بازنویسی حکایت صفحه 36 هفتم
صفحه 36 هفتم
بازنویسی حکایت روزی در فصل بهاران با جمعی از دوستداران
در یکی از روزهای فصل بهار که هوا آفتابی و نسبتا خنک بود با تعدادی از دوستان برنامه ریزی کردیم تا برای تفریح به طبیعت برویم . هر کس برای مکان ، پیشنهادی می داد و سرانجام قرار بر این شد که در کنار چشمه ای که از کوهی جاری بود اسکان کنیم .
صبح زود راه افتادیم و از تماشای زیبایی های طبیعت بهاری لذت می بردیم . بعد از چند ساعت به مکان مورد نظرمان رسیدیم و توقف کردیم . در آنجا زیر انداز انداختیم و بالشت و خوراکی ها و غذای ظهر را از ماشین بیرون آوردیم . همگی مشغول خوردن تخمه بودیم که سگی را از دور دیدیم که داشت به ما نزدیک و نزدیک تر می شد .
سگ در فاصله ی چند متری از ما ایستاد و بدون اینکه کار دیگری کند فقط خوردن ما را تماشا می کرد . یکی از رفقا سنگی را از زمین برداشت و به طرف سگ پرتاب کرد . سگ خم شد و سنگ را بو کرد و وقتی متوجه شد که سنگ است از ما فاصله گرفت و دور شد . آن رفیق سگ را صدا می زد ولی سگ بدون توجه راه بازگشت را می پیمود .
دوست دیگر گفت : می دانی چرا سگ دیگر توجهی نکرد و با خود چه گفته است ؟
گفت : سگ پیش خود گفته است این ها بدبختانی هستند که از گرسنگی سنگ می خورند من چگونه می توانم از آن ها توقع غذا داشته باشم .
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
درباره این سایت