش دل آزرده و ناراحت شود. در دوره زندگی ما که خیلی از خانه ها آپارتمانی است، رعایت حقوق همسایه از اهمیت بیشتری برخوردار می باشد چرا که باید بازی ها و مهمانی هایمان را طوری برگزار کنیم که سر و صدا همسایه ها را به ویژه همسایه ی طبقه پایین را آزار ندهد. متاسفانه بعضی از همسایه ها با رعایت نکردن این نکات به دیگر همسایه ها هم آزار می رسانند و همین کارها مهر و محبت را از یک ساختمان به راحتی بیرون می کند. گاهی ممکن است همسایه ای مریضی داشته باشد که نیاز به استراحت دارد و همسایه های دیگر موظف اند حال او را رعایت کنند. این روزها افراد برخی از خانواده ها انقدر از تلفن همراه استفاده می کنند که فکرکنم بچه هایشان تحرکی ندارند که موجب لرزیدن ساختمان شود! بلکه باید کمی سر و صدایشان را که از روی هیجانِ ناشی از بازی های گوشی و کامپیوتر است، کمتر کنند. کمک به همسایه فقط کمک کردن در کارهایش نیست بلکه این کمک کردن از طریق مراعات کردن و آزار نرساندن به او و خرد نکردن اعصاب او هم امکان پذیر است.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
انشا درباره ماه و ماهی
از زمانی که دیدم تو را همانند چراغی خانه ام را روشن کردی در تاریکی های محض شب های تنهایی و بی کسی، آمدی و شدی سبب، که دوست بدارم این سیاهی مطلق را . نه ،نه فقط چراغ خانه بلکه چراغ دل من شدی، اما حال… .
در پیچ و تاب حوض برای چندمین بار خانه ی کوچک، آسمانی، بدون ابرم را دور زدم که نگاهم به خورشید افتاد ، آرام آرام گل روغنی خورشید به پوست پرتقالی تبدیل شد و پایین و پایین تر رفت وآسمان را تنها گذاشت.
رنگ آبی آسمان به سیاهی تبدیل شد و سکوتی محض بر دل آسمان چنگ زد و بر وجودش چیره شد ، سکوت همانند مرگ خاموشی پروانه درد آور بود.
در آن طرف آسمان گردی سفید رنگی بالا آمد و دل تاریک شب را شکافت . آن خورشید سفید رنگ آمد و خود را در قلب خانه من مهمان کرد.
او را که دیدم گویا بر سر سوگ آسمان چون نور امیدی می تابید. او را در دل خانه خود چون چراغ خانه دیدم که در آن مواقع و در آن لحظات گویا به زندگی من رنگ بودن را داده بود.
بی آنکه بدانم شیفته اش شدم ، شیفته آن روشنایی شیری رنگ و هر روز این علاقه افزایش می یافت. با او سخن می گفتم از همه چیز و همه کس و او با مهربانی فقط یک شنونده بود . از زمان های بی او بودن که چقدر سخت بود سخن می گفتم اما او فقط شنونده بود و بس.
چند شب درخشش فراوان شده بود و تابشش پر نور اما بعد از آن دیگر او را ندیدم.
تنها در تنهای شب با تو سخن می گویم برای آخرین بار:«تو ماه هستی و من ماهی. آفریده شده ام تا به دور تو در حوض کوچک خود بگردم و تو برای عاشق کردن من. حال که نیستی زندگی و زنده ماندن برای این حیوان کوچک قرمز رنگ معنایی ندارد.
از زمانی که دیدم تو را همانند چراغی خانه ام را روشن کردی در تاریکی های محض شب های تنهایی و بی کسی آمدی و شدی سبب، که دوست بدارم این سیاهی مطلق را .نه ، نه فقط چراغ خانه بلکه چراغ دل من شدی ،اما حال که از تو خبری نیست قلب من نمی خواهد بتپد ».
در سکوت محض شب ، ماهی همانند برگی بر روی آب شناور ماند و در آن سوی آسمان ماه بود که بالا می آمد.
تو ماهی و من ماهی این برکه کاشی
اندوه بزرگی است زمانی که نباشی
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
انشا درباره کفش صفحه ۶۳ کتاب نگارش هفتم
انشا در مورد کفش پایه هفتم درباره یکی از موضوعات زیر , یک بند ( با رعایت ساختمان بند ) , بنویسید .
انشا اول درمورد کفش
مقدمه : کفش ، وسیله ای که یکی از عوامل تفاوت بچه پولدار ها با فقیران است ، وسیله ای که برای راحتی پای شما با ریگ های خیابان می جنگد ، کلمه ای که تداعی کننده ی اشک های بچه ها برای نوع چراغ دار آن است .
بند : به راستی این کفش چیست که درباره ی آن فیلم های زیادی ساخته و شعر های زیادی سروده و پول های زیادی صرف آن شده و می شود ؛ مردم قبل از تولید اولین کفش جهان چه می کرده اند ؟ چه نقش هایی که این کلمه ی به ظاهر کوچک کفش در زندگی های ما دارد !
کفش ها هم با یکدیگر تفاوت دارند ، همه این موضوع را می دانیم ، بعضی کفش ها مانند سربازی جنگجو هر مانعی بر سر راه باشد ، آن را با خاک یکسان میکنند ولی امان از نوع تنبل آن ها که تن به سختی نداده و در مواقع حساس با پاره شدن و بیرون آوردن شست مان آبرویمان را می برند !
کفش را دست کم نگیرید ! ، از قدیم گفته اند که دشمن آدم به کفش پایت نگاه می کند ! ، چه جوانان جویای کاری که در مصاحبه به علت نا مناسب بودن لباس و مخصوصا کفش ، کار را ازدست داده اند و چه انسان های عادی که به دلیل تیپ و مخصوصا کفش براق شان مانند یک دیپلمات با آن ها برخورد شده است !
مهم تر از جنس و ظاهر کفش ، سایز آن است ، بعضی کفش ها نیز مانند بعضی رفتار های انسان مناسب پای هر شخصی نیست و هر کس باید کفش مناسب پای خودرا همانگونه که در زندگی راه آینده ی مختص به خودرا انتخاب میکند ، انتخاب کند ؛ از قدیم گفته اند که آدم نباید پا تو کفش دیگران کند ، چون هم پای انسان درد میگیرد! و هم این کار که تداعی گر دخالت است ، کاری نکوهش شده است.
نتیجه : پس بیایید طوری درس بخوانیم و زندگی کنیم که در آینده دلمان هر کفشی را که بخواهد بتوانیم بخریم و آینده مان نیز به براقی کفش رئیسان و به راحتی دمپایی باشد…!!
انشا دوم درباره کفش
مقدمه: از اجداد ما تا امروز همیشه کفش ها وسیله ایی برای راحتی پا و محافظت از پا یعنی قلب دوم ما انشان ها در برابر اجسام خارجی بوده و تاکنون نیز از نقش پر رنگی در زندگی ما بهرمند
است.
تنه انشا: همان طور که گفته می شود کفش نقش مهم حفاظتی پا را در برابر اجسام خارجی برعهده دارد.
در زمان های قدیم کفش ها ترکیب و ظاهر متفاوتی از آنچه که امروزه ما استفاده می کنیم داشته اند
، کفش ها در قدیم و کمتر در حال به صورت گیوه در رنگ های زیبا و سنتی بافته و با دست دوخته می شدند.
اما امروزه تنوع طرح , مدل و جنس در کفش ها یی که امروزه به کار میرود بسیار زیاد است و انشان ها متناسب با امکان مورد نظر خود کفش مخصوص همان موقعیت را می پوشند.
مانند پوتین در برف و باران، کفش های پاشنه بلند مخصوص خانم ها برای مجالس و عروسی ها. کتونی ها مخصوص ورزش و کفش های اسپرت مخصوص مکان های معمولی و پر رفت و آمد.
همه ی این گزینه ها برای راحتی و رفاه مردم ساخته شده تا مردم از آنچه که پا می کنند لذّت و راحتی لازم را به دنبال داشته باشند.
مردم نیز باید این قانون را رعایت کنند و متناسب با امکان مورد نظر کفش بپوشند.
مثلا نمی توان برای مجالس عروسی کتونی پوشید.
از همه ی این ها گذر کنیم باید به این نکته توجه کنیم که نمی توان روزی را بدون کفش تصور کرد زیرا به قول معروف پا قلب دوم انسان به حساب می آید.
بنابراین باید از قلب دوممان محافظت لازم را داشته باشیم.
نتیجه گیری: کفش نقش مهمی دارد و در رنگ ها و طرح های مختلف در بازار موجود است. هرکس با سلیقه و سایز پای خود می تواند کفش را تهیه و استفاده کند.
انشای سوم در مورد کفش :
مقدمه : همه انسان ها از ابتدا تا انتهای زندگی خود ، دوست هایی دارند . بعضی از این دوست ها شر و بعضی دیگر خوب هستند اما پس از مدتی همه انها با ذهنمان خداحافظی میکنند و به خاطرات می پیوندند .
بدنه : یکی از این دوست ها کفش است اما هیچکس به او توجه نمیکند و کسی او را به عنوان یک دوست نمی شناسد . زمانی که ما راه رفتن را بلد نبودیم این کفش ها بودند که به ما شوق راه رفتن می دهند و برای گام برداشتن و ادامه راه , ما را یاری می کنند تا به سوی آینده گام برداریم از راه باز نمانیم .
وقتی انسان بزرگتر می شود به گام بعدی یعنی مدرسه می رود . چه زیباست شوق داشتن کفش نو ، معلم نو و دوستان نو . کفش رفیقی بی نظیر است و ما را تا فتح کردن قله ها و پله های موفقیت یاری می کند و پا به پای ما می آید .
گام بعد از درس خواندن ازدواج و تشکیل خانواده است . باز هم کفش به ما کمک می کند که به خوبی کار کنیم و پول در آوریم تا ازدواج کنیم . چه لذت بخش است چشیدن طعم اولین دستمزدی که برایش تلاش کرده ای! باز هم این رفیق با معرفت ما را به سوی گام بعدی هدایت می کند .
دیگر این مسیر به انهایش رسیده . کفش ما را تا انتهای این مسیر همراهی کرده است . چه قشنگ است خریدن کفش برای فرزندان و نوه هایت و چه قشنگ تر است شادی و لبخند آنها از داشتن کفشی نو و زیبا . دیگر به گام آخر رسیده ایم . دیگر وقت جدایی کفش از انسان است . انسان به خانه ی ابدی خود می رود و کفش از او جدا می شود .
نتیجه گیری : بهتر است گاهی وقت ها به کفش هایمان هم اهمیت بدهیم . این رفیق خود را قربانی ما می کند تا به انتهای مسیر برسیم اما این بی انصافی است که پس از گذر از مسیر آنها را از یاد ببریم و به سراغ کفش های جدید برویم. رفاقت را از کفش ها بیاموزیم.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
موضوع انشا: توپ
به توپ فوتبال برادرم که از فرط خستگی چهره اش گل انداخته بود و آن را در گوشه ی حیات پرت کرده بود می نگریستم آیا ما انسان ها با هم مثل توپ فوتبال رفتار میکنیم؟ هروقت از هم دده می شویم و یکدیگر را در بحبوحه خرت و پرت های زندگیمان پرت میکنیم و تازه اش را می آوریم؟بله انسان ها هم از هم دده میشوند وبه هم نارو میزنند و بی خبر میروند شاید رویاهای مان مانند توپ فوتبال باشد ،گاهی در زمین والیبال !!مسیر هارا اشتباه طی می کنیم و خواهان رسیدن به بهترین ها هستیم حقا که کمال گرا هستیم !همیشه سعی داریم سرویس های مان را با توپ فوتبال از فراز تور شامخ(بلند،کشیده) عبور دهیم یا آبشار های رقیبان خشن روز گار را دفاع کنیم ؛مبادا رویاهای مان را اشتباه در خانه ی همسایه بندازیم آن وقت است که مرد بی رحم روزگار آن را شرحه شرحه تقدیم مان می کند و ما میمانیم و رویای متلاشی شده،گاهی هم رو یا های مان راه درست را میروند و آنقدر تند و تیز و بدون آنکه سر پر بزنیم میدویم و از همه جلومیزنیم تا اینکه رویا های مان در آفساید قرار میگیرد وهمه چیز به فنا میرود،گاهی این رویا به حقیقت می پیوندد و توپ مان قشنگ وسط دروازه ی فوتبال جا خوش میکند حالا وقت آن است که بی مهابا دفاع کنیم و اجازه ندهیم روزگار گل باران مان کند ،توپ میتواند خاطره، راز یا عشق باشد که دوست داریم آن را با بهترین ها که سزاوار این اعتماد هستند سهیم باشیم و خیال مان راحت است که امانت دار خوبی هستند و یقینا آن ها را گم یا کم باد نمی کنند، حالا که بیشتر می اندیشم میبینم توپ میتواند مانند فرصت های کمیاب زندگی باشد، فرصتی که می توانیم با دقت و تلاش به موفقیت برسانیم یا آن را چیپ بزنیم و همه چیز را به فنا بدهیم و دیگر همه چیز تمام شده است خدا سوت پایان زندگی را می دمد.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
موضوع: کمک به همسایه
انشای غیرطنز:همسایه انسان یکی از نزدیک ترین دوست یا خویشاوند و یا همراه اوست. همسایه از خوردن و آشامیدن همسایه خود بهتر از دیگران اطلاع دارد. در مواقع نیاز دست یکدیگر را می گیرند و به کمک و یاری یکدیگر می شتابند. در زمان تنهایی ، غم و شادی ، عزا و عروسی همیشه زودترین کسی است که مطلع می شود و با حضور خود به یاری همسایه می آید. در گوشه گوشه ی ایران ما همیشه دورهمی های همسایه ها در کوچه و خانه همیشگی بوده است و با دورهمی ها و برگزای کلاس های خیاطی و آشپزی و گل دوزی و گفتگوی روزانه سر خود را گرم می کنند و یا غذایی را که در خانه پخته اند برای همسایه ی خود می برند و یا نذری که داشته باشند همگی دور یکدیگر جمع می شوند و با کمک همدیگر همه ی کارها را با شوخی و خنده به اتمام می رسانند. بنابراین همسایه ی خوب داشتن یکی از بهترین شانس هایی است که در خانه ی انسان را می کوبد. همسایه اگر از همسایه خود خبر نداشته باشد گویی انسان در قعر بی کسی و تنهایی غوطه ور شده است.
انشای طنز:ما در نزدیکی خانه مان یک همسایه ی بسیار کنجکاو و همیشه حاضر در صحنه داریم که ما در خانه او را شبکه خبری آنلاین معروف کرده ایم. او همیشه در همه ی شرایط با کوچکترین اتفاقی در آنجا حاضر می شود. نه تنها کمک نمی کند بلکه همیشه در بین دست و پای دیگران است. کمک به همسایه می تواند تنها با کنار او بودن و به او قوت قلب دادن باشد. بیاییم همسایه ی خوبی برای همسایه ی خود باشیم.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
نگارش دهم جانشین سازی
موضوع: قفس از نگاه یک پرنده
قفس برای من، همانند یک دیوار است، دیواری بین آزادی و اسارت، و همچون فاصله ای است، که فرصت پرواز را تباه میکند.
هربار که خورشید با طلوع خود، روزی تازه را به ارمغان می آورد، اتفاق تازه ای در زندگی من رخ نمی دهد و هر روز خسته کننده تراز دیروز است؛ هر صبح، آوازی می خوانم و در این قفس کوچک پرپر می زنم و با حسرت و اندوه از پنجره ی کوچک اتاق به آسمان نیلی می نگرم، آیا ممکن است روزی رنگین کمان را از نزدیک تماشا کنم و در آسمان زیبا پر بکشم؟
از زمانی که چشم به این دنیا گشودم،در قفس بودم و رویای رهایی داشتم، هنوز هم به رهایی از این قفس امید دارم. انسان هایی که مرا در بند کردند برایم قفس بزرگ و زیبایی آوردند، تا به خیال خودشان در آن احساس راحتی کنم، اما آنها نمی دانند که قفس، به رنگ و اندازه اش نیست، بلکه به ذات و ماهیتش است، هرچه که باشد باز هم آزار دهنده است و آزادی را در بند می کند.
هرشب و روز به رهایی از این قفس می اندیشم، هرصبح برای خورشید درخشان، و هر شب برای ماه تابان رویایم را بازگو می کنم، می دانم که آنها صدایم را می شنوند و به من امید می دهند و برای همین سخن گفتن با آنها برایم آرامش بخش است. درست است که در این قفس حبس شده ام و گاهی رنگ و بویش را به خود می گیرم، اما باز هم به حقیقت پیوستن رویایم را ناممکن نمی دانم چراکه هر قفسی راه خروجی دارد.
آنقدر برای رهایی تلاش می کنم، تا بتوانم روزی در آسمان آبی پر بکشم و زندگی را تجربه کنم و از این قفس کوچک و تاریک رها شوم. این قفس تقدیر من نیست، راه ها منتظرند تا من به هر جا که بخواهم برسم، پس روزی پرواز میکنم و تقدیرم را آنگونه که می خواهم، می سازم.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
کتاب خشم و هیاهو اثر ویلیام فاکنر یکی از کتاب هایی است که به کسانی که به ادبیات غرب علاقمند هستند پیشنهاد می شود. خشم و هیاهو یک رمان با موضوع زندگی متلاشی شده است. نویسنده در این کتاب با طرح یک فلسفه داستان یک زندگی پوچ و زوال یافتنی را به بهترین شکل و از همه زوایا نشان می دهد. این کتاب بسیار پیچیده است و کسانی که تازه شروع به خواندن کتاب کرده اند این کتاب را به آن ها توصیه نمی کنیم ولی به کسانی که می خواهند یک کتاب خوان حرفه ای شوند پیشنهاد می شود کتاب خشم و هیاهو را با صبر و حوصله کافی مطالعه نمایند. این کتاب از ۴ بخش تشکیل شده است که در هر فصل سبک نگارش نویسنده تغییر می کند و همین موضوع ذهن خواننده را با چالش روبرو می کند.
تشریح فصل های کتاب خشم و هیاهو
در فصل اول این کتاب داستان خانواده از زبان فردی به نام بنجی یا بنیامین تعریف می شود. بنیامین یک فرد کند ذهن است که هیچ درکی از زمان ندارد. این فصل از فصل ها و قسمت های بسیار پیچیده کتاب می باشد. در فصل دوم نگارش آن پیچیده تر و خاص تر می شود. این فصل از زبان تین روایت می شود. او پسر بزرگ خانواده بنیامین می باشد. تین زمان را عامل بدبختی می داند و تصمیم می گیرد که خودکشی کند. در فصل سوم متن کتاب تقریباً ساده تر می شود. این بخش از کتاب از زبان جیسون پسر ناخلف خانواده روایت می شود. از نظر او زمان یک عاملی برای منفعت طلبی و سودجویی است. در فصل چهارم و آخر این کتاب از زبان دیلسی کلفت خانه روایت می شود. او تنها فرد در آن خانه است که به خوشبختی و سعادت خانواده کامپسون ها می اندیشد و نگاه او کاملاً عقلانی است. این کتاب بهترین انتخاب برای آشنایی با سبک های مختلف داستان نویسی است. امروزه کتاب رمان خشم و هیاهو در اکثر کتابفروشی ها موجود است. برای دانلود کتاب الکترونیک خشم و هیاهو می توانید به وب سایت کتابچین مراجعه نمایید.
انشا با موضوع توصیف زیبایی های طبیعت با استفاده از حواس پنج گانه پایه هشتم
من داشتم از اتاقم به گل ها و درخت هایی که در باغچه مان بودنگاه میکردم. ناگهان بوی خوشی به مشامم خورد.آن بوی گل ارکیده بود،من به حیاط خانه مان رفتم،آن گل را لمس کردم.خیلی لطیف و خوب بود.ناگهان نسیم روح افزایی وزیدن گرفت.و با طراوت نسیم خوش بو گل ها هم می رقصیدند.یاس های سفید از روی دیوار به پنجره ی اتاقم سرک می کشند.از این همه زیبایی سیمای پر طلایی اندیشه ام به پرواز در می آید.طبیعت یعنی نشاط،شادی،سر سبزی،طبیعت یعنی زندگی،هیجان،دوستی و. درختان در هنگام وزیدن باد همه به هم دست می دهند و روی هم بذر افشانی میکنند.گل های زیبای آنها نوید میوه های خوب خداوند است.برگ های سبز آنها مثل سجاده ی نماز است.پاک و شادی بخش.کاش ما انسان ها نیز در نماز مثل ریشه ی درختان محکم و استوار باشیم تا مثل میوه ی درخت از این اخلاص و سجده کردن بهره ببریم و خداوند دوستمان داشته باشد. صدای خش خش برگ درختان به گوش می رسد.آهنگ دلنواز این صدا احساس خوبی در من دارد.این احساس یعنی بوجود آمدن برگ های سبز و تازه.قطره های شبنم روی گل ها،مانند وضو آن ها را پاک کرده.نگاه کردن به این طبیعت زیبا آن قدر دلنشین است که انسان از بیان زیبایی های آن قاصر است و دستانش قادر به لمس کردن همه ی آن نیست یعنی نمیتواند احساسش را باید و شاید بیان کند.خلاصه که طبیعت یعنی آفریده ی خدای زیبایی ها ،یعنی گل،کوه،دشت،دریا،خورشید،ماه و هر آنچه که در این گیتی بزرگ وجود دارد.کاش بتوانیم کمی از این آفرینش را سپاس بگوییم.خدایا تو را به خاطره آفریده های جهان هستی و زیبایی هایش شکرگزاریم.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
سایت آگهی نامه تخصصی پارسی کار
قیمت لوله پلی اتیلن بسته به نوع لوله، نوع مواد مصرفی، اتمسفر و اندازه لوله متفاوت است. خرید لوله پلی اتیلن برای کاربرد های زیادی که در شبکه های آبرسانی و فاضلاب شهری و روستایی، کانال های تهویه و سیستم های آبیاری متحرک دارد، امکان پذیر است. لوله پلی اتیلن در گرید های PE۱۰۰، PE۸۰، PE۶۳ یافت می شود که این تفاوت اعداد، نشان دهنده نوع مواد به کار برده شده است که به هر یک از آن ها ویژگی منحصر به فردی می دهد. طبق استاندار های جدید گرید PE۶۳ به دلیل وزن و مقاومتش نسبت به گرید های PE۱۰۰، PE۸۰ از دور خارج شده است. لوله های پلی اتیلن در فشار های اتمسفری متفاوتی تولید می شود، برای نمونه در فشار هایی مثل ۴ اتمسفر، ۶ اتمسفر، ۱۰ اتمسفر و که با توجه به نوع مصرف آن ها در مکان های مشخص قیمت گذاری می شوند. سایت آگهی نامه پارسی کار به شما در خرید لوله پلی اتیلن کمک خواهد کرد تا به بهترین انتخاب با منطقی ترین قیمت برسید.
پارسی کار
خرید لوله پلی اتیلن را در سایت آگهی نامه پارسی کار با قیمت های متنوع، آسان کنید. قیمت لوله پلی اتیلن با توجه به استاندار های تعریف شده که هر روزه به دلیل شرایط بورس و قیمت مواد پتروشیمی دستخوش تغییر است، قابل محاسبه می باشد. لوله های پلی اتیلن در سه گرید A، B و C دسته بندی می شوند و حتی دستگاه های به کار برده شده در ساخت آن ها نیز در قیمت لوله پلی اتیلن فاضلابی تاثیر گذار است. آخرین شرط قیمت گذاری لوله پلی اتیلن، سایز لوله ها است که از ۱۶ میلی متر شروع و تا ۸۰۰ میلی متر پایان می یابد. از مشخصات کلی یک لوله پلی اتیلن می توان به سختی، استحکام لوله ها، مقاومت شیمیایی و مقاومت حرارتی آن ها اشاره کرد که در هر نوع آن متفاوت خواهد بود.
قیمت لوله پلی اتیلن در پارسی کار
انشاء به شیوه سنجش و مقایسه/شیشه و دل
بین دل و شیشه شباهت ها و تفاوت های بسیاری وجود دارد. اگر چه شیشه سخت و سفت است،دل نرم و لطیف،ولی انگار جنس هر دوی آنها یکی است،هر دوی آنها شکننده اند.وقتی شیشه به این سختی می شکند چه انتظاری از دل میتوان داشت.وقتی کسی،چیزی را به سمت شیشه پرتاب میکند،میداند که آن شیشه میشکند. ولی گویی بعضی از انسان ها ندانسته حرفی را میزنند و خیلی راحت یک دل را می شکنند.شیشه که بشکند،باید تکه های خورد شده آن را جارو کرد. ولی دل که بشکند،باید اشک های جاری شده از چشم ها را پاک کرد،که این کار خیلی سخت تر از جارو کردن خرده های شیشه است.شکستن شیشه،صدای مهیبی همراه خود دارد،ولی وقتی دلی شکسته میشود،تنها در عمق وجود انسان بغض نهفتهای ایجاد میشود که ممکن است این بغض هیچوقت آشکار نشود.اگر کسی شیشه را بشکند،برای عذر خواهی جایگزینی برای صاحب آن میگیرد ولی شکستن دل چه؟حتی اگر معذرت بخواهی نمی توان تکه های آن را به هم چسباند،نمی توان جایگزینی برای آن خرید.ای کاش هر حرفی را برای لحظه ای خندیدن به کسی نزنیم،ای کاش هیچوقت توهین نکنیم،تهمت نزنیم،مسخره نکنیم. میگویند«شیشه دل را شکستن احتیاجش به سنگ نیست»راست میگویند با یک کلمه هم میتوان دلی را شکاند. ای کاش دیگر هیچ دلی شکسته نشود.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
پایه یازدهم انشا ضرب المثل خود را به کوچه ی علی چپ زدن
مقدمه:درک این که یک شخص آیا واقع نادان است و یا این که در شرایط خاصی خود را به کوچه ی علی چپ می زند عموما بسیار سخت است و عده ای نیز این دو را نمی توانند از یکدیگر تفکیک کنند و تفاوت خاصی نیز برای آن در نظر گرفته نمی شود، عده ای نیز احساس می کنند که وقتی کسی خود را درگیر برخی مسائل عجیب می کند نیز در واقع از این ضرب المثل پیروی می کند.
تنه انشاء:ضرب المثل خود را به کوچه ی علی چپ زدن بیان صحیحی از این مسئله است که یک فرد با هوش بالا برای دست یابی به هدف خاص و یا تبرئه شدن از یک طیف خاص، مسیری عجیب را انتخاب کرده و یا در مورد نکته و مسئله ای اظهار ندانستن می کند تا به آن چیزی که در ذهن خود ترسیم کرده است برسد. ضمن این که مسیر موفقیت او زمانی خطرناک خواهد شد که دیگران در مورد این تصمیم او به یک مسئله مهم برسند و آن هم این است که از قصد خود را به ندانستن زده است.
عده دیگری نیز هستند که شاید این مسئله را با ناآگاهی واقعی یک فرد اشتباه بگیرند، در داستانی مثلا قتلی رخ داده است و عده ای هستند که به عنوان متهم از آن ها نام برده می شود و طوری که انگار همه آن ها در این قتل شریک بوده اند، در صورتی که ممکن است یکی از آن ها به شکلی عجیب خود را به کوچه علی چپ بزند و اظهار ندانستن کند، در واقع این ضرب المثل در چنین شرایطی کاربرد خواهد داشت و چه بسا که او شخص اصلی این اتفاق است.
نتیجه گیری:گاهی بکار بردن این ضرب المثل نیازمند دقت بیشتری خواهد بود و در هر شرایطی نمی توانیم از آن استفاده کنیم، ضمن این که منظور این ضرب المثل بیشتر به سمت منفی خواهد بود.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
پابه یازدهم انشا ضرب المثل دانا هم داند و هم پرسد نادان نداند و نپرسد
مقدمه:قطعا بار ها شنیده ایم که افرد باهوش و دانا هر چقدر که می دانند باز هم به دنبال کسب علم هستند و هیچ گاه از این شرایط خسته نمی شوند و همواره در پی آموختن هستند و ترجیح می دهند علوم خود را گسترش داده و به سوی کسب بی نهایت حرکت کنند، در صورتی که در نادان برعکس است.
تنه انشاء:فرد نادان ممکن است مسئله ای را آموخته باشد اما به تدریج ترجیح می دهد که مدام از آن استفاده کند و برای او نهادینه شده است که کسی بیشتر از او نمی داند و او دانا ترین در این زمینه است، حتی ترجیح نمی دهد که اطلاعات خود را بروزرسانی کند و از علم خود در جهتی درست استفاده کند.
ضمن این که باید بدانیم وقتی فردی دانا است مدام به دانسته های خود شک کرده و در پی این است که بیشتر بدست آورده و برای این کار خود را دانا نمی داند و چه بسا روی اعتماد به نفس او نیز تاثیرات منفی داشته باشد و باعث شود او به هر چه که تاکنون به عنوان علم بدست آورده است شک کند.
ضرب المثل دانا هم داند و هم پرسد نادان نداند و نپرسد نیز دقیقا به همین مضمون اشاره دارد، این که بسیاری از افراد وقتی می دانند باز بیش از همه کنجکاو هستند و می پرسند، اما نادان به همان چند خط و چند روز که تجربه کوتاهی کسب کرده است بسنده می کند.
نتیجه گیری:انسان ها مدام خود را با یکدیگر مقایسه می کنند و هر کسی سعی می کند علم خود را به رخ دیگران کشیده که این مسئله به خوبی خود بد نیست، زمانی منفی است که فرد اشتباهات مختلف خود را گردن نگرفته و از آن ها فرار کند و سعی کند خود را دانای بی اشتباه نشان دهد و در صورتی که هیچ انسانی نمی تواند این گونه باشد.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
پایه یازدهم انشا ضرب المثل سالی که نت از بهارش پیداست
مقدمه:عده زیادی هستند که وقتی کاری را شروع می کنند و در بخشی از آن به مشکلی برمی خورند می خواهند ابراز ناراحتی و اندوه خود را به گونه ای بیان کنند و اعلام کنند که این مشکل از همان ابتدا همراهشان بود و آن ها را آزار داده و باعث مشکل می شد.
تنه انشاء:البته که ضرب المثل مشهور سالی که نت از بهارش پیداست کاملا دقیق به ما این مسئل را خاطر نشان می شود که وقتی سالی از همان ابتدا که بهار فصل نخستش است بد شروع می شود، قطعا آینده و پایان بسیار بدی نیز خواهد داشت و حتی در ادامه ممکن است مشکلات بیشتری نیز رخ دهد و وضعیت زندگی نیز بدتر شود.
شروع یک سال می تواند برای ادامه آن تصمیم گیری کند که البته از برخی جهات نمی توان این ضرب المثل را به کار برد و البته آن را درست دانست. چون ما می توانیم تصمیمات خود را دگرگون سازیم و خودمان را محکوم به شکست نکنیم.
در مورد این مسئله نیز خیلی دقیق باید گفت که کسی نمی تواند منکر این مسئله شود که یک شروع تلخ می تواند مشکلات و گرفتری های زیادی را به بار آورد. اما به این معنی نیست که صرفا ادامه مسیر نیز می تواند همانقدر بد و سخت و موفقیت دور از ذهن باشد.
نتیجه گیری:به انضمام تمامی این مسائل شروع یک کار جدی باید به صورت کاملا برنامه ریزی شده و صحیح انجام شود؛ در غیر این صورت قطعا انگیزه ای برای ادامه کار وجود نخواهد داشت و نگرانی های زیادی نیز برای انسان به وجود می آید که ممکن است حتی به بدبینی ختم شود و سبب گرد که ما از انجام این کار تا انتها منصرف شویم و قطعا هیچ نتیجه خوبی در کار نخواهد بود.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
پایه یازدهم انشا ضرب المثل در حوضی که ماهی نیست قورباغه سپهسالار است
مقدمه:بیان این موضوع که وقتی مسئولیت انجام کاری به فرد نابلد و ناشایست سپرده می شود و عده زیادی از این وضعیت ناراحت هستند، عموما از ضرب المثل در حوضی که ماهی نیست قورباغه سپهسالار است استفاده می کنند که نشان دهنده لیاقت کم این شخص است و او باید جایگزین فرد دیگری شود.
تنه انشاء:فردی در یک زمینه فعالیت و یا عرصه خاص حضور ندارد و عده دیگری جایش را می گیرند و سعی می کنند کاری که او انجام داده است را انجام دهند و در واقع تمام تلاش فرد حدید این است که جایگزین شخصیت قبلی شود، اما برایش کیفیت کاری که انجام می دهد مهم نیست و همین طور پیش می رود و بسیاری از ساخته های قدیمی را نیز به دست نابودی سپرده و مشکلات زیادی را ایجاد می کند.
درباره این ضرب المثل نیز باید بگویییم که وقتی در یک عرصه خاص، رقیبی وجود نداشته باشد، ضعیف ترین شخصیت از هر نظر نمی تواند به آن مقصد که برای بسیاری مشخص بود دست یابد. اما طوری رفتار می کند که انگار همه چیز وابسته به اوست و او نقش اول را بازی می کند و می تواند هر کاری که می خواهد انجام دهد و در واقع قدرت در دستان اوست.
عموما افراد دیگر وقتی جایگزین غیرمنطقی و نامناسبی را برای یک شخص دیگر می بینند، از ضرب المثل در حوضی که ماهی نیست قورباغه سپهسالار است در جملات خود استفاده می کنند.
نتیجه گیری:به بیانی دیگر باید بگوییم که شما یک شخص را در جایگاهی که حق او نیست می بینید، از طرفی رقبیبی نیز نداشته و می تواند به راحتی در این راه تنها کسی باشد که امکان انجام هر کاری را خواهد داشت، او سعی می کند که دست به برخی کار های بزرگ بزند که از نظر دیگران فرد مناسبی برای این کار به نظر برسد، اما هنوز هم این ضرب المثل برای او بکار گرفته می شود.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
پایه یازدهم انشا ضرب المثل سری که درد نمی کند دستمال نبند
مقدمه:تفاوت هایی میان تشخیص یک اتفاق تلخ برای انسان و دیگر موجودات وجود دارد و آن هم بیان این درد و مشکل است که احتمالا همه شما هم درباره آن اطلاعات زیادی دارید، البته که افراد وقتی بیمار می شوند بلافاصله به دنبال راه چاره هستند و حتی برخی پیگشیری پیش از درمان می کنند تا به دردی سخت مبتلا نشوند.
تنه انشاء:هر کسی می تواند از این ضرب المثل در شرایطی استفاده کند که درگیر یک مسئله بسیار ساده شده است و احساس می کند که درد و یا حتی مشکلات زیادی را پیش و رو خواهد داشت، در این شرایط از ضرب المثل سری که درد نمی کند دستمال نبند استفاده می کنند و حتی اگر در معنی آن نیز نگاه عمیقی به این مسئله داشته باشیم، می گوید که وقتی شما هنوز به مشکلی نرسیده اید و یا این که اتفاقی برای شما رخ نداده است، نباید نسبت به آن عکس العملی از خود نشان دهید.
مانند کسی است که هنوز درگیر بیماری تب نشده و از دارو های درمان این مشکل استفاده می کند و مدام ترسی در وجودش نهفته است که حس می کند ممکن است درگیر یک بیماری خیلی سخت و عجیب گردد.
شخصیت انسان ها متفاوت است و هر کسی فکر می کند که وقتی دچار مشکلی می شود باید هر چه زود تر راه حل آن را بیابد. بعلاوه این که واقعا سری که درد نمی کند را دستمال نمی بندند که می تواند حتی باعث سردرد مجدد شود در صورتی که شاید از قبل هم وجود نداشته باشد.
نتیجه گیری:عده ای نیز این ضرب المثل را حتی در کاربرد های خارج از بیماری استفاده می کنند و البته عمده استفاده آن نیز در همین زمینه بوده و بسیار نیز تلخ است که اگر شخصی قادر به حل مشکلات خود در اسرع وقت باشد و شخصی نیز حس کند که ممکن است این مشکل برای او به وجود آمده اما قادر به انجام کار خاصی نباشد.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
پایه یازدهم انشا با موضوع هر کس به امید همسایه نشیند گرسنه می خوابد
مقدمه:در صورتی که کسی به امید کمک دیگران بنشیند قطعا با مشکلات و گرفتاری های زیادی در زندگی اش روبرو می شود و حتی ممکن است از مرحله ای به بعد کاملا به دست فراموشی سپرده شود و زندگی اش نیز عاقبت خیر و خوشی برای او نداشته باشد، چون هیچ گاه وابسته بودن نمی تواند نتیجه صرفا خوبی برای انسان داشته باشد و بسیاری از ما را دچار مشکلات سخت و گرفتاری ها خیلی عجیب و بزرگ می کند.
تنه انشاء:بهتر است بیاموزیم که هیچ گاه کسی بهتر از خودمان نمی تواند برای ما تصمیمات صحیح بگیرد، البته این در شرایطی است که به سن تصمیم گیری درست رسیده باشیم و بدانیم که چه چیزی در مسیر زندگی مان خوب و چه چیزی بد و اشتباه است. شاید ضرب المثل هر کس به امید همسایه نشیند گرسنه می خوابد را کم تر شنیده باشیم، اما باید بدانیم که تیتر کاملا درست و صحیحی است و به هیچ عنوان نمی توان به آن ایرادی وارد کرد و هر کسی ممکن است در زندگی وابستگی به دیگران داشته باشد.
مسئله اینجاست که این وابستگی در مسیر صعودی و رو به جلوی حتی فرد موفق نیز نباید نقش گسترده ای داشته باشد، ما می توانیم حمایت خانواده خود را در زندگی داشته باشیم، اما وابستگی از سن جوانی به بعد به هیچ عنوان درست و مناسب شخصیت یک فرد کامل و بالغ نیست.
او حالا تفاوت بد و خوب را تا حد زیادی می داند و می تواند بدترین ها را از بهترین ها تشخصیص دهد و ضرب المثل مشهور هر کس به امید همسایه نشیند گرسنه می خوابد به ما نشان می دهد که همیشه از سوی دیگران انتظار کمک نداشته باشید.
نتیجه گیری:این وابستگی می تواند اعتیاد کاری برای شما به وجود آورد و به طوری که احساس کنید دیگر راه فراری نیست و در تله ای که روزگار برای شما ساخته است گیر افتاده اید و راه پیروزی نیز به روی شما بسته است.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
پایه یازدهم انشا درباره جمله معروف یکی به نعل می زند یکی هم به میخ
مقدمه:احتمالا بار ها پیش آمده است که افرادی مراعات گر و محافظه کار را در اطراف خود مشاهده کنید که سعی می کنند تمامی جوانب را رعایت کرده و به هیچ عنوان موجب ناراحتی کسی نشوند که البته در مورد این گونه اشخاص از ضرب المثلی استفاده می شود که می تواند بسیار معانی جالب و جذابی داشته باشد.
تنه انشاء:یکی به نعل می زند یکی هم به میخ به ما می آموزد که در برخی محافل برای این که مشکلات بزرگ و سوء تفاهم های عجیبی پیش نیاید می توانیم از هر دو طرف انتقاد و بحث تعریف کنیم، البته که این تعاریف باید منطقی باشد و تنها در مورد شخصیت عده ای باشد که سعی می کنند مدام با یکدیگر مبارزه های خیلی سخت و طاقت فرسا و البته غیرمنطقی داشته باشند، در این میان می توان مجددا تکرار کرد که یکی به نعل و یکی به میخ زدن صرفا نمی تواند معانی خوبی را بازتاب دهد و گاهی نیز در مسائل بسیار منفی استفاده می شود.
مثلا افراد به دلیل سوء استفاده خودشان از دیگران سعی می کنند که جبهه گیری نکرده و با این که حرف دلشان چیز دیگری است، آن را بیان نکرده و مدام پنهانش می کنند.
در این صورت نمی توان انتظار داشت که در یک جامعه شاهد رشد و پیشرفت باشیم، وقتی انتقادی را می بیینیم و اگر در آن زمینه تخصص داریم باید حتما بیانش کنیم تا با مشکل مواجه نشویم، مشکلی که در مرحله ای دیگر از زندگی گریبان خودمان را نیز خواهد گرفت.
نتیجه گیری:این ضرب المثل به ما می آموزد که عده ای برای حفظ منافع خود ممکن است به طور کاملا مشهور از این ضرب المثل استفاده کنند و در زندگی آن ها کاربرد های بسیار طولانی مدت و همیشگی خواهد داشت. گاهی نیز برای جلوگیری از تنش به کار برده می شود که هر کدام منطق خاص خود را خواهد داشت.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
پایه یازدهم انشا با موضوع ضرب المثل آنجا که عیان است چه حاجت به بیان است
مقدمه:بار ها در زندگی ما و یا اطرافیانمان اتفاقاتی رخ داده است که از گذشته مشخص بوده و نمی توانستیم آن ها را کتمان کنیم، اما به هر حال عده ای دوست دارند تا دریافت نتیجه نهایی صبر کنند، در واقع این در مورد یک دانش آموز که تمام طول سال سعی کرده است و درس خود را به بهترین شکل ممکن فرا گرفته است نیز صدق می کند.
تنه انشاء:تفاوت زیادی میان اتفاقی که از پیش تعیین شده است و همه در مورد آن اطلاع داریم که رخ می دهد وجود دارد تا حدسی که ما در این قبال می زنیم و حس می کنیم آن طور که باید و شاید یک سری مسائل تعیین نشده است و رخداد های پیش و روی زندگی همه کاملا از پیش تعیین شده نیست و ما در قبال دستیابی به آن ها مسئولیتی داریم که باید انجام دهیم.
ضرب المثل آنجا که عیان است چه حاجت به بیان است نیز چنین نکته ای را گوشزد می کند، وقتی چیزی که از همه ابعاد مشخص است و قرار است که اتفاق افتاده و گاه سرانجام خوش و گاه بدی دارد را دیگر هر بار بیان نمی کنیم. در نتیجه همه ما باید در مورد آن تحقیقات لازم را داشته باشیم.
ما باید بیاموزیم که هر حرفی نباید مدام تکرار شود، چیزی که از قبل مشخص است قطعا رخ می دهد و تا وقتی که مشکلی پیش نیاید، باید منتظر سرانجام رخداد باشیم. اما گاهی صحبت در مورد مشکلات می تواند چاره ای ایجاد کند برای حل آن و این به هیچ عنوان نکته منفی و بدی نیست.
نتیجه گیری:این ضرب المثل در واقع با زیاده گویی کاملا مخالف است و خاطر نشان می کند که وقتی چیزی به طور دقیق و شفاف مشخص است دیگر نباید در مورد آن صحبت های اضافه ای را بشنویم، شاید بتوان گفت که نقدی دارد بر نصیحت هایی که از مرحله ای به بعد در زندگی مدام می شنویم و هیچ نتیجه ای نخواهد داشت.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
پایه یازدهم انشا ضرب المثل شتر دیدی ندیدی
مقدمه:ما ممکن است در زندگی مان اشتباهاتی انجام دهیم که نمی خواهیم کسی از آن چیزی بداند، در واقع این اتفاق بار ها در محیط اطراف ما رخ می دهد و عموما خیلی عجیب نیست، ممکن است فردی نیز در مقابل شما کار خطا و یا اشتباهی را انجام دهد که به هیچ عنوان پسندیده نیست و شما نیز شاهد این قضیه باشید.
تنه انشاء:اشتباهات گاهی ممکن است بزرگ تر از چیزی باشد که فکرش را می کنیم، اما به هر حال ضرب المثل ها به ما نکاتی را می آموزند که بسیاری از این رخداد ها در گذشته نیز نقش بسته است و به هیچ عنوان چیز عجیب و غیرقابل باوری نیست. وقتی فرد در مقابل شخص دیگری اشتباه و خطا را انجام می دهد از او می خواهد که در این باره با کسی صحبتی نکند.
همین کافی است که ما به طور دقیق و کامل ضرب المثل شتر دیدی ندیدی را درک کنیم که نشان از رفتار و اخلاقی دارد که فرد مقابل ما علاقه زیادی به پنهان کاری دارد و از آن بار ها در زندگی استفاده می کند و ممکن است در ادامه تبدیل به یک خصوصیت بد و منفی شود. نخست باید به خوبی رازداری را بیاموزیم که یک ویژگی مهم در انسان هایی است که همه چیز را به درست ترین شکل ممکن درک می کنند.
هر کدام از شخصیت هایی که در اطراف خود می بینیم ممکن است راز های عجیبی داشته باشند که کم تر کسی در مورد آن ها اطلاع دارد و یا تنها صندوقچه اسرار ذهن خودشان است.
نتیجه گیری:هر کسی در زندگی اش راز هایی دارد که نمی خواهد کسی از آن ها باخبر باشد، مشکل اینجاست که یک نفر شاهد این راز مهم باشد، در این شرایط قطعا این ضرب المثل جای کار خواهد داشت و حتی ممکن است بار ها استفاده گردد. در بسیاری از مواقع رازداری نمی تواند صرفا مثبت باشد، چون ممکن است کلید حل یک مسئله مهم باشد که ما آن را کتمان می کنیم.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
دانلود بازی های زیر نویس فارسی
دانلود بازی زیر نویس فارسی در زمان های گذشته جزء یکی از آرزو های گیمر های ایرانی محسوب می شد، لذا بازی با گیم های زبان اصلی همواره بازی کننده را آن طور که باید درگیر جریانات بازی نمی کرد. در حالی که اگر گیمر داستان بازی را بداند و دیالوگهای رد و بدل شده را متوجه شود، می تواند درگیر داستان شده و به نحو احسن به بازی بپردازد.
لازم به گفتن است در حال حاضر فرایند دانلود بازی زیر نویس فارسی دیگر آرزو نیست و کاملاً دست یافتنی و امکان پذیر می باشد. چرا که کارشناسان و برنامه نویسان توانسته اند با استفاده از تخصص خود در این حوزه بازی های معروف خارجی زبان را به صورت زیر نویس دار کرده و در اختیار متقاضیان ایرانی قرار دهند.
از آن جا که دانلود بازی های زیر نویس فارسی در این زمان امری دست یافتنی و در دسترس محسوب می شود، وب سایت های مختلفی در حال ارائه ی انواع و اقسام آن ها هستند. بهره مندی از این بازی ها مزیت های بسیار زیادی به همراه دارد. بارز ترین و مهم ترین مزیتی که به همراه این بازی هاست، درک کامل جریانات حین بازی است. بازی های داستان محور زیادی در جهان تولید می شوند که با وجود نسخه های زیر نویس دار آن ها، گیمر های ایرانی هم می توانند تجربه بازی با معروف تری گیم های ماجراجویانه را داشته باشند.
علاوه بر این ها بازی با نسخه های زیر نویس دار می تواند منجر به تقویت و حتی یادگیری زبان های خارجی به خصوص زبان انگلیسی شوند. به اعتقاد اساتید فرایند یادگیری زمانی که نوعی سرگرمی محسوب شود و با بازی همراه باشد، به مراتب سریع تر و بهتر از متد های سنتی نتیجه می دهد. بنابراین با دانلود بازی های زیر نویس فارسی می توانید با یک تیر دو هدف را نشانه گیری کنید و به طور همزمان علاوه بر پر کردن اوقات فراغت، دایره ی لغات و اصطلاحات زبان انگلیسی خود را افزایش دهید. از آن جا که در بازی های داستان محور شخصیت های بازی همواره در حال رد و بدل کردن دیالوگ هستند، می توان عبارات و اصطلاحات انگلیسی متعددی یاد گرفت.
دانلود بازی game of thrones یکی از پر طرفدار ترین گیم های ویدیوئی
مطمئناً آوازه ی سریال game of thrones را شنیده اید و یا این سریال جذاب را دیده اید، این سریال به انداره ای جذاب و پر طرفدار است که آوازه ی آن در سر تا سر دنیا به ویژه کشور ما پخش شده. شرکت بازی ساز تل تیل از آن دست شرکت هایی است که سریال ها و داستان های زیادی را تبدیل به جذاب ترین بازی های پر طرفدار کرده است. بازیِ سریال game of thrones نیز جزء بهترین دستاورد های این شرکت معتبر به شمار می رود. در ابتدا برخی ها معتقد بودند بازیِ سریال game of thrones به اندازه ی خود سریال جذاب و پر طرفدار نخواهد شد اما وقتی این بازی منتشر شد با استقبال کم نظیری مواجه شد و توجه اکثر گیمر ها را به خود جلب کرد.
بازی game of thrones به گونه ای طراحی شده است که تمام شخصیت ها دارای چهره هایی مشابه با شخصیت های خود سریال دارند و از تصویر سازی بسیار مناسبی برخوردار هستند. از آن جا که روند اصلی این بازی بیشتر بر پایه ی رد و بدل کردن دیالوگ بنا شده، گزینه ی بسیار مناسبی به جهات یادگیری و تقویت زبان انگلیسی شمرده می شود.
در واقع اگر می خواهید زبان انگلیسی خود را تقویت کنید و یا حتی آموزش خود را از صفر شروع نمایید، بهترین پیشنهاد ما برای شما دانلود بازی game of thrones زیرنویس فارسی است. بنابراین دانلود بازی game of thrones زیرنویس فارسی نه تنها بهترین بستر را برای پر کردن اوقات فراغت و سرگرمی فراهم می کند، بلکه منجر به زبان آموزی هم می شود و در این راستا تاثیر بسزایی دارد.
جالب است بدانید بازی game of thrones نیز همانند سریال دارای اتفاقات غیر قابل انتظار و غافلگیر کننده ی بسیار زیادی است و گیمر را همواره در سخت ترین شرایط قرار می دهد. به نوعی که هر چه مراحل بازی جلو تر می رود، شرایط دشوار تر و انتخاب گیمر ها سخت و سخت تر می شود. این مسئله جذابیت و هیجانات بازی را چند برابر بیشتر می کند و از جمله پارمتر های محبوب آن محسوب می شود.
انشا با موضوع مقایسه کرونا با عشق
عشق درد است نامش زیباست اما پر از ترس است ؛ در راه عاشق شدن اگر قدرتت کفایت نکند هلاک خواهی شد
کرونا نیز همچون عشق وجودت را با ترس اغشته میکند تفاوت کرونا و عشق این است که ترس از عشق ترس از رفتن است و ترس از کرونا ترس از ماندن
کرونا همانند عشق فراگیر است و ناخواسته دچارش میشوی .
برای عاشق شدن باید مغز را از فکرو خیال شست و برای کرونا نگرفتن شستن دست ها ضرورت دارد
درد عشق جانسوز است ، در سفر زندگی گاهی سواره ای تو را سوار کرده و به ته عمرت میکشاند سواره ای که راننده اش معشوقیست که درد بر جانت می اندازد این چنین است که برای خیلی ها مرگ بزرگترین ارزوست
کرونا نیز درد اور است همانگونه که وقتی از شدت غم نبود یار همه را از خود میرانی هنگام ابتلا به کرونا نیز اطرافیان از تو رانده شده و تنها میمانی و این نیز مرگ واقعیست
تفاوت اساسی عشق با کرونا این است که درد عشق با وجود رنگ تیره اش زیباست اما درد کرونا با وجود رنگ سرخش که حاصل تب کردن است زشت است و تلخ .
امید که هرگز طعم تلخ درد عشق و ابتلا به کرونا را نچشید.
انشا با موضوع مقایسه کرونا با عشق
دلایل زیادی وجود دارد که من بتوانم عشق را با ویروس کرونا مقایسه کنم، از قضا این دلایل بسیار هم قانع کننده هستند حداقل برای من!!
_ اولا بعضی از افراد عاشق درست مثل کنه به آدم میچسبند و ول کن نیستند و کرونا هم تا انسان را ناامید نکند و به مرگ نرساند دست بردار نیست! حالا شاید برای بعضی از شما سوال پیش بیاید که مرگ در اثر کرونا چه ارتباطی با عشق دارد؟ ارتباطشان در این است که افرادی هستند که وقتی عاشق میشوند و به دلایلی نمیتونند به عشق خود برسند دچار افسردگی میشوند و کم کم دار فانی را وداع میگویند:)
- یکی دیگر از دلایل موثق من شبیه بودن علائم کرونا وعاشقی است!؟
عالائم کرونا شامل: ۱_ تنگی نفس.۲_ لرزیدن صدا.۳_ سوختن بدن(تب)
و علائم عاشقی نیز همینطور است وقتی شخصی در مواجه شدن با عشقش دچاراسترس میشود؛ صدایش میلرزد یا دچار تنگی نفس میگردد و از استرس زیاد تنش میسوزد و عرق میکند:))
از نظرم مهمترین دلیلش میتواند نا امید شدن از زندگی و حیات باشد یعنی فرد عاشق و کرونایی درست مثل هم از زندگی و حیات دوباره ناامید میشوند؟!
در هر صورت احساس من نسبت به کرونا این است که کرونا تغییر هویت داده و راست راست در حال چرخیدن و گردش در سرتاسر جهان هستی است و از هر شخصی هم که خوشش بیاد بیدرنگ در جسم و روح او نفوذ میکند و تمام سعی خود را میکند تا او را از پا دربیاورد.
در کل اینها همه را گفتم تا برسم به حرف و نتیجه اصلی خودم:
کرونا و عشق دو کلمه هستند اما، هویت و شخصیتشان بسیار شبیه هم است.
هرکس دچار عشق یا کرونا شود به ورطهی نابودی و هلاکت میافتد اما اگر بتوانی آن را تجربه کنی و از آن عبور کنی قطعا آدم قویتری خواهی شد. در آخر سخنم رو با بیتی از حافظ جان به پایان میرسانم:
یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب
کز هر زبان که میشنوم نامکرر است.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
انشا با موضوع مقایسه ی کرونا و معلم
وقتی سرو کله ی کرونا در سر و کلیه ها هویدا شود ،مدرسه ها تعطیل و محصل ها مسرورند! هنگامی که معلم در مدرسه حضور پیدا کند، کلاس ها تشکیل و چهره ها مکسورند!
معلم وقتی وارد کلاس وارد شود همه بر می خیزند و و دوباره می نشینند اما کرونا وقتی وارد ملاج گردد، بعضی ها می نشینند ولی دیگر بر نمی خیزند!
معلم بچه های تنبل و ضعیف را می اندازد ولی کرونا سالخوردگان ناتوان و نحیف را می اندازد!
معلم هرکس را بیندازد نیازی به تشییع جنازه نیست لیکن کرونا هر کس را بیندازد دیگه کسی به تشییع جنازه اش نمی رود !
معلم اول در می زند بعد وارد کلاس می شود ولی کرونا اول وارد می شود بعد در و پیکر را به هم می زند!
معلم ها به خاطر ضمانت ،بانک ها را شلوغ و پردرآمد می نمایند ولی کرونا به خاطر خباثت بانک ها را خلوت و بی طراوت می نماید!
کرونا فقط یک بار یقه ی آدم را می گیرد یا آدم از دستش در می رود یا می میرد؛ ولی معلم هر هفته یقه ی محصل بیچاره را می گیرد!
معلم ابتدا حضور و غیاب را انجام و لیست غایبین را برای مدیر می نگارد اما کرونا ابتدا برای همه "حاضری" می زند و بعد لیست اخراجی ها را به عزرائیل می سپارد!
کرونا از راه دهان و دماغ خانه ی دل ها را می جوید ولی معلم از راه کلاس مغز بچه ها می شوید!
کرونا از حقوق و طرح رتبه بندی محروم است ولی معلم، اللهیار ترکمن دارد که یک و نیم تا میلیون به حقوقش می افزاید! (الله نگهدارش با این صداقت و پشت کارش)
مدرسه وقتی تعطیل می شود معلم با ساز و کرنا می گوید:
آخ جون!
کرونا وقتی جان کسی را می گیرد،به زبان چینی می گوید:
جان هان چون!
برودت دماا ، لغزندگی معابر و جاده ها فعالیت کرونا را دو چندان می نماید ولی تدربسی معلم را دچار نقصان می نماید!
کرونا از ووهان پرواز می کند تو سوهان و آنگهی در کوهان؛ معلم از دبیرستان پر باز می کند به سوی هنرستان!
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
انشا با موضوع ویروس کرونا
تجربه به من آموخته که باید با کسانی که قدرتمندند با آرامش برخورد کرد، باید پذیرفت که کرونا ، ریشخند طبیعت است به انسان های قرن ما.
انسان هایی که هیچ مانعی را در برابر خود نمیبینند و فکر میکنند سند دنیا،شش دانگ به نامشان است.
اما نه برادر من! نه خواهر من!
این یک تلنگر استتلنگری برای من، برای تو،برای ما.
چطور آن زمانی که اجناس آشغال و یک بار مصرف چینی را وارد و مصرف میکردید اخم به پیشانی تان نیامد؟
زمانی که کمر گارگر ایرانی را خم کردید،در کارخانه هارا پلمپ کردید،کارفرماهارا ورشکسته.
حالا چین آدم بده داستان شده؟؟! کاش مسولیتی درین کشور داشتم،آن وقت قطعا با چین قطع رابطه میکردم، با چین خفاش و مار خور. ما هنوز ۲۰۰۳ را از یاد نبرده ایم، شما هم از یاد نبرید ، میترسم کرونا از این مرز و بوم رخت بربندد و واردات و مصرف کالاهای چینی از سر گرفته شود.
ای دوست ، همشهری، هم وطن.
هربار که خواستی جنس چینی بخری با یک دستمال آنرا بردار،نکند ویروس جدیدی از یک حیوان بیچاره دیگر روی آن باشد
انشا با موضوع ویروس کرونا
ویروس کرونا از قرار معلوم تو کشور چین از طریق سوپ خفاش شیوع پیدا کرده، ولی چطور ممکنه مگه نمیگن کرونا ویروس در دمای بالای ۷۰ درجه میمیره، ولی تو سوپه زنده مونده؟! خب حتما سوپش نیم پز بوده.
این ویروس جدید الشایع طبق آماری که میگن فقط احتمال مرگ و میرش ۲ درصده. پس زیاد جای نگرانی نیست. البته نباید به این آمار جهانی دلخوش باشیم. اون برای کشورهای پیشرفته است. برای ما فرق میکنه. جدای این مباحث این ۲ درصد هم میتونه برای هر تک تک ما ایرانی ها خطرناک باشه، تو ایران به دنیا اومدن هم احتمالش ۲ درصده که خب به دنیا اومدیم. پس نباید سرسریش بگیریمش.
این ویروس فقیر غنی نمیشناسه، از فقیرترین آدم گرفتارش شده تا غنی ترین مثل معاون وزیر بهداشت (به نا به ویدیویی که از خودش تو فضای مجازی ارسال کرده بود) که تو خونش خودشو قرنطینه کرده خب ظاهرا نخواسته از امکانات مجهز بیمارستان ها برای خودش استفاده کنه. ولی تو خونه قرنطینه کردن هم امکانات بیمارستان رو نیاز داره، از جمله پرستار، دکتر، اکسیژن، آی سی یو و . یعنی همه این امکانات تو خونش داره؟!
از روزی که این ویروس تو کشورمون اومده، ماسک هم پیدا نمیشه. معلومه که ماسک ها در اختیار یک مشت دلال پدر سوخته مفت خوره. نه ماسک پیدا میشه نه الکل پیدا میشه نه مواد ضد عفونی کننده. قبلا تو بقالی هم الکل پیدا میشد الان تو داروخانه ها هم نیست! یا یه جور دیگه، میبینی داروخانه ماسک نداره ولی سوپری بغلش رو شیشه ش نوشته ماسک موجود است!
البته نباید از تاثیرات خوب این ویروس بر جامعه هم غافل ماند، کروناویرس بر بهداشت جامعه خیلی تاثیر خوبی گذاشته، یعنی تاثیری که کرونا روی تمیزی ما گذاشت، النظافه من الایمان نگذاشت.
بلاخره باید مواظب این ویروس بود. این ویروس اصلا شوخی بردار نیست. یه جایی خوندم سازمان بهداشت جهانی گفته بود نگرانی ما در مورد کشورهایی است که مدیریت بحران ضعیفی دارن. یعنی دقیقا منظورش ما بودیم!
در آخر هم باید از زحمات بی دریغ، بی بدیل و بی شائبه برخی مسئولین قدردانی کرد. از وقتی ویروس اومده مهمترین کاری که تونستن در مقابله با ویروس انجام بدن این بوده که رفته اند تست کرونا داده اند!
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
کد فراگیر چیست؟
منظور از سامانه کد فراگیر، یک کد اختصاصی است که به اتباع خارجی در ایران تخصیص داده می شود تا به وسیله این کد بتوانند کارهای اداری و تحصیلی خود را انجام دهند.
در واقع ثبت نام کد فراگیر یکی از ضروریات زندگی اتباع خارجی در ایران است و بدون داشتن این کد زندگی و کسب و کار آن ها با اختلال روبه رو می شود. جت ثبت نام در آزمون های سراسری و موسسات آموزش عالی، رد کردن بیمه تامین اجتماعی، دریافت گواهینامه، ثبت شرکت و پیگیری امور بانکی و افتتاح حساب های بانکی، اتباع خارجی نیاز مبرمی به کد فراگیر دارند به همین دلیل در این مطلب به صورت کامل در ارتباط با چگونگی ثبت نام کد فراگیر توضیحاتی ارائه کرده ایم.
شاید یکی از مهم ترین سوالات که در ذهن شما شکل می گیرد این است که آیا برای ثبت نام در کلیه این امور نظیر افتتاح حساب بانکی یا ثبت شرکت نیاز به کد فراگیر جداگانه داریم؟ خیر اصلا این طور نیست و با دریافت سامانه کد فراگیر شما می توانید کلیه کارها را با استفاده از تنها یک کد انجام دهید و نیازی نیست که برای هر کدام از این موارد یک کد جداگانه ای دریافت کنید.
کد فراگیر حساب بانکی
هم چنین کد فراگیر برای کلیه اتباع خارجی و با هر ملیتی در ایران صادر می شود و نگران این مساله نباشید که شاید محدودیت هایی در ارتباط با سامانه کد فراگیر برای اشخاص خارجی وجود داشته باشد. کلیه اشخاص خارجی می توانند با تخصیص این کد کلیه کارهای اداری روزمره خود را انجام دهند.
تمامی افراد خانواده باید نسبت به ثبت نام کد فراگیر اقدام کنند
یکی از نکات مهم در ارتباط با ثبت نام کد فراگیر این مساله است که کلیه افراد خانواده خارجی بایستی نسبت به دریافت یک کد جداگانه اقدام کنند و این طوری نیست که سرپرست خانوار با دریافت این کد، بتواند کارهای اداری سایر اعضای خانواده خود را انجام دهند. پس توجه کردن به این نکته برای اتباع خارجی از درجه اهمیت بالایی برخوردار است.
معمولا زمان ثبت نام کد فراگیر چیزی در حدود ۲۴ الی ۷۲ ساعت به طول می انجامد و از زمان ثبت سفارش و کارهای شما این مدت زمان را برای تخصیص سامانه کد فراگیر باید در نظر بگیرید.
ثبت نام کد فراگیر
مدارک مورد نیاز برای ثبت نام در سامانه کد فراگیر چیست؟
برای ثبت نام در سامانه کد فراگیر، بایستی اسکن واضح و باکیفیت از صفحه اصلی گذرنامه تان بگیرید و برای ما ارسال کنید. هم چنین اگر به وسیله تلفن همراه خود می خواهید تصویر را ارسال کنید بایستی توجه کنید که کیفیت این تصویر باید بسیار بالا باشد و این که هیچ نوری بر روی صفحه اصلی گذرنامه تابیده نشود و کیفیت تصویر آن بالا باشد.
هم چنین اگر سن اتباع خارجی کم تر از ۱۸ سال است و دارای گذرنامه شخصی نیستند و اسم آن ها در گذرنامه پدر یا مادر قید شده، بایستی اطلاعات مربوط به این افراد در گذرنامه برای ما و به صورت واضح ارسال گردد تا بتوانیم نسبت به ثبت نام در سامانه کد فراگیر آن ها اقدام کنیم.
هم چنین اتباع خارجی که دارای کارت آمایش هستند، شماره اختصاصی که بر روی این کارت درج شده، حکم همان کد فراگیر را دارد و نیازی به ثبت نام در این سامانه ندارند.
اما هزینه مربوط به ثبت نام در سامانه کد فراگیر که قابل ارائه به موسسات دولتی و خصوصی باشد در حال حاضر و در سال ۱۳۹۸، حدود ۹۵ هزار تومان است که ممکن است این هزینه در ماه ها و سال های آینده افزایش پیدا کند.
اما هزینه ثبت نام برای کد فراگیری که قابل ارائه به سازمان امور مالیاتی کشور که برای واردات و صادرات کالا از آن می توان استفاده کرد، حدودا ۲۰۰ هزار تومان است.
سامانه کد فراگیر
چگونگی ثبت نام در سامانه کد فراگیر
برای ثبت نام در رابطه با دریافت سامانه کد فراگیر بایستی ابتدا مبلغ مورد نظر را در درگاه بانکی پرداخت کنید، سپس با دریافت کد رهگیری و ثبت اطلاعات خود از جمله اطلاعات گذرنامه ای، ارسال اسکن گذرنامه و هم چنین ثبت شماره موبایل کارهای پیگیری خود را در این راستا انجام دهید.
نکته ای که در این جا از اهمیت زیادی برخوردار است، شماره ای را ثبت کنید که بین المللی نباشد، چون پیامکی حاوی یک کد برای شما ارسال می گردد که بعدا به آن احتیاج دارید و برای اتباع خارجی که در ایران نیستند و می خواهند نسبت به ثبت نام کد فراگیر اقدام کنند، باید بگوییم از شماره بین المللی استفاده نکنند چون کد اختصاصی به این شماره ها پیامک نمی شود و بهتر است از شماره های دوستان و آشنایان خود در ایران استفاده کنند.
به هر حال برای ثبت نام در سامانه کد فراگیر نیاز به راهنما و مشاور در این زمینه دارید و پیشنهاد می کنیم که جهت کسب اطلاعات بیشتر در این زمینه و چگونگی دریافت کد فراگیر همین الان با ما تماس بگیرید.
بعضی از چشم ها دریایی هستند و پرازتلاطم، بعضی عسلی و پراز شیرینی ، چشم آنچه را میبیند باور میکند. عشق اما باور نمیکند آنچه را چشم باور دارد. چشم ها میدانند چگونه ببینند
چگونه سخن بگویند، چگونه تورادر موج های خروشانشان بالا و پایین کنند. عشق اما دست و پاچلفتی، نگران و مضطرب است، ناگهانی می آید و ناگهانی میرود ، سراز پانمیشناسد. گاهی آنقدر میماند که زبانزد میشود و گاهی آنقدر زود میرود که نام هوس را می گیرد. بعضی از چشم ها پراز عشق هستند وبعضی از عشق ها خالی از چشم
چشم های عاشق پاک و مقدس اند، پرنور و درخشان اند ، به دلت می چسبند ودر تاروپودت اثر میکنند ولی عشق های بی چشم اما نادان اند و جاهل ، دل فریب و زودباور، رنجور و ناتوان
بعضی چشم ها دروغ گویند و بعضی راستگو، بعضی فریبنده و بعضی پاک و بی ریا. بعضی چشم ها خلاصه ی داستان های درام و عاشقانه هستند و بعضی از عشق ها خلاصه ای از داستان هایی ساده و معمولی. امان از چشمهایی که درد عشق را هویدا کردند و امان از عشق هایی که مانند رازی در چشم ها پنهان ماندند .
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
کووید۱۹ گلادیاتور میشود
کووید۱۹ همان گلادیاتوری است که در نبردِ تن به تنِ خشم و غیرت کرونا نام گرفت؛گلادیاتوری از جنس ویروس ها،ویروس هایی که تیشه به ریشه ی بشریت،در واپسین روزهای سال زده اند.
گلادیاتوری جسور و جاه طلب که باکی از جام های الکلی در رقاص خانه های سراسر میکروب و آلودگی ندارند.
و الکل هایی که همسان گلادیاتور های جبهه ی مقابل اند و کمر به نابودیِ تک گلادیاتورِ نبرد،کرونا ویروس بسته اند.
و انسان هایی که گاه بی توجه به دیگر گلادیاتورهای بهداشتی،اسیرِ دست کرونا ویروس میشوند و بعضاً مرگ را لمس میکنند یا ناامیدیِ جنگ با این گلادیاتور در تار و پودِ وجودشان رخنه میکندو چه غم انگیز است این نبرد برای این گروه از انسان ها
و اما گروهی دیگر از دوپانماهایی که در میدان هیاهوی وحشت کرونا ویروس ،پیروزِ میدان اند؛و تنها سلاح جنگی آن ها برای این فتح بزرگ، مواد ضدعفونی کننده اند.
و گروهی که متفکرین نام گرفته اند،بر این باورند که کرونای امروز همان گلادیاتور تنهای دیروز و روزهای قبلش است ؛که از دردِ نادیده گرفته شدن بر کلِ جهان تسلط یافت تا آشفتگی های انسان های کوته نظر و سست عنصرِ زمینی را تسکین دردِ تنهایی اش کند!
انسان هایی که در پوسته یِ پاکیزگی فرو رفته اند غافل از اینکه استرسِ درگیرنشدنشان با گلادیاتورِ بحرانیِ قصه یِ این روزها،دیگر گلادیاتورها را هم ب مرزِ نابودی می کشند.نابودی ک برای کرونا ویروس بزرگ تر از صدها پیروزی است!
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
انشا با موضوع سفر با کرونا
یک شب عادی بود،مثل همیشه.بادی سردی درون غار می وزید اما گرمای گپ و گفت درون غار از سرمای هوا می کاهید.شاید از خودتان بپرسید من که هستم؟نه بحث از انسان های اولیه است نه از خون آشامان درون غار .فقط من هستم کرونا.البته اسم شناسنامه ای ام (کووید ۱۹)است ،اما کرونا صدایم می زنند.
برویم سر اصل مطلب.خانه ای کوچک در بدن یک خفاش داشتم و با بقیه دوستانم در بدن دیگر خفاشان زندگی می کردیم.اما همه چیز از بحث همان شب شروع شد،بحثی عجیب از موجودی به نام انسان.هیچ یک از ما کرونا ها نتواسته بود یک انسان را ببیند یا وارد آن شود.
در آن بحث پر محتوا غرق شده بودیم که ناگهان دو سایه وارد غار شدند ،خیلی راحت چند تا از خفاش ها را گرفتند درون کیسه ای انداختند و رفتند.خفاش من هم جزو آن ها بود.
سفر طولانی بود انتظار داشتم از هر جا سر درآورم جز جایی به اسم رستوران.از خط عجیب و غریب و چشم های بادومی و اطلاعات سرشارم فهمیدم در کشوری به اسم چین هستم.تا به خودم آمدم دیدم که خانه ام پخته شده و من درون ظرف سوپ شناورم و برای بقا می جنگم.آخه سوپ خفاش هم مگر غذاست؟
به میز کناری ام نگاهی کردم،رفیق گرمابه گلستانم یعنی آنفولانزایH۱ N۱را دیدم،میز بعدی پسرخاله ام ویروس سرما خوردگی رادیدم .خلاصه که تمام آشنایان و دوستانم را در آن رو ملاقات کردم.بیشتر شبیه اجتماع انواع ویروس ها بود نه رستوران.تا یادم نرفته بگویم معلم اول دبستانم یعنی ویروس ابولا را دیدم نسبت به قبل وضعش خیلی بهتر شده بود و حالا دیگر ما را تحویل نمیگرفت.
تا به خودم آمدم آن انسانی که خیر سرش یک فرد فهمیده به نظر می رسید مرا همراه با کله ی آن خفاش فلک زده داخل قاشق گذاشت و به سمت دهانش برد و بعد همه جا تاریک شد.
۲ دلیل مرا برای تبدیل شدن به یک قاتل زنجیره ای ترغیب می کرد۱=انتقام از انسان ها ۲=شهرت.من هم مثل هر موجود دیگری عاشق شهرت بودم و حالا چه فرصتی بهتر از این ؟خیلی زود تکثیر شدم و ظرف چند روز چین را به دست گرفتم .بیشتر تکثیر شدم و همراه کالاهای صادراتی به کشور های دیگر رفتم.
خودم به یک سوهان قم چسبیدم و سفرم را شروع کردم.می گفتند ایران کشور زیبایی است،پس من هم یک تور ایران گردی برای خودم ترتیب دادم.بعد از چند روز گشت و گذار در قم همراه یک دانش آموز به خانه رفتم.یک بالشتک فی دستش گرفت و سریع با انگشتانش روی آن ضربه می زد.می خواستم بگویم مگر خوددرگیری داری بچه؟اما دیدم نوشته هایی در صفحه ی آن نمایان شد.فارسی ام زیاد خوب نبود اما فهمیدم این بچه از تعطیلی مدارس ذوق مرگ شده است.
به شهر های دیگر سر زدم،به اصفهان که رسیدم از یک ویروس ناآشنا آدرس تهران را پرسیدم.جوری به من آدرس داد که نزدیک بود با اولین پرواز برگردم چین اما خوشبختانه پرواز ب تاخیر پنج ساعته روبرو شد و من هم فهمیدم که اشتباه آمده ام . برایم خیلی عجیب بود،مردم ایران چه قدر راجبم جک ساخته بودند!خیلی از آن ها ابراز خوشحالی می کردند که قرار نیست در روزی به اسم عید هم دیگر را ببیند.همه شان خوشحال بودند اما در تنهایی شان که می رفتی همه دگیر مشکلات بودند.اوایل فکر می کردم دوستم دارند اما وقتی جمله هایی از قبیل(لعنت بهت کرونا،دم عیدی این ویروس دیگه چی بود،حاضرم امتحان ریاضی بدم و برم مدرسه ولی این کرونا بره،از خونه دیگه بدم میاد،آخه امتخان آنلاین چی میگه دیگه،آخه سوپ خفاش هم غذاس،)کاملا ثابت کرد که مرا دوست ندارند.
البته غم را در چهره ی دانش آموزی دیدم که ساعت ده و نیم شب پای شبکه آموزش خوابش برده بود به خاطر او هم که شده بود باید کاری میکردم چون صدای خروپفش بدجوری در خانه طنین انداز شده بود.دیگر وقتش بود بار و بساطم را جمع کنم و بروم. دیگر دوره ی من هم به سر رسیده بودم.با اولین پرواز به همدان و غار علیصدر رفتم و به خفاش های آن ها پناه بردم ،ایرانی ها هم مانند من به سوپ خفاش لعنت میفرستادند پس از خورده شدن در امان بودم.کنجی نشستم و با خودم گفتم "خوشا به حال آنان که محبوب اند نه مشهور"و به حال خود گریستم.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
دنیایی خالی از آرزوها.
می دانی بدترین حالی که یک فرد می تواند داشته باشد چیست؟
راستش به نظرمن بدترین حال دنیا این است که یک فرد, دیگر آرزویی نداشته باشد. یعنی فکرش را بکن هیچ آرزویی, بی هدف, بی انگیزه مثل یک مرده متحرک می ماند که فقط زنده است ولی زندگی نمی کند.
پس گوشه ای بنشین و با خودت خلوت کن که از روزهای زودگذر زندگیت چه می خواهی اگر دیدی هنوز هم آرزوهایی داری حتی اگر به آنها نرسیده ای, خوشحال و امیدوار باش یعنی خیلی خوشبختی!
آرزوهایی که داری دنیای تو را می سازند پس مراقب دنیایت باش مبادا بخواهی به خاطر مشکلاتی که سر راهت است آرزوهایت را رها کنی!
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
موضوع انشا: اگر قدرت عوض کردن چیزی را داشتم.
گاه یک لحظه سکوت باعث باریدن چند فکر و سؤال میشود. گاهی سؤالات یا جملاتی تو را گرم گفتگو با دنیای اطرافت میکند. اما از راه دیدن: من هم جملاتی مانند اگر میتوانستم، اگر قدرت داشتم را انتخاب کردم.
اگر میتوانستم به باران میگفتم بر روی دل تمام مردم ببارد. بر روی کینهها و بر روی سیاهیها ببارد و همهجا را پاک و پاکیزه از بدی و لبریز از عشق کند. اگر قدرت داشتم، یک چشم دیگر بر روی صورت همه نقاشی میکردم، آن هم به جای زبان، تا احساسات و گرمای دوستی، صداقت و غم نامردی را که زبان توان توصیف آن را ندارد، با چشمهایمان میدیدیم و درکش میکردیم، و همینطور یک دست تا در هنگام باریدن باران الهی این قطرات را نصیب خود میکردم.
اگر میتوانستم، پشت زبان قلب را قرار میدادم تا پشت هر سخن احساسات نهفته باشد، و همینطور اگر قدرت داشتم واژهها و کلمات را طوری قرار میدادم، که معنی درد را بفهمند و من به خاطر «درد» سکوت را امتحان نکنم، میخواستم زندگی را طور دیگری معنا کنم، زندگی یک اثر هنری است، نه مسئلة ریاضی، با عقلت نمیتوانی حلش کنی، نباید به آن فکر کنی، باید با احساسات درکش کنی و فقط از آن لذت ببری.
اگر قدرت داشتم، قلب همه را از آب درست میکردم؛ آب نماد پاک و صافی است؛ ولی آب که به تنهایی نمیشود، سپس بیرون آن را با شیشه میپوشاندم، تا هرچه را که در دل هرکس رخ میدهد میدیدم. اما از کجا معلوم قلب برخی از انسانها از همینگونه باشد؛ مثل آب پاک و صاف و همانند شیشه شفاف اما شکستنی، پس با خط درشت روی آن مینوشتم: «آهسته. این کالا شکستنی است! »
و اینکه اگر میتوانستم، خدا را در قلب، فکر و دعای کسی قرار میدادم. و اگر میتوانستم، به کسانی که هر روز گله و شکایت دارند میگفتم: «حال که شما هنوز زندهاید، خیلیها نفسهای آخرشان را میکشند.»
اما چرا اگر؟ چرا شاید؟ از کجا معلوم بشود؟ من میتوانم، قلب من لبریز از امید و دستانم تشنة کارکردن هستند. درست است. سخت است، اما اگر توانستن هفت حرف دارد، اندیشیدن هشت حرف؛ من که اندیشیدن را پشتسر گذاشتهام، پس توانستن آسانتر است، حتی اگر شده به یکی از آنها میرسیم، پس امیدمان را از دست ندهیم!
برای برخی افراد، این جملات غیرممکن هستند، اما اگر میخواهید آن را ممکن بسازی، باید باور غیرمحالبودنش را محال سازی؛ همة اینها با یک لبخند آغاز میشود، با یک امید، با یک نفس.
پس بیاییم دست به دست هم فردایمان را لبریز از امید و رنگین کنیم با مهر و محبت؛ زندگی دوبار تکرار نمیشود. منتظر فرصت نمانیم، ما آن را خلق میکنیم.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
موضوع انشا:سر و صدا و درسی از استاد
اتاق تهِ راهرو که یک درِ خروجی فیِ رنگی هم کنارش است، محل درس و تکرار شاگردانِ کلاس چهارم است.
ده تا همکلاسی سال چهارمی که بیشتر دوست هستند تا همکلاسی، کنار هم در دو حلقهٔ پنج نفری درسهای همان روز را مرور میکنند، البته یکی از این حلقههای دوستانه امروز، چهار نفری است و از میان این جمع ده نفری دوستانه، یکی بیحوصله و خسته در گوشهای از کلاس دراز کشیده و سر بر زمین نهاده است.
سر و صدای تکرار بچهها بلند و زجر آور است، گاهی خندههای بلند و صحبتهای دوستانه به این سر و صداها میافزاید.
حال فکر کنید آن بدبخت دراز کشیده که من باشم، چه حس و حالی در میان این جمعیت پر هیاهو دارم و به روی خود نمیآورم. خوب بگذریم.
کلاس تَه راهروی سال چهارمی ها مثل بقیه اتاقها، پنجرهای بزرگ و شیشهای با دو دریچهی گنده به داخل راهرو دارد؛ تا استادان کشیک تکرار و مطالعه شاگردان را زیر نظر داشته باشند و هر از گاهی سری به درس و مشق آنان بزنند.
داخل اتاق یک فرش قرمزِ خط خطی فرش است و در آن هوای گرم تابستانی، یک پنکه سقفی، هوا را کمی خنک میکند و دو پنجرهای که رو به بیرون است، کار تصفیه هوای اتاق را انجام میدهد.
خوب یکی دراز کشیده و بقیه درس و صحبت شان با هم مخلوط است.
در همین گیر و دار، بدون اینکه کسی متوجه شود؛ یکی از داخل راهرو به درون کلاس سال چهارمیها نگاه میکند تا ببیند که کِی درس میخواند و کِی مجلس را با حرفهای خود گرم میکند.
یک لحظه همه سر و صداها خاموش شد و اتاق را سکوتی مطلق فرا گرفت. من خوشحال از اینکه کمی اتاق آرام شد و میتوانم بخوابم. نه، خاموشی علتی داشت و همه اول به چهره همدیگر خیره شدند و علت خاموشی سر و صداها را در چهرهی هم جستوجو میکردند. بعد نگاهی به پنجره انداختند؛ سکوت اتاق به خاطر کسی بود که از بیرون پنجرهی شیشهای دیده میشد.
کسی که از پشت شیشه دیده میشد؛ شخصی با چهره سفید و منور که زیبای در آن متبلور است، با ریش دراز اما کم پشت خرمای و سبیل کمانی که ساکن آن چهره است، با موهای پر پشت و درازِ روغن زده و به طرف بالا شانه شده که حقا زیبنده هم است، با قامتی میانه و جسمی متناسب و با لباسی آبی کم رنگ و خوشتنِ اتو کشیده، از پشت پنجره به بچهها نگاه میکرد.
آری!
آن بزرگوار یکی از استادان خوب و جوان مدرسه، استاد کریمی بود.
نفسِ همه در سینهها حبس و منتظر این هسنتد که استاد گرامی چیزی بگوید و به خاطر سر و صدای زیاد، ما را سرزنش کند.
اما استاد مهربانمان با خندهی همیشگی روی لبش، چند کلمه مختصر و مفید و به دور از سرزنش گفت و رفت.
غافل از اینکه استاد با این رفتارش درسی به ما آموخت و آن اینکه در مقابل اشتباهات مردم، همیشه سرزنش و سرکوب کردن فایده ندارد و هر رفتار نیکی یک درس زندگی است.
مخصوصا که طرف مقابل شاگرد باشد.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
موضوع انشا: اگر چه عاشق برفم بهار هم خوب است
ثانیه ها ,دقیقه ها,ساعت ها,روزها و شب ها,فصل ها و تمام اتفاقات خوب و بد این دنیا درگذرند. حتی به فاصله یک چشم به هم زدن. هیچ ساعتی برای هیچ فردی در هیچ جای دنیا متوقف نمیشود.چه در زمستان و چه در بهار.
خودم را و زندگی ام را در زمستان شناختم و پیدا کردم. فصلی که سادگی و یکرنگی را از او آموختم همان سفید پوش مهربان که برف و باران را به ما هدیه داد.
من عاشق برفم. زیبایی ای که در گلوله های برفی می بینم هیچ جا نمی توانم پیدا کنم. آرامشی که تماشای بارش برف به من میدهد وصف ناشدنی است. می توانم به راحتی ساعت ها با فراغت جلوی پنجره اتاقم بنشینم واز تماشای این منظره زیبا لذت ببرم. سردی گلوله های برف گرمای دلنشینی در دلم ایجاد می کند.
من زاده ی زمستانم . فرزند برفم. زمستان برایم تداعی کننده خاطرات خوب زندگی ام است.خاطراتی سرشار از خنده و شادی. پدرم را در شبنم های دوست داشتنی می بینم .باران را می گویم , بی هوا می آید و هوای دل ما را هم ابری می کند. اما او همه چیز را می شوید . می شوید و میبرد و گم میکند تا برای فصل شکوفه ها آماده شویم.
بهار هم خوب است . صدای چهچه بلبلان مرا به آن سوی پرده واقعیت می برد . لطافت را باید از شکوفه های سفید و صورتی بهار بیاموزم. چمن های تازه سبز شده نفس تازه ای به زندگی ام می دهند.
چقدر خوشحالم بهار است . چقد خوشحالم این زمستان هم بودم.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
موضوع انشا: عشق بازی با خدا (نماز)
هنگامی که ترنم خوش آهنگ اذان در آسمان شهر ها و روستا ها طنین انداز میشود به ما نوید فرا رسیدن زمان عشق بازی با خالقمان را می دهد.عشق بازی با خالق سخاوتمندی که برای به وجود آوردن وجودما از وجود خودش در کالبد ما دمید و به ما لقب اشرف مخلوقات را عطا نمود.
پیش از آنکه به پرستش معبود بپردازیم وضو می گیریم و اجازه می دهیم آب پاک وضو آلودگی های وجودمان را بزداید و خنکی اش خواب غفلت را از ذهنمان بیرون کند و هوشیاری را مهمان ذهن خلاقمان کند،سپس به سمت قبله که خواستگاه عشق و مقدس ترین مکان جهان است می ایستیم و با قلبی شکسته که آکنده از عشق حق است نیت می کنیم و تمام گرفتاری ها و مشکلاتمان را مانند برگ های رنگارنگ پاییزی به دست باد های پرقدرت می سپاریم و همگی را از یاد می بریم،مگر کسی که ذهنش مملو از خدا و عشق الهی ست میتواند به چیز دیگری نیز بیندیشد؟
مگر انسان عاشق دغدغه ی دیگری جز پرستش معشوقش در سر دارد؟
وقتی هنگام نماز به این میندیشم که در حال پرستش بهترین و بزرگ ترین موجود در جهان هستم به خودم می بالم و با تمام وجود برای این که انسان خلق شده ام و میتوانم در برابر پروردگاری که همه چیز در اختیار اوست سر بر خاک بگذارم احساس شعف و خوشی وجودم را پر می کند.
خداوندا بابت اینکه مرا اشرف مخلوقاتت قرار دادی و به من افتخار بندگی ات را دادی سپاس گزارم.
موضوع انشا: اعتیاد به جهانی غیر قابل لمس
امروزه یکی از دغدغه های مهم بشر ایجاد شرایط و امکاناتی است برای زندگی بهتر و آسان تر.در واقع بشر در طول حیات خود همواره تلاش کرده است تا زندگی را برای خود راحت تر کند.
شبکه های مجازی یکی از مهم ترین فناوری هایی بوده که بشر توانسته آن را به وجود آورد و در راستای زندگی بهتر آن را به کار ببرد.
گوگل،فیسبوک،لاین،وایبر،تلگرام و.نمونه هایی از این شبکه های فراگیر جهانی هستند.امروزه برخی افراد به دلیل استفاده ے بیش از حد از شبکه های مجازی معتادشان شده اند؛متاسفانه این افراد از اینترنت که وسیله ای برای راحتی انسان است با استفاده ی بیش از حد باعث آزار خود و خانواده شان میشوند.افراد معتاد خود به وابستگی و اعتیادشان پی نمیبرند و حتی اگر بفهمد هم برایش بی اهمیت است و تلاشی در راستای کنار گذاشتن آن نمی کند.این افراد بود و نبودشان در کنار دیگران فرقی نمی کند و فقط جسمأ در کنارشان هستند و سودی به حال کسی ندارند.
افراد معتاد ،اینترنت را یک عضو جدانشدنی از خود میدادند و همه جا،حتی در جمع دوستان و خویشاوندان به جای گپ و گفت با آنها، وقتشان را در اینترنت می گذرانند و اگر در یک اتاق ساکت و تنها باشند یا در یک جمع شلوغ و پر سر و صدا برایشان تفاوت ندارد.
اصلا معلوم نیست این شبکه ها برای ارتباط ساخته شده اند یا قطع ارتباط.اعتیاد به اینترنت مانند اعتیاد به مواد مخدر خانمان سوز است و جسم و جانمان را به سوی ویرانی سوق می دهد.
به امید روزی که انسان ها قدر کنار هم بودن را بدانند و به جای گشتن در شبکه های مجازی در دنیای واقعی زندگی کنند و از با هم بودن نهایت لذت را ببرند،شاید فردا فرصتی برای کنار هم بودن نداشته باشیم.
موضوع انشا: من گمشده ام
من گمشده ام در دریای خیانت. در دریا من بودم و ماهی های گوشت خوار من بودم و یک ماهی قرمز من بودم یک موج وحشی. من بودم و عشق عشق مثل اکسیژن همه جا هست تو نیست عشق درد است دردی که بیماری نیست. دردی که دارویی ندارد دردی که بستریت نمی کنند دردی که دردش پنهان است ولی درد بدیست عشق سخت است. سخت است که عاشق باشی و عشقت نداند که عشقت است. سخت که شب عشق باشد و تو پیش عشقت نباشی. سخت است که روباه باشی. و عاشق آهو باشی. من آهو ام را گم کرده بودم دردریای سیاه. ولی او را در جنگل سیاه پیدا کردم.سیاه سیاه است فرقی نمی کند.
سخت است او را پیدا کرده باشی و آتش بگیرد جنگل. سخت است انقدر عاشق باشی که هر جادنبال خود میگردی او را پیدا کنی حال او را پیدا کردم اما انجا من بودم و یک شکارچی ،شکارچی زیبا بود ولی درونش سیاه با جوش هایی پر از خیانت آن آهو شکار شد سخت است تو روباه باشی وعاشق آهو باشی سخت است تو خود گم باشی و دنبال دیگری باشی.
آن آهو آزاد شد ولی زخمی او دُمَش را از دست داده بود من عاشق او بودم ولی روباه بودم من آه در بسات نداشتم.فقط دمم را داشتم تنها زیبایی یک روباهِ پیرو و دلشکسته و گمشده.دمم تمام وجودم بود دمم جزعی از جسمم بود من آهو ام را بیشتر از خودم که گمشده بودم دوست داشتمو جزعی از جسمم را به او وقف کردم حال او خوب شدو من بی دم سخت است زیباییت را به آهو داده باشی و آهو زیبایت را به گوزنش هدیه داده باشد سخت است که تو عاشقش باشی او او عاشق گوزن سخت است تو روباه باشی و او گوزن.
چرا چرا من گوزن نیستم، تا عاشقانه عاشقش باشم.
چرا چرا من روباه هستم.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
موضوع انشا: د مثل دلاوری
فداکاری عشق نیست ،غیرت و مردانگی است از خود گذشتن است یعنی اینکه هر حادثه خطرناکی پیش بیاید جان،مال،ثروت و خانواده را در راه دین وکشورش فدا می کندفداکار به کسی می گویند که از حادثه های خطرناک ونمی ترسد و هروقت حرف جنگ و امنیت کشور می شود با جرأت می گوید :من هستم و تا آخر از کشورش دفاع می کنم ما در جوامع امروز و گذشته فداکار هایی مثل ،محمد حسین فهمیده ،شهید آوینی ،چمران فیروز حمیدی،آتشنشان هایی که در حادثه پلاسکو جانشان را فدا کردند که همیشه دلاوری هایشان و مردانگی هایشان در خاطرمان هست و هیچوقت یادمان نمی رود.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
موضوع انشا: بوی خاک پس از بارش باران
مقدمه: بعضی از لحظه ها و بعضی از ثانیه ها تبدیل می شوند به بهترین و شیرین ترین خاطره ها، که با هر بار تکرار آن غرق می شوی در لحظه ها و خاطره ها ، مثل استشمام بوی خاک پس از بارش باران.
تنه انشا: در روزهایی که خورشید دامن پرچینش را بر روی زمین پهن می کند و به همه نور و روشنایی و آفتاب هدیه می دهد. دقیقا در همان روزهای آفتابی گرم که خورشید هنرنمایی می کند و آدمی را از نعمت خود سیراب می کند ابرهای آسمان نیز به جنب و جوش می افتند و دست در دست همدیگر می دهند و جرقه ایی ایجاد می شود و خورشید را احاطه می کنند و باران رحمت را بر زمین نازل می کنند. باران بر خاکی فرود می آید که آفتاب آن را طلایی کرده بود و با بارش باران بوی خاک برمی خیزد رنگ از رخسارش می رود و گلگون می شود و به خدا سلام می گوید و همه جا پر می شود از عطر بوی بهشتی که انسان را غرق می کند در دنیایی پر از عشق و لحظه های ناب. بوی خاک پس از بارش باران آنقدر لذت بخش است که برای هزارمین بار انسان را وادار به شکر پروردگار می کند. آنقدر شیرین و ناب است که با هر بار استشمام آن و پر کردن ریه ها از بوی دلنشین آن گویی انسانی دوباره از دل خاک نم گرفته متولد می شود. دقیقا مانند لحظه ایی که نوزادی پا به جهان می گشاید و هیچوقت آن لحظه و آن لبخند جا گرفته روی لب ها فراموش نمی شود.(در این قسمت خاکی که باران روی آن باریده شده است و خاک طلایی به قهوه ایی تبدیل شده است و از آنجایی که انسان از گل آفریده شده است لحظه ی تولید انسان به خاک و گل تشبیه شده است)
بوی نم خاک مانند آن است که بوی بهشت به مشامت رسیده و تو را به خلسه ایی می کشاند که زیر باران خدا قدم بر می داری و باران نم نم روی سرشانه و موهایت می نشیند و عطر خوش دل انگیزی به مشامت می رسد. مگر زیباتر و بهتر از این لحظه و این ثانیه ها هست.
نتیجه گیری: نتیجه می گیریم که هر ثانیه و هر لحظه ای زندگی به ما این را می آموزد که زندگی مانند جریان رودخانه ایی در حال گذر است. مانند بارانی نم نم می آید و بر زمین خدا می نشیند و عطر و بوی بهشتی همه جا را سرشار می کند. آیا آن لحظه نباید شکر گفت.برای لحظه هایی که می توانند بهترین باشند و با ناشکری به ابطال کشیده می شوند.
موضوع انشا: بوی خاک پس از بارش باران
مقدمه:باران یعنی بوی کاهگل خانه مادر بزرگ ، باران که می بارد بوی کاهگل به مشام می رسد و آدمی را مدهوش و افسونگر می کند این بوی خاک …
بدنه کلی:باران که میبارد همه خوشحال میشوند و من خوشحال تر. چون عاشق بوی باران هستم ، وقتی نم نم باران میبارد و بوی خاک در هوای لطیف بارانی پراکنده میشود چنان احساس ارامش میکنم که گویی دنیا مال من است. نفس های عمیق میکشم و زندگی را با تمام وجود حس میکنم. انگار تا قبل از باران مرده بودم ، الان زنده هستم و زندگی میکنم.
بوی خاک که به مشامم میرسد ، غرقِ خالق هستی میشوم و همچنان که نفس های عمیق و ارام بخش میکشم خدا را شکر میکنم بابت این بوی خاک ، این بوی ناب.
وقتی بوی خاک به مشمامم میرسد در خاطراتم به روستا سفر میکنم ، جایی که بوی خاک باران خورده با دیوارهای کاهگلی معنی پیدا میکند. ای کاش یک دهاتی بودم و حداقل سالی چند بار میتوانستم بوی خاک را با قلبم احساس کنم.
ای کاش میشد بوی خاک باران خورده را در شیشه های عطر محصور کرد چون بوی خاک از بهترین عطرهاست، عطری که یاداور خداست.
نتیجه:باران زیباست ، بوی خاک باران زیباست ، بوی باران مرا می برد به دوران کودکی ، به آن زمان که خانه ها کاهگلی بود ، ان زمان که خدا در همین نزدیکی بود.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
موضوع انشا: تاریکی
یکی از بهترین انشا ها در مسابقات تصویر نویسی انشا
تاریکی چیست؟ آیا واقعا سیاه است؟ آیا پلیدی ها درونش خفته اند؟ آیا همان چیزی است که درونش چشم، چشم را نمی بیند؟ یا شاید هم چشمانمان می خواهند اینگونه باشد شاد می خواهند مواظب ما باشند و نگذارند که اهریمنمان تاریکی که درونش پنهان شده اند به درونمان راه پیدا کرده و وجودمان را از بین ببرند و یا شاید هم آنقدر حسود هستند که نمی خواهند زیبایی های درونش و محبت پنهانش را بچشیم یا شاید چیزی که درونش است آنقدر ترسناک است که قلبها را به ایستادن وا می دارد.
شاید تاریکی آن قدر روشن است که دیدگان از درک و فهم این روشناییعاجز هستند و برای اینکه ذهن نیز از چیستی آن فرو نماند آن را تاریک می بینند.
شاید تاریکی خواب اجسام است یا شاید هم خواب خورشید وای هر چیزی نمی تواند تاریک باشد. تاریکی تیره نیست بین تاریکی و تیرگی فرق بسیاری هست. چادر مادر تیره است و روشن اما تاریک نیست بسیار گیج شده اید؟ نه؟! تاریکی موجودی است بسیار عجیب، اصلا شاید موجودی نباشد ولی هر چه هست هرگز سخن نمی گوید و هر صبح بساطش را جمع می کند تا رای شی که مشتریان نامرئی اش از راه خستگی برسند و لحاف گرم و دوست داشتنی اش را به آنان بفروشد.
او هرجا نمی تواند برود چون از هرجا خوشش نمی آید و اصلا ربطی به روشنایی ندارد، او می تواند هرجا که می خواهد جوانه بزند، البته به ما نیز بستگی دارد فقط کافی است دستت را شبیه یک کاسه کنی و و خواهی دید کهکودک نوپای درون دستت راه می رود.
تاریکی جذاب است و معنی بسیار پیچیده ای دارد و شاید به این خاطر که امروز به معنای پلیدی و سیاهی شناخته می شود اهمیت گذاشته و همین طور جذابیت سابقش را ندارد اما هرچه که هست در هر گوشه ای از جهان و از هر جایی که به ما نگاه می کند و به او می گویم دوستت دارم این زیبای چشم نوازِ نوازنده ی آهنگ طنین انداز سکوت.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
درباره این سایت