موضوع انشا: من میتوانم.
به نام خدا
یادم می آید ،وقتی برای اولین بار گفتم که من نمی توانم ، آنقدر کوچک بودم که ، همه به من خندیدند وگفتند : معلوم است که نمی توانی !چون تو خیلی کوچک هستی !
یادم می آید از همان وقت بود که دیگر همیشه می گفتم ، که من نمی توانم .
خوب معلوم است که من نمی توانستم ، وقتی آنقدر این حرف را درون گوش هایت فرو کنند خودت هم خودت را گم می کنی ، میان این همه واژه که بر ترینش برایت می شود من نمی توانم!
یادم می آید وقتی بزرگتر شدم ، آنها به من گفتند تو می توانی !،اما حالا دیگر من نمی توانستم !
می بینید این کلمه تمام روزگار آدم را خراب می کند ، تمام آرزو هایش را بهم می ریزد و تمام زندگی اش را نابود!
وباز هم به یاد می آورم آن روز بهاری را که مغزم پر شده بود از نمی توانم ها وصدای قدم های نمی توانم آزارم می داد ، از همان وقت بود که به خودم قول دادم که دیگر بتوانم ، قول که چه عرض کنم من از اولش هم می دانستم که می توانستم ، فقط کمی این نمی توانم ها درونم مغرور شده بودند یا به قول پدر بزرگم جا خوش کرده بودند.
قفس زندگی من همان نمی توانم ها بود !
حالا من خیلی وقت است که از قفس آزاد شده ام !
من میتوانم .
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
درباره این سایت