صفحه ۶۶ کتاب نگارش هشتم بازنویسی حکایت حاکمی دو گوشش ناشنوا شد حکایت نگاری انشا پایه و کلاس هشتم درس ۵ به نثر امروزی و ساده
حکایت حاکمی دو گوشش ناشنوا شد
متن حکایت حاکمی دو گوشش ناشنوا شد
حکایت حاکمی دو گوشش ناشنوا شد مداوای طبیبان هم اثری نکرد حاکم از این پیش آمد که باعث شد او دیگر صدای هیچ مظلومی را نشنود بسیار ناراحت بود و نمی‌دانست چه کند روزی شخص دانا این از دست رفت و با اشاره به کمک نوشتن به او گفت ای سلطان چرا غمگین هستید شما یکی از اعضای خود را از دست داده اید خداوند به شما حس دیگری هم داده است که سالمند آنها را بکار بگیر ها کمک می اندیشید و گفت هر راست میگویی من از نعمت های دیگر غافل بودم.
بازنویسی حکایت صفحه ۶۶ نگارش هشتم
روزی پادشاهی گوش هایش ناشنوا شد. و پزشکان نتوانستند او را درمان کنند. پادشاه به علت اینکه ناشنوا شده و نمیتواند سخنان مردم مظلوم را بشنود بسیار ناراحت بود و نمیدانست چه کاری انجام دهد. یک روز شخصی باخرد به ملاقات پادشاه رفت و به کمک زبان اشاره و نوشتن حرف هایش بر روی کاغذ به پادشاه گفت:درست است که شما حس شنوایی خود را از دست داده اید اما حواس دیگر شما ( بینایی٬بویایی…) سالم هستند و شما میتوانید از آنها کمک بگیرید. پادشاه فکر کرد و گفت: درست میگویی من به یاد سایر نعمت هایی که دارم نبودم.
بازنویسی حاکمی دو گوشش ناشنوا شد گام به گام
حاکمی دو گوشش کر شد درمان دکترا هم هیچ تاثیری نداشت. حکم از این اتفاق که موجب شده بود که او هیچ صدایی از آدم مظلومی را نشنود خیلی ناراحت بود و نمی‌دانست چه کار کند روزی یک آدم دانا به پیش حاکم رفت و با اشاره و نوشتن به او گفت ای سلطان چرا غمگین هستی ؟ شما فقط یکی از حس های خود را از دست داده خداوند به شما حساب دیگری هم داده است که سالمند از آنها استفاده کنید تا کم کمی فکر کرد و گفت ای مرد دانه حرف درستی میگویی من از این نعمت های دیگر خود غافل بودم یا به نعمت های دیگر خود بی توجه بودم.
بازنویسی حکایت حاکمی دو گوشش ناشنوا شد به نثر ساده
در زمان های قدیم در یکی از سرزمین ها فرمانروای خوب و دلسوزی می زیست. آن پادشاه همیشه صدای مظلوم را می شنید و به مستضعفین کمک می‌کرد و از نظر معیشتی به مردم بسیار کمک می کرد.به خاطر این کارهای پادشاه این سرزمین به سرزمین خوبی ها نام گرفته بود بسیاری از مردم به داشتن همچین فرمانروایی افتخار می‌کردند.
در یکی از روزهای عادی مردم مظلومی که برای احقاق حق خود به پیش پادشاه آمده بودند درخواستی از پادشاه کردند ولی پادشاه متوجه شد که دیگر هیچ صدایی نمی شنود و قدرت شنوایی خود را از دست داده است. حدود پس از یک سال طبیب ها و دکترهای زیادی برای درمان فرمانروا تلاش کردند ولی نتوانستند حس شنوایی پادشاه را برگردانند به خاطر همین پادشاه بسیار ناراحت و غمگین شده بود. در یکی از روزها در کنار این فرمانروایی یک حکیمی می‌گذشت که ماجرای پادشاه را فهمید و به پیش پادشاه رفت حکیم پس از فهمیدن مشکل فرمانروا به فرمانروا خواندن و نوشتن یاد داد و به او فهماند که شما می توانید با حرکات اشاره با مردم ارتباط برقرار کنیم و یا با نوشتن می توانید درد های مردم را بفهمی و به پادشاه یادآوری کرد که شما نعمت های دیگری نیز دارید که از داشتن آنها بی خبرید و غافل هستید. از آن پس پادشاه بسیار خوشحال شد و حمید که چگونه می تواند دوباره به مردم کمک کند پادشاه نیز به آن حکیم پاداش خوبی داد تا بتواند تا آخر زندگی خود به دیگران نیازی نداشته باشد.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.

مشخصات

  • جهت مشاهده منبع اصلی این مطلب کلیک کنید
  • کلمات کلیدی منبع : پادشاه ,ناشنوا ,حکایت ,گوشش ,حاکمی ,مردم ,گوشش ناشنوا ,حکایت حاکمی ,بازنویسی حکایت ,بسیار ناراحت ,نگارش هشتم ,بازنویسی حکایت حاکمی ,بودم بازنویسی حکایت
  • در صورتی که این صفحه دارای محتوای مجرمانه است یا درخواست حذف آن را دارید لطفا گزارش دهید.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

اشنایی با آداب و رسوم مردمانی از تمام نقاط دنیا... تجهيزات آزمايشگاهي دنیایِ کوچکِ من:) Joe گردشگران گروه گردشگری الوند باتاب استیل | درب استیل,جان پناه شیشه ای,نرده شیشه ای بستنی فروشی گلایل طراحی آنتن سامانه های راداری و رادیویی