مثل نویسی ضرب المثل: به پایان آمد این دفتر، حکایت همچنان باقی است.

می گویند آنکه می رود روزی خواهد آمد روزی می رسد که او با پشیمانی ترک کردن تو و با همه ی بغض ها و دلتنگی هایی که تو شب هایت را به آغوش می کشید رو به رویت خواهد ایستاد و تو غرق در وجود احساسات اورا به آغوش می کشی ولی کسی نمی داند او قبل رفتن وجودش را از عشق پاک نهاد.

این مردمان چرا هرگز نگفتند.

اینهارا عقل باور دارد نه قلب مجنون.نه قلبی که شکست نه قلبی که تکه هایش زیر پای کسانی است که امضای عزیز بودنشان در زندگیت برایت آشناست.قلبی که رنگ سرخش را هدیه غمهایش کرد و رنگ سیاهی را هدیه گرفت.دل اری دل همان دلی که پر از غم است پر از نفرت است پر از حرف های ناگفته است اما به همان اندازه عشق دارد عشقی که پنهان است پشت لبخند هایی که از درد هم بی درمان تر و عذاب آور تر است.این دل هرازگاهی یادش را زنده میکند و عقل هرازگاهی با خود میگوید او رفته است دیگر.بی بهانه در هوای دلتنگی ها نفس میکشی،در خیابان های شهر به امید دیدن چشمای بلورینش پرسه میزنی.با قلبی شکسته لبخندی گرم را بر لب می آوری با چشمانی تر اشکی تلخ بر گونه هایت غلط میخورند اما تنها خودت هستی که اینهارا از عماق وجودت درک میکنی.

باز هم سیاهی شب از راه میرسد باز میشوی همان آدمی که خودت او را میشناسی و تمام روز را آنی هستی که دیگران می شناسند همان دلقک قصه های کودکانه.در این شهرِخالی از حرف های ناگفته حرف هایی که بیخ گلویت هستند آدم ها با نقاب های زیبا و زشت در نقش های متفاوت به کارگردانی زندگی خود را میسازندو پنهان می کنند،غافل از آنکه دروغ شیرین،حقیقت تلخ،عشق حماقت و خیانت مردانگیست.

سفره ی دلت را باز نکن هنوزم کفتارهایی در گوشه های تاریک این شهر تشنه اشک های تو هستند.من نمیگویم تنها نیستم چون مادرم هست پدرم هست خواهرم و دوستانم هست من میگویم تنها هستم چون وقتی تکه های قلبم را جمع میکردم وقتی در تنهایی هایم در گوشه اتاقی که هم دم و مرحم زخم هایم است کنارم نبودند این یعنی تنهایی یعنی تنهایی زندگی کردن و بزرگ شدن.

کسی تورا نمیفهمد کسی تو را درک نمیکند همه به عشق و قلب شکسته ات میگویند لابد حکمت و سرنوشت سیاه توست،اما کسی نمیداند اگر دل یادش کند اگر دل اورا بخواهد راهی جز تحمل نخواهد ماند راهی جز فروریختن در خود و جنگیدن با دل عاشقت باقی نخواهد ماند.فرهاد این روزها دیگر عشقی نست تنهایی ها مد شده است.در این زندگی های تاریک عشق تو و شیرین معنا و مفهومی جز حماقت و جرم ندارد آری اینجا میان مردمانی که عشق نیست عاشق شدن جرم است گناه است.محبت با محبت عشق با عشق و صداقت با صداقت جواب داده نمیشوند بلکه با خیانت با رفتن و تنهایی ها جواب داده میشوند.فرهاد دفتر عشقت برای دیگران به پایان رسیده آنچه باقیست حکایت عشق توست در دنیایی که عشق و محبت از مد افتاده است دنبال عشق ومهربانی نباش.

مثل نویسی ضرب المثل: به پایان آمد این دفتر، حکایت همچنان باقی است.

دلم ضعف میرود برای نیمچه لبخندی میان لبان سرخت؛

دلم ضعف میرود برای سیاه چاله میان شیار گونه هایت؛

ودلم ضعف میرود برای آن دومروارید سیاه،میان صورت سپیدت؛

توهمان روحی هستی که بر روی زمین سایه می اندازد؛

یادم می آید روزی میان تارهای طلایی خورشید بر روی زمین سپید دیدمت؛کلاهی قرمز رنگ به سر داشتی!

نمیدانی با دیدنت یک جورمَستی در تمام رگ های من دوید؛

کتاب ملت عشق را میان دست های ظریف نه ات قرار دادم؛میدانی؟هیچ وقت آن برق نگاهت رابه فراموشی نمیسپارم،ولی میان خیالم غیر ازتو هرچه هست به نسیم آرام فراموشی میپسارم

گویی مانند زندانی بودم،اسیر چشمانت،وتو زندان بانی بی رحم

آن روز که آن کتاب را برروی زمین کوبیدی،گویی قلب من هم صد تکه شد وتوان جمع کردن آن تکه های کوچک را نداشتم،

خدای کوچک من!

شاید ده هزاران ثانیه ودقیقه وحتی ساعت ها ازآن روز های شادیمان میگذرد،آن روزها که دستانت رابه دستان بی پناهم میپسردی ودیدن صورت قرص ماهت را از من دریغ نمیکردی!

ای جانِ من روزهایت بی من چگونه میگذرد؟

هرروز بیشتر از دیروز دوستت دارم،وهر دیروزی بیشتر از فردای آن،سالیان دگر هم روزگار همین است،بهتر است بگویم "به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست" همان حکایتی که دوست داشتنت عقل از دلِو جانم برد.

مثل نویسی ضرب المثل: به پایان آمد این دفتر، حکایت همچنان باقی است.

گوشه گوشه شهر را وجب می کنم با بارانی تکیده ای بر تن که شاید سرمای دلم را آرامشی ندهد. اما خوب می تواند مرهم زخم های تنم باشد. می بینم روزی را که ستاره شب هایم خاموش می شود. ترس از تنهایی و بی کسی تمام بچه های کوی ما را می لرزاند زیرا این باران که امشب بر خرابه های شهر می زند نیم نگاهی به پای کودکان ندارد. رهگذر می گذرد نم نمک اشک هایی می ریزد.

شاید دیگری گمان کند که آسمان دلش برای ما ابریست اما من خوب می دانم که او بر ویرانه قلب خود می گرید که هردم سیبی را هوس می کند. این شب بارانی می گذرد با تمام رنج هایش، عاشقان می خندند، شالیکارها سجده می کنند و این برای من غم انگیز ترین سمفونی زندگی است. این که همگان شادند من در سوگ همبازی کودکی ام که خنده هایش در امتداد صدای باران پایان گرفت می گریم. و ترانه ای را زمزمه میکنم که با یکدیگر برای مردم نجوایش می کردیم «باز باران بی ترانه/می خورد بر خاطراتم /باز هم با گریه هایش گریه می خواهم دمادم.»آسمان زندگی من نیز روزی از این تباهی ابری خواهد شد و آن روز من برای این شهر،تنها جمله ای وصیت دارم«به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی»

نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.


مشخصات

  • جهت مشاهده منبع اصلی این مطلب کلیک کنید
  • کلمات کلیدی منبع : حکایت ,تنهایی ,همچنان ,میان ,زندگی ,روزی ,حکایت همچنان ,دفتر، حکایت ,همچنان باقی ,میرود برای ,دفتر حکایت ,دفتر، حکایت همچنان ,دفتر حکایت همچنان
  • در صورتی که این صفحه دارای محتوای مجرمانه است یا درخواست حذف آن را دارید لطفا گزارش دهید.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

شمیم زاگرس(فرهنگ و ادب فارسی) Terrance آب معدنی Greg Gina ذهن ثروتمند Kim بهترين هدفون و هندزفري