حکایت نویسی پایه نهم
حکایت
روزی روزگاری بود اگر هم بود خدایی بود در قدیم الاایام مردم زندگی سخنی را داشتن همیشه برای تأمین نیاز های خود به صحرا ها و به قنات و أب أنبار ها و چاه ها سر میزدند و راه زیادی را باید گذر میکردن. و کم کم أب أنبار ها رو چاه ها را داخل روستان خود إیجاد کردند همه مردم با یکدیگر دوست بودند فداکاری و إیثار را داشتن. روز های زیادی گذر کرد زندگی برای مردم کمی اسان تَر شد مردم روستا بیشتر شدند وبچه ها بیشتر بودندوهمیشه کنارأب أنبار ها و چاه ها میرفتن.و بازی میکردن. خانه یکی از ساکنان ان روستا به چاه که در روستا قرار داشت نزدیک بود. روزی یک بچه کوچک شش ساله به داخل چاه می افتد و خانه پسر بچه از ان چاه دور است مردمی که کنارچاه اجتماع کردند رفتند به مردی که خانه آش نزدیک چاه بود گفتید که فرزندت در چاه افتاده است مرد بدون تامل و درنگ سریع طناب را به دور خود بست و به داخل أب أنبار رفت و پسر بچه شش ساله را بیرون می أورد به صورت پسر بچه که مینگرد میگویید این که پسر من نیست?? مردم به ان مرد نگاه شرم اوری کردند و گفتند تو واقعا اگر پسرت نبود نجاتش نمی دادی مرد سرش را به زیر انداخت وچیزی نگفت پسر بچه حالش اصلاا خوب نبوده واحتیاج به طبیب داشته است یکی از ساکنین روستا طبیب محلی بوده است وجان پسر بچه را نجات داده است روز ها گذر کرد ان پسر بچه کوچک بزرگ شد و با خارج از کشور سفر کرد و ان کسانی که زندگی آش را برایت باز گرداندن ان هارا بی نیاز کرد پس یادمان باشدحرفی نزنیم که به کسی بر بخورد نگاهی نکنیم که دل کسی بلرزد خطی ننویسیم که آزار دهد کسی را.آنچه که به خود میپسندیم،به دیگران هم بپسندیم.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
درباره این سایت