انشای جانشین سازی
موضوع: نیمکت
من یک نیمکت چوبی و قدیمی اَم که در مدرسه ی لاله زندگی میکنم.
متاسفانه من از دست این مدرسه تا حدودی دلخورم!زیرا دانش آموزان این مدرسه قبل از ورود معلّم به کلاس بر رویم مینشینند یا خودشان را وِلُ میکنند،یا حوس تاب بازی میکنند و با یک دستشان،دستِ مرا میگیرند و با دستِ دیگرشان،دستِ دوستم را میگیرند این کارهایشان خیلی مرا آزار میدهد و فشار زیادی به من وارد میکنند.
به محض اینکه معلم وارد کلاس میشودبا شتاب فراوان بچه ها به سمتم میآیند و محکم خودشان را بر من میکوبند!
امان از دست این بچه ها آن لحظه دوست دارم فریاد بزنم!اما حیف که نمیتوانم هر چقدرهم که سعی کنم امّا باز هم نمیتوانم دهانم را باز کنم پس مجبورم به جای فریاد زدن حرص بخورم_حرص_حرص_حرص.
آه از دست این بچه ها!حتی بعضی مواقع.بعضی مواقع که چه عرض کنم همیشه با خودکار یا مدادهایشان بر صورتِ نازُ لطیفم یادگاری مینویسند این بچه ها یک چیز عجیب هم همراه خود دارند اما نمیدانم چیست!چیزه سفید رنگی است که بوی خیلی خوبی هم نداردنُک تیزی دارد،وقتی که آن را فشار میدهند چیز سفید رنگی از آن بیرون می آید اگر اشتباه نکنم بچه ها با استفاده از همین چیز عجیب،وقتی که با خودکار مینویسند و اگر اشتباه بنویسند با استفاده از همین چیز اشتباهشان را درست میکنند. یا نقاشی میکشند . بعضی اوقات برای اینکه معلمشان متوجه حرف زدنشان نشود با این روش ارتباط بر قرار میکنند.
من از سرایِ دار مدرسه هم گلایه دارم چون وقتی که میخواهد کف کلاس را جارو کند من و دوستانم را هُل میدهد!
امّا بعد از این همه گلایه،کلاس درس هم لذّت خوبی دارد.
انشای جانشین سازی
موضوع: نیمکت
بچه کوچکی بودم که سر از خاک در آوردم. یادم می آید وقتی چشم باز کردم نگاهم به پدر و مادرم افتاد که با مهر بانی به من لبخند می زدند و اقوامم را به من معرفی می کردند . آن زمان خوشبخت بودم و فکر می کردم که سرنوشت همی گونه خواهدبود اما افسوس که سرنوشت چیز دیگری برایم رقم زده بود . سرنوشتی که نخست پدر و مادرم را از من گرفت . یادم می آید که در یک روز بارانی چگونه و با چه بی رحمی پدر و مادرم را جلوی چشمانم سر بریدند . به چه جرمی خدا می داند ؟! زندگی خوبی نداشتم اما با همه سختی ها گذشت . در روزی دیگر آمدند و من و چند تن از دوستانم را سر بریدند و جسم مان را با خود بردند . در نهایت آن ها را به نیمکتهایی تبدیل کردند. در مدرسه بر سر و صورتم خط می کشیدند با چاقو جسمم و روحم را خراش می دادند ای کاش حداقل با جسمم مهربان باشند و این گونه آن را از بین نبرند . یقین دارم که سرنوشت این گونه نخواهد بود و روزی آه من دامن آن ها را خواهد گرفت .
موضوع :نیمکت
بچه کوچکی بودم که سر از خاک در آوردم. یادم می آید وقتی چشم باز کردم نگاهم به پدر و مادرم افتاد که با مهر بانی به من لبخند می زدند و اقوامم را به من معرفی می کردند . آن زمان خوشبخت بودم و فکر می کردم که سرنوشت همی گونه خواهدبود اما افسوس که سرنوشت چیز دیگری برایم رقم زده بود . سرنوشتی که نخست پدر و مادرم را از من گرفت . یادم می آید که در یک روز بارانی چگونه و با چه بی رحمی پدر و مادرم را جلوی چشمانم سر بریدند . به چه جرمی خدا می داند ؟! زندگی خوبی نداشتم اما با همه سختی ها گذشت . در روزی دیگر آمدند و من و چند تن از دوستانم را سر بریدند و جسم مان را با خود بردند . در نهایت آن ها را به نیمکتهایی تبدیل کردند. در مدرسه بر سر و صورتم خط می کشیدند با چاقو جسمم و روحم را خراش می دادند ای کاش حداقل با جسمم مهربان باشند و این گونه آن را از بین نبرند . یقین دارم که سرنوشت این گونه نخواهد بود و روزی آه من دامن آن ها را خواهد گرفت.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
درباره این سایت