کتاب مهارت های نوشتاری پایه هشتم درس ۵ بازنویسی حکایت حاکمی دو گوش ناشنوا شد
حاکمی دو گوشش کر شد درمان دکترا هم هیچ تاثیری نداشت .حاکم از این اتفاق که موجب شده بود که او هیچ صدایی از ادم مضلومی را نشنود خیلی ناراحت بود و نمی دانست چکار کند روزی یک ادم دانا به پیش حاکم رفت و با اشاره و نوشتن به او گفت ای سلطان چرا غمگین هستی؟
شما فقط یکی از حس های خود را از دست دادی خداوند به شما حس های دیگر هم داده است که سالم اند . از آنها استفاده کنید .حاکم کمی فکر کرد و گفت ای مرد دانا حرف درستی می گویی . من از این نعمت های دیگر خود غافل بودم.
یا به نعمت های دیگر خود بی توجه بودم.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
درباره این سایت